eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.6هزار دنبال‌کننده
188.5هزار عکس
130.6هزار ویدیو
1.4هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ در میان بنی‌اسرائیل، انسان عابدی بود. وی را گفتند: فلان جا درختی است و قومی آن را می‌پرستند! عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به‌صورت پیری با ظاهری موجه، بر مسیر او مجسم شد و گفت: ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت: نه، بریدن درخت اولویت دارد. مشاجره بالا گرفت. ابلیس در این میان گفت: دست بدار تا سخنی بگویم. تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مأمور نکرده است. به خانه برگرد تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صواب‌تر از کندن آن درخت است. عابد با خود گفت: راست می‌گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم و برگشت. بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ پولی نبود! خشمگین شد و تبر برگرفت و به‌سوی درخت شتافت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟! عابد گفت: می‌روم تا آن درخت را برکنم! ابلیس گفت: زهی خیال باطل، به خدا هرگز نتوانی کند! باز ابلیس و عابد کارشان به مشاجره کشید. 🔹عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟! ابلیس گفت: آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا رام تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی. 🌱 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ چوپانی ماری را از ميان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجين گذاشته و به راه افتاد. چند قدمي که گذشت مار از خورجين بيرون آمده و گفت: به گردنت بزنم يا به لبت؟ چوپان گفت: آيا سزای خوبی اين است؟ مار گفت: سزای خوبی بدی است. قرار شد تا از کسی بپرسند. به شیری رسيدند و از او پرسيدند. شیر گفت: من تا صورت واقعه را نبينم نمی‌توانم حکم کنم. پس برگشته و مار را درون بوته های آتش گرفته انداختند. مار به استمداد برآمد و شیر گفت: بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود! 🌱 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ روزی عقربی یکی از دوستان امیر المؤمنین را نیش زد. او سریع نزد حضرت آمد. حضرت به او فرمود: بر اثر این نیش نمی میری، برو. او رفت و پس از مدتی آمد و عرض کرد: یا امیر المؤمنین بر اثر آن نیش عقرب دو ماه زجر کشیدم. حضرت به او فرمود: می‌دانی آن عقرب چرا تو را نیش زد؟ عرض کرد: خیر. حضرت فرمود: چون یک بار در حضور تو سلمان را به خاطر دوستی ما مسخره کردند و تو هیچ نگفتی و از سلمان دفاع نکردی این نیش عقرب به‌ خاطر آن است. 📚 بُنمایه: مستدرک الوسایل، جلد ۱۲ 📎 👈🏽 نسبت به بندگان خدا غیرت داشته باشیم و از آنان دفاع کنیم وگرنه مورد عذاب خدای غیور قرار خواهیم گرفت. 🌱 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ برای خواستگاری از فاطمه زهرا به محضر رسول خدا رسیدم. آن بزرگوار با روی گشاده از من استقبال کردند و با چهره ای خندان فرمودند: با من کاری داشتی؟ من از نزدیک بودن خویش به رسول خد سخن گفتم و از توفیقاتی که برای پیش قدم شدن در اسلام و فداکاری و جهاد در راه خدا نصیبم شده بود، یاد کردم. رسول خدا فرمودند: یا علی، همه این ها را قبول دارم. تو در نظر من، برتر از این ها هستی؟ عرض کردم: ای رسول خدا، حال که این چنین لطفی در حق من دارید، آیا اجازه می‌دهید از دخترتان، فاطمه، خواستگاری کنم؟ رسول خدا فرمودند: یا علی، قبل از تو افراد دیگری نیز از دخترم فاطمه خواستگاری کرده اند؛ اما هرگاه با وی درباره این موضوع سخن گفتم و تقاضای خواستگاران را با وی مطرح کردم، علامت نارضایتی را در چهره او دیدم. اما اکنون که تو چنین درخواستی داری، منتظر باش تا من نزد دخترم بروم و تقاضای تو را نیز به او بگویم. برمی گردم و نتیجه را به تو اطلاع می‌دهم. رسول خدا نزد دخترشان، فاطمه، رفتند. او به احترام پدر برخاست و عبای پدر را از دوشش گرفت و کفش هایش را از پا خارج کرد. آن گاه آب آورد تا رسول خدا وضو بگیرند. سپس پاهای پدر را نیز شست و در کنار وی نشست. فاطمه عرض کرد: در خدمت شما هستم ای رسول خدا. چه می‌فرمایید؟ رسول خدا فرمود: تو علی بن ابی طالب را خوب می‌شناسی، از قرب و منزلت او خبر داری، برتری های او بر دیگران را می‌دانی و از سوابق او در اسلام آگاه هستی. از سوی دیگر، می‌دانی که من از خدای خود خواسته ام که بهترین و محبوب ترین بندگانش را برای ازدواج با تو انتخاب کند. اکنون علی برای ازدواج با تو نزد من آمده و از تو خواستگاری کرده است. می‌خواهم بدانم نظر تو درباره ی این خواستگاری چیست؟ فاطمه با شنیدن سخنان پدر، سکوت اختیار کرد؛ اما برخلاف خواستگاری های قبل، آثار ناخشنودی در چهره او مشاهده نشد. رسول خدا از جای برخاستند و با خوشحالی فرمودند: الله اكبر! سکوت فاطمه نشانه ی رضایت اوست. در این هنگام، جبرئیل بر آن حضرت نازل شد و گفت: ای محمد، فاطمه را به همسری علی بن ابی طالب انتخاب کن که خداوند فاطمه را برای علی پسندیده است و علی را برای فاطمه. به این ترتیب بود که رسول خدا به خواستگاری من پاسخ مثبت دادند و افتخار همسری فاطمه را نصیب من ساختند. 📚 کتاب «علی از زبان علی» نوشته ی حجت‌الاسلام محمدیان 🌱 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ پدری به پسرش می‌گه: این ساعتی هست که پدر بزرگم به من داده و قدمت زیادی داره! قبل از این که بدمش به تو برو جواهرفروشی و ببین چه قدر بابت ساعت پرداخت می‌کنند! پسر می ره و برمی گرده و به پدر می‌گه: گفتند این ساعت زیادی کهنه و قدیمیه و فقط ۱۵ میلیون، اون هم بابت طلاش می تونند پرداخت کنند. پدر دوباره یه پسرش می‌گه: ببر یک دست دوم فروشی، ببین اون ها چه قدر می‌خرند! پسر برمی گرده و می‌گه: فقط یک میلیون بابت ساعت پول می دن چون خیلی کهنه هست! پدر از پسرش درخواست می‌کنه به موزه هم بره و ساعت رو به اون ها هم نشون بده! پسر به موزه میره و برمی گرده و میگه: کارشناس موزه عاشق این ساعت شده و موزه حاضر هست ۱۰ میلیارد بابت یه همچین ساعت قدیمی و باارزشی پرداخت کنه چون یک نمونه ی خیلی کمیاب از یک سازنده ی معروف به حساب می آد! پدر به پسرش می‌گه: می‌خواستم بهت نشون بدم فقط جای درست می‌تونه ارزش واقعی تو رو بهت نشون بده. اگه در جای اشتباه، کسی بهت اهمیت نداد اصلا ناراحت نشو، چون ارزش تو کم نشده فقط جای درستی قرار نداری! با ترک اون ها، تو اون ها رو از دست نمی دی، اون ها تو رو از دست می دن! 📎 کسانی که ارزش واقعی شما را می دانند همیشه وجود دارند، بنابراین سعی کنید جای مناسب خود را پیدا کنید و آن جا قرار بگیرید. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ امام حسین(ع)، یکی از یاران خود به نام «بریر ابن حضیر» را نزد «عمر ابن سعد» فرستادند تا او را نصیحت کند. عمر سعد در پاسخ به نصایح بریر گفت: «می دانم هر کسی که با حسین بجنگد و او را بکشد در آتش است!» بریر پرسید: «پس چرا می خواهی با او بجنگی؟!» عمر سعد پاسخ داد: «ای بریر! آیا می خواهی حکومت ری را رها کنم تا آن جا به کس دیگری برسد؟!» بریر نزد امام حسین برگشت و گفت: «عمر سعد می خواهد برای رسیدن به حکومت ری، شما را بکشد!» 📚الفتوح ، جلد ۵ ، صفحه ۱۷۱ 📎 حُب و شهوت ریاست می تواند انسان را از دیدن حقایق و واقعیت ها کور کند! فهمیدن محرم و امام حسین (درود خدا بر او) یعنی در جامعه، جاه طلبی و ریاست خواهی نباشد! 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ «مرحوم سید مهدی قوام» روضه خوان مشهور شهر بود. یکی از شب‌های محرم، بعد از آخرین مجلس به راننده گفت: فلانی امشب مستقیم مرا به خانه نبر؛ اول به لاله زار می‌رویم. تا اسم لاله زار را آورد برق راننده را گرفت، آخر آن زمان هرکس می‌خواست به معصیت بپردازد و عیش حرامی مرتکب شود می‌رفت آن جا. راننده می‌گفت: باتعجب ‏و حیرت به سمت لاله زار رفتیم، مدام بین راه، با خود می‌گفتم سید مهدی را چه به لاله زار؟! وارد خیابان شدیم، چند کاباره این جا بود که با وجود فرا رسیدن ماه عزا همچنان فعالیت داشت. جلوتر کنار خیابان، زنی منتظر ایستاده بود تا به قول معروف مشتری پیدا کند و خودش را به او بفروشد. همین که از مقابل آن زن گذشتیم، حاجی روی شانه ام زد و گفت: نگه دار! می‌گم نگه دار! تعجب من صد چندان شد، خدای من! نکند سید مهدی......! خیلی به هم ریختم و نگران شدم. ترمز کردم، حاجی پیاده شد، رفت به سمت زن. خوب نگاه کردم و گوش دادم. حاجی سرش را پایین انداخت، سلام کرد، دستش را زیر عبایش برد، پاکتی از جیب عبایش بیرون آورد، با لحن دلسوزانه ای به آن زن گفت: این پاکت یک دهه روضه خوانی منه، تو رو به صاحب این عزا، تا وقتی پول این پاکت تمام نشده از راه حرام، پول درنیاور. 🔺🔻 یک سال گذشت، سید مهدی عازم کربلا شده بود، در حرم حضرت سیدالشهدا (درود خدا بر او) مردی جلویش را گرفت: حاج آقا ببخشید! _ سلام علیکم جوان، بفرمایید! _ حاج آقا! آن جا گوشه ی صحن خانمم ایستاده، از وقتی شما را دیده گریه اش بند نمی آید، به من گفت با شما کار دارد. سید مهدی رفت به سمت خانم، سلام کرد. _بفرمایید خواهرم! صدای گریه ی زن از زیر پوشیه به گوش می‌رسید! _ حاج آقا می‌دونی من کی ام؟ شب آخر محرم، خیابان لاله زار، از وقتی پول روضه خوانی ات در زندگی ام آمد دیگر از خانه بیرون نیامدم امام حسین مرا خرید، آن مرد شوهرم است، دنیای نجابت و پاکی است. زندگیم تغییر کرد خیلی مدیون شما هستم. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ چهارشنبه بود که استاد برخلاف قول و قرار قبلی، ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ می‌گیرم به‌صورت ﺷﻔﺎﻫﯽ! دانشجویان با کمی غرولند، پذیرفتند. استاد چند لحظه بعد ﮔﻔﺖ: ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ می‌گیرم ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ! 🔹ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ کمی بیش تر ایراد گرفتند، اما استاد ﮔﻔﺖ: همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ! ﻫﺮﮐﺲ نمی‌خواد ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ! ﺍﺯ ۵۰ ﻧﻔﺮ فقط سه ﻧﻔﺮ رفتند ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ استاد ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ! ﺑﻌﺪ از امتحان رو ﺑﻪ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩند ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ی ﺷﻤﺎ ۱۰ ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ می‌کنم! ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. استاد ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﻧﻤﺮﻩ ی ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ سه ﻧﻔﺮ رو ﻫﻢ ۲۰ ﺭﺩ می‌کنم! ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ که چرا؟ استاد ﮔﻔﺖ: به‌خاطر ﺍﯾﻨ ﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ‌ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ؛ یاد بگیرید هیچ‌وقت زیر بار حرف زور نروید. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🦔 خارپشتی از یک موش تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه ی تو، مأوا گزینم و مدتی هم‌خانه ی تو باشم. 🐁 موش تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه ی موش تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم موش فرومی‌رفت و او را مجروح می‌ساخت اما او از سر نجابت دم برنمی‌آورد. سرانجام موش گفت: نگاه کن ببین چه گونه مجروح و خونین شده‌ام. می‌توانی لانه ی من را ترک کنی؟ خارپشت گفت: من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانه ی دیگری برای خود بیابی! 📎 💢 عادت‌های بد، در آغاز به‌صورت مهمان وارد می‌شوند. اما دیری نمی‌گذرد که خود را صاحبخانه می‌کنند و مهار ما را به دست می‌گیرند. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ یکی از ﺣﺎکمان ﮐﺮﻣﺎﻥ وقتی به حکومت رسید، یکی از بزرگان شهر را دستگیر ﻭ به‌همراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. بعد از مدتی ﻓﺮﺯﻧﺪ، ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. زندانی به وزیر حاکم ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ حاکم ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ می‌دهم و او فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد. حاکم وقتی پیشنهاد مرد را شنید ﮔﻔﺖ: من که حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم. ﻓﺮﺯﻧﺪ آن شخص ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی چشم پدر جان داد. از قضا سال بعد ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ حاکم ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. حاکم ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد. ﺭﻭﺯﯼ حاکم، وزیرش ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، دست کم ﺑﻪ ﺩﻋﺎی ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه‌ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه‌ای ﮐﻪ ﺁن‌ها ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ‌ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ. وزیر ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، حاکم ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ. «نشو در حساب جهان سختگیر که هر سخت‌گیری بود سخت‌میر تو با خلق آسان بگیر نیک‌بخت که فردا نگیرد خدا بر تو سخت» 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می‌گوید: یاد دارم که در ایام کودکی، اهل عبادت بودم و شب‌ها برمی‌خاستم و نماز می‌گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم. شبی در خدمت پدر نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته، می‌خواندم. در آن حال دیدم که همه ی آنان که گرد ما هستند، خوابیده‌اند. پدر را گفتم: از اینان کسی سر برنمی‌دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت، چنان اینان را برده است که گویی نخفته‌اند، بلکه مرده‌اند. پدر گفت: تو نیز اگر می‌خفتی، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی! 📒 بُنمایه: «گلستان سعدی» باب دوم 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🔻 «ملانصرالدین و قاضی رشوه گیر» ملانصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تأیید می‌کرد. اما از بخت بدِ او قاضی هیچ‌کاری را بدون رشوه انجام نمی‌داد. ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تأیید سند را به انجام برساند. این بود که کوزه‌ای برداشت و آن را پر از گل کرد و روی آن را بند انگشتی عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت. کوزه را پیش‌کش کرد و درخواستش را گفت. قاضی همین‌که درپوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تأیید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافظی کردند. چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه‌ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده است. ملا به فرستاده‌ی قاضی جواب داد: از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه ی عسل است. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ مردی سوار هواپیما شد. جلسه اش تازه به پایان رسیده بود. او می‎رفت تا در جلسه ی بعدی شرکت کند و دیگران را به زندگی امیدوار سازد! هواپیما از زمین برخاست. مدتی گذشت. همه به گفت‌وگو مشغول بودند. مرد در افکارش غوطه‌ور بود که در جلسه‌ ی بعدی چه‎ بگوید و چه گونه بر مردم تأثیر بگذارد. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد که کمربندها را ببندید. اندکی بعد، صدایی از بلندگو به گوش رسید: لطفاً همگی در صندلی‌های خود بنشینید. طوفان بزرگی در پیش است. موجی از نگرانی به دل‌ها راه یافت، امّا همه کوشیدند ظاهر خود را آرام نشان دهند. کمی گذشت. طوفان شروع شد. صاعقه زد و نعره ی رعد برخاست. کم‌کم نگرانی از درون دل‌ها به چهره‌ها راه یافت. بعضی دست به دعا برداشتند. طولی نکشید که هواپیما در طوفانی خروشان بالا و پایین می‌رفت. گویی هم‌اکنون به زمین برخورد می‎کند و از هم متلاشی می‎گردد. مرد نیز نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت. از آن همه مطالب که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند. سعی کرد اضطراب را از خود دور کند امّا سودی نداشت. نگاهی به دیگران انداخت. همه آشفته بودند و نگران که آیا از این سفر، جان سالم به در خواهند برد؟ ناگاه نگاهش به دخترکی خردسال افتاد. آرام و بی‎صدا نشسته بود و کتابش را می‌خواند. آرامشی زیبا چهره‌اش را در خود فروبرده بود. هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه می‎کرد. انگار طوفان مشت‎های خود را به هواپیما می‎کوفت. امّا هیچ‌کدام این‌ها در دخترک تأثیری نداشت. گویی در گهواره نشسته و آرام تکان می‎خورد و در آن آرامش بی‎مانند به خواندن کتابش ادامه می‎داد. مرد ابداً نمی‎توانست باور کند. او چه گونه می‎توانست چنین ساکت و خاموش بماند و آرامش خویش را حفظ کند؟ سرانجام هواپیما از چنگ طوفان رها شد و فرود آمد. مسافران شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا مرد می‎خواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند. او ماند و دخترک. مرد به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و سپس از آرامش او پرسید که چرا هیچ هراسی در دلش نبود زمانی که همه آشفته بودند؟ دخترک به‌سادگی جواب داد: چون خلبان پدرم بود. او داشت مرا به خانه می‎برد. اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند. این گفته گویی آب سردی بود بر بدن مرد؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن، این است راز آرامش و آسودگی از دلهره ها. حتی در سهمگین ترین طوفان های زندگی، وظایف خود را انجام دهیم و به خدای مهربانی‌ها اعتماد و توکل کنیم. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ روزی واعظی به مردمش گفت: هرکس دعا را از روی اخلاص بگوید، می‌تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. جوانی ساده دل و پاک‌ که خانه‌اش در خارج از شهر بود و هر روز می‌بایست از رودخانه می‌گذشت، پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعاگویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت. روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می‌کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاک‌دل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان دعا گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت. اما واعظ همچنان بر جای خویش ایستاده بود و گام برنمی‌داشت. جوان گفت: ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم، پس چرا اینک بر جای خود ایستاده‌ای؟ دعا را بگو و از روی آب گذر کن! واعظ، آهی کشید و گفت: حق، همان است که تو می‌گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم! 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ پسربچه ی فقیری وارد مغازه شد و پشت میز نشست. خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید: بستنی شکلاتی چند است؟ خدمتکار گفت: ۵۰ تومان. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید: بستی معمولی چند است؟ خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده ای نیز بیرون منتظر بودند با بی حوصلگی گفت: ۳۵ تومان پسر گفت: برای من بستنی معمولی بیاورید. خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک داد و رفت. پسر بستنی را تمام کرد صورت حساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت. هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت، گریه اش گرفت. پسر بچه، در کنار بشقاب خالی ۱۵ تومان انعام گذاشته بود در صورتی که می‌توانست بستنی شکلاتی بخرد. 📎 🌊 وسیع باش و فروتن! 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ خواجه‌‏اى، غلامش را ميوه‌‏اى داد. غلام ميوه را گرفته و با رغبت تمام می‌خورد. خواجه، خوردن غلام را می‌دید و پيش خود گفت: كاشكى نيمه‌‏اى از آن ميوه را خود می‌‏خوردم. بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را می‌خورد، بايد كه شيرين و مرغوب باشد. پس به غلام گفت: یک نيمه از آن به من ده كه بس خوش می‌خوری. غلام، نيمه‌‏اى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار تلخ يافت. روى در هم كشيد و غلام را سرزنش كرد كه چنين ميوه ‏اى را بدين تلخى، چه گونه خوش می‌خورى؟ غلام گفت: اى خواجه! بس ميوه ی شيرين كه از دست تو گرفته‌‏ام و خورده‌‏ام. اكنون كه ميوه‌‏اى تلخ از دست تو به من رسيده است، چه گونه روى در هم كشم و باز پس دهم كه شرط جوانمردى و بندگى اين نيست. صبر بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينی‌هاى بسيارى است كه از تو ديده‌‏ام و خواهم ديد. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ زن‌وشوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند. پیرمرد دانا به‌ حرمت زوج جوان از جا برخاست و آن‌ها را کنار خود نشاند. سپس از مرد پرسید: تو چه قدر همسرت را دوست داری؟ مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می‌پرستم و تا ابد هم چنین خواهم بود! و از همسرش نیز پرسید: تو چه طور؟ به همسرت تا چه اندازه علاقه داری؟ زن تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد. پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می‌دهد که از یکدیگر تا سرحد مرگ، متنفر خواهید شد و اصلاً هیچ نشانه‌ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد. در آن لحظات حتی حاضر نخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید. اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت، از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند. در این ایام اصلا به فکر جدایی نیفتید و بدانید که «تا سرحد مرگ متنفر بودن»، تاوانی است که برای «تا سرحد مرگ دوست‌ داشتن» می‌پردازید. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ از آفریقا آمده بود برای دیدن امامش؛ امام حال رفیقش را پرسید. گفت: حالش خوب است؛ سلامتان را رساند! شنید: خدا رحمتش کند! از دنیا رفت. دو روز بعد از این که تو راهی سفر شدی! مرد آفریقایی غرق حیرت شد؛ گفت: به خدا او سالم بود! امام فرمود: مگر هر کس می‌میرد به خاطر بیماری می‌میرد؟! مرد آفریقایی که رفت ابابصیر پرسید: این مرد که بود؟ امام باقر (درود خدا بر او) فرمود: «او از دوستان ماست؛ خیال می کنید شما از چشم و گوش ما دور هستید؟! چه بد خیالی! به خدا سوگند هیچ چیز از اعمال شما بر ما مخفی نیست! ما را همیشه حاضر بدانید؛ و عادت کنید به کارهای خیر.» 📚 [بحار الانوار ،ج۴۶، ص۲۴۳] --------------------- 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🚲 مردی با دوچرخه به خط مرزی می‌رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی می‌پرسد: «در کیسه ها چه داری؟» او می‌گوید: «شن.» مأمور او را از دوچرخه پیاده می‌کند و چون به او مشکوک می شود، یک شبانه روز او را بازداشت می‌کند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی‌یابد. بنابراین به او اجازه عبور می‌دهد. هفته بعد دوباره سر و کله ی همان شخص با دوچرخه پیدا می‌شود و کیسه های شن و مشکوک بودن و ادامه ی داستان... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می‌شود و پس از آن مرد، دیگر در مرز دیده نمی‌شود. یک روز آن مأمور در شهر، آن مرد را می‌بیند و پس از سلام و احوال‌پرسی، به او می‌گوید: «من هنوز هم به تو مشکوکم و می‌دانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می‌کردی؟» مرد می‌گوید: «دوچرخه!» 🚲 📎 ☑️ گاهی اوقات، موضوعات فرعی، ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می‌کنند. 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ روزی عارف کبیری در خانه‌اش نشسته بود. پیرمردی از روستایی دور به دیدن او آمد و گفت: چه بگویم که به خدا برسم و محبوب او شوم؟! عارف نگاهی به او کرد و گفت: خوش بگذران، با شادی‌ات خدا را نیایش کن. لحظاتی بعد مرد جوانی به حضور عارف رسید و گفت: چه کنم تا به خدا برسم؟ عارف گفت: زیاد خوش‌گذرانی نکن! جوان تشکر کرد و رفت. یکی از شاگردانش که آن جا نشسته بود گفت: استاد سرانجام معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه! عارف گفت: سالک روحانی به سوی خدا مانند بندبازی است که چوبی در دست دارد، گاهی آن چوب را به‌طرف راست و گاهی به‌طرف چپ می‌برد تا تعادل خود را روی بند نگه دارد. آن چوب را چوب تعادل گویند! 📎 💢 به خاطر بسپار که تعادل و میانه‌روی در امور به جا و درست را از دست ندهید! 🔴کانال گام دوم انقلاب ✌ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ فردی که کارش برگزاری مسابقات سرعت سگ ها بود، برای تنوع یک یوزپلنگ را به مسابقه آورد. در کمال شگفتی هنگام مسابقه یوزپلنگ از جایش تکان نخورد و سگ‌ها با تمام توان می‌دویدند و یوزپلنگ فقط نگاه می‌کرد. از این فرد پرسیدند: پس چرا یوزپلنگ، در مسابقه شرکت نکرد؟ پاسخ داد: گاهی تلاش برای این که ثابت کنی تو بهترین هستی توهین به خودت است. همیشه و همه‌جا لازم نیست خودت را به همه ثابت کنی. گاهی سکوت در برابر برخی آدم‌ها، بهترین پاسخ است. 📎 اگر اطمینان داری که راه درست را انتخاب کردی، به راهت ادامه بده. مهم نیست که دیگران درباره‌ات چه فکری می‌کنند. نیاز نیست همیشه و همه جا و برای همه، خودت را کنی. ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند. صبح روز بعد، هنگامی که داشتند صبحانه می‌خوردند، از پشت پنجره زن همسایه را دیدند كه لباس‌هایی را شسته و روی بند پهن می‌کند. زن گفت: ببین! لباس‌ها را خوب نشسته است. شاید نمی‌داند که چه طور لباس بشوید یا این که پودر لباسشویی‌اش خوب نیست! شوهر ساکت ماند و چیزی نگفت. مدتی گذشت و هر بار که خانم همسایه لباس‌ها را پهن می‌کرد، این گفت‌وگوی تكراری اتفاق می‌افتاد و زن از بی‌سلیقه بودن زن همسایه می‌گفت. یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباس‌های شسته‌شده همسایه که خیلی تمیز به نظر می‌رسید، شگفت‌زده شد. به شوهرش گفت: نگاه کن! سرانجام یاد گرفت چه گونه لباس‌ها را بشوید. شوهر پاسخ داد: صبح زود بیدار شدم و پنجره‌های خانه‌ را تمیز کردم! 📎 زندگی هم همین‌طور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه می‌بینیم به درجه ی شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه‌کردن هستیم بستگی دارد. پیش از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به این که خود در آن لحظه چه ذهنیتی داریم و ابتدا شیشه ی ذهن خودمان را پاک کنیم و در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم. ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🔹 حکایت مثنوی معنوی مرد فقیر و پرخوری را به جرمی زندانی کردند. در زندان هم آرام نگرفت و متنبه نشد و به زور غذای زندانی ها را می گرفت و می خورد و آن قدر اذیت کرد تا سرانجام زندانی ها به قاضی شکایت بردند که «نجاتمان بده! این زندانی پرخور، ما را عاصی کرده است و نمی گذارد یک وعده غذا از گلویمان پایین برود.» قاضی موضوع را تحقیق کرد و فهمید فقیر، تن به کار کردن نمی دهد و زندان برایش یک بهشت کوچک است که در آن هم غذای فراوان هست و هم نیازی به کار کردن ندارد. پس او را از زندان بیرون انداخت و هرچه فقیر مفت خور اصرار کرد در زندان بماند، قاضی قبول نکرد و برای آن که مردم هم به او باج ندهند و مفت خور مجبور شود کار کند، دستور داد فقیر مفت خور را در شهر بگردانند و جار بزنند که او فقیر است اما کسی به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد و خلاصه هیچ کمکی به او نکند. به این ترتیب، مأموران قاضی، فقیر را روی شتر مردی هیزم فروش نشاندند و به هیزم فروش گفتند او را کوچه به کوچه بگرداند و جار بزند «ای مردم! این مرد را بشناسید. فقیر است. به او وام ندهید. نسیه ندهید. داد و ستد نکنید. او دزد است. پرخور است و کسی و کاری هم ندارد. خوب نگاهش کنید.» هیزم فروش هم راه افتاد و از صبح زود تا نیمه شب، فریاد زد و درباره ی مفت خور بی آبرو به مردم اعلام خطر کرد. شب که رسید هیزم فروش به فقیر گفت: «همه ی امروز را به تو اختصاص دادم. مزد من و کرایه ی شتر را بده که بروم!» فقیر مفت خور با خنده گفت: «تو نفهمیدی از صبح تا الآن چه جار می‌زدی؟ الآن همه ی شهر می دانند که من عرضه ی کار ندارم و پول ندارم ولی تو که از صبح فریاد می زدی و به همه خبر می دادی به آنچه می گفتی فکر نمی کردی ؟!» 📎 مولوی در این حکایت به مخاطبانش گوشزد می کند که چه بسا عالمانی که وعظ می کنند اما خود مانند هیزم فروش، به آنچه گفته اند نمی اندیشند و عمل نمی کنند. ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🦔 خارپشتی از یک موش تقاضا کرد که بگذار من نیز در لانه ی تو، مأوا گزینم و مدتی هم‌خانه ی تو باشم. 🐁 موش تقاضای خارپشت را پذیرفت و او را به لانه تنگ و کوچک خویش راه داد. چون لانه ی موش تنگ بود، خارهای تیز خارپشت هر دم به بدن نرم موش فرومی‌رفت و او را مجروح می‌ساخت اما او از سر نجابت دم برنمی‌آورد. سرانجام موش گفت: نگاه کن ببین چه گونه مجروح و خونین شده‌ام. می‌توانی لانه ی من را ترک کنی؟ خارپشت گفت: من مشکلی ندارم، اگر تو ناراحتی می‌توانی لانه ی دیگری برای خود بیابی! 📎 💢 عادت‌های بد، در آغاز به‌صورت مهمان وارد می‌شوند. اما دیری نمی‌گذرد که خود را صاحبخانه می‌کنند و مهار ما را به دست می‌گیرند. ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ یکی از ﺣﺎکمان ﮐﺮﻣﺎﻥ وقتی به حکومت رسید، یکی از بزرگان شهر را دستگیر ﻭ به‌همراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. بعد از مدتی ﻓﺮﺯﻧﺪ، ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. زندانی به وزیر حاکم ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ حاکم ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ می‌دهم و او فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد. حاکم وقتی پیشنهاد مرد را شنید ﮔﻔﺖ: من که حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم، نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم. ﻓﺮﺯﻧﺪ آن شخص ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی چشم پدر جان داد. از قضا سال بعد ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ حاکم ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ. حاکم ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد. ﺭﻭﺯﯼ حاکم، وزیرش ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، دست کم ﺑﻪ ﺩﻋﺎی ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه‌ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه‌ای ﮐﻪ ﺁن‌ها ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ‌ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ. وزیر ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، حاکم ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ حاکم ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ. «نشو در حساب جهان سختگیر که هر سخت‌گیری بود سخت‌میر تو با خلق آسان بگیر نیک‌بخت که فردا نگیرد خدا بر تو سخت» ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff