🤚#سلام_امام_زمانم🌸
🤚#سلام_آقای_من❤️
🤚#سلام_پدر_مهربانم💐
با چه رویی بنویسم که بیا آقا جان
شرم دارم خجلم من زِ شما آقا جان
چه کریمانه به یاد همهی ما هستی
آه از غفلت روز و شب ما آقا جان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🏻
#صبحتون_منوربه_نورخدا💐
🌹🍃🌹🍃
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
ای آبِروی عالمین خورشیدِ شهرِ کاظمین
ای آسمانِ دیدهات بارانی از بهرِ حسین
درصحنِ گوهرشاد تا میآیم از بابالجواد
گویا به صحنت میرسم از مدخلِ بابالمراد
🌹🍃🌹🍃
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «قصه ی دلبری»
⏪ بخش بیست دوم:
وقتی به هوش آمدم، محمدحسین را دیدم. حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت، نا و نفسی برایش نمانده بود. آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثل کاسه ی خون.
سه نصف شب حرکت کرده بود، میگفت:
«نمی دونم چه طور رسیدم این جا»
وقتی دکتر برگه ی ترخیصم را امضا کرد، گفتم:
«می خوام ببینمش!»
باز اجازه ندادند. گفتند:
«بچه رو بردن اتاق عمل، شما برین خونه بعد بیاین ببینیدش!»
محمد حسین و مادرم بچه را دیده بودند. روز چهارم، پنجم رفتم بیمارستان دیدمش. هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت، طبیعیِ طبیعی. فقط کمی ریز بود، دو کیلو نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود. بخیه های روی شکمش را که دیدم، دلم برایش سوخت. هنوز هیچ چیز نشده، رفته بود زیر تیغ جراحی.
دو بار ریه اش را عمل کردند، جواب نداد. نمی توانست دو تا کار را هم زمان انجام بدهد: این که هم نفس بکشد و هم شیر بخورد. پرسنل بیمارستان می گفتند:
«تا ازش دل نکنی، این بچه نمی ره!»
دوباره پیشنهادها و نسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم.
با دستگاه زنده است.
اگر دستگاه را جدا کنیم بچه می میره!
رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم. هم به نفع خودتونه و هم به نفع بچه.
اگر بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش!
وقتی میشد با دستگاه زنده بماند، چرا باید اجازه میدادیم جدا کنند!
۲۴ ساعته اجازه ملاقات داشتیم ولی نه من حال و روز خوبی داشتم، نه محمدحسین هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم.
نامنظم می رفتیم و به بچه سر می زدیم. عجیب بود برایم. یکی دو بار تا رسیدیم به بخش مراقبت ویژه ی نوزادان، مسئول بخش گفت:
«به تو الهام می شه؟ همین الان بچه رو احیا کردیم!»
ناگهان یکی از پرستارها گفت:
«این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریه اش شروع می شه!»
میگفت:
«انگار بو می کشه که اومدین!»
میخواست کارش را ول کند. روز به روز شکسته تر می شد. رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانه ی پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین (علیهاالسلام) مجلس گرفت. مهمان ها که رفتند خودش دوباره نشست به روضه خواندن: روضه حضرت علی اصغر (علیه السلام) روضه حضرت رباب (علیها السلام). خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم. همه ی طلا و سکه هایی که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند، یک جا دادیم برای عتبات. میگفتند:
«نذر کنین اگر خوب شد، بدین!»
قبول نکردیم. محمدحسین گذاشت کف دستشان که:
«معامله که نیست!»
در ساعات مشخصی به من میگفتند بروم و به بچه شیر بدهم. وقتی می رفتم، قطره ای شیر نداشتم. تا کمی شیر میآمد، زنگ می زدم که:
«الان بیام بهش شیر بدم؟»
می گفتند:
«الان نه. اگه می خوای بده به بچه های دیگه!»
محمدحسین اجازه نمیداد، خوشش نمی آمد از این کار.
دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد، برگشت. مرخصش که کردند، همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی رفته است. پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش، در خانه تا نگاهش به او افتاد، یک دل نه، صد دل عاشق شد. مثل پروانه دورش می چرخید و قربان صدقه اش می رفت. اما این شادی چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد. دیدم بچه نمی تواند نفس بکشد، هی سیاه می شد. حتی نمیتوانست راحت گریه کند. تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت. به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود. پدرم با عصبانیت میگفت:
«از عمد بچه رو مرخص کردن که توی خونه تموم کنه!»
سریع رساندیمش بیمارستان. بچه را بستری کردند و ما را فرستادند خانه. حال روز همه بدتر شد. تا نیاورده بودیمش خانه، این قدر به هم نریخته بودیم. پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می کرد و می گفت:
«این بچه یک شب اومد خونه، همه رو وابسته و بیچاره ی خودش کرد و رفت!»
محمد حسین باید میرفت. اوایل ماه رمضان بود گفتم:
«تو برو، اگه خبری شد زنگ می زنیم!»
سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد.
شب دیوانه کننده ای بود بعد از پنجاه روز امیرمحمد مرده بود و حالا شیر داشتم. دور خانه راه میرفتم، گریه می کردم و روضه حضرت رباب (علیها السلام) را میخواندم. مادرم سیسمونی ها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشد. عکس ها، سونو گرافی ها و هر چیزی که نشانه ای از بچه داشت گذاشت زیر تخت.
با پدر و مادرش برگشت. می خواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری، سوم، هفتم، چهلم. خانواده اش گفتند:
«بچه کوچک این مراسما رو نداره!»
⏪ ادامه دارد...
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌️
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff