فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آقا تویی و اونی که پریشونه منم
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۴: سوفی از مهارتش در بازیگری می گفت، اما...؟ نمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۵۵:
باید تصمیم می گرفتم. پای دانیال، وسط میدان قرار داشت. چشمانم را بستم و کمی مکث کردم. چاره ای نمی دیدم.
- باید چی کار کنم؟
دلم برای یک لحظه دیدن برادر پر می کشید. کاش می شد حداقل صدایش را بشنوم. نفسی راحت کشید.
- ممنونم سارا. خبرت می کنم.
بیچاره عاصم! از هیچ خبر نداشت. نه از بیماری ام، نه از چهره ای که دیگر ذره ای زیبایی در آن نبود. شک نداشتم به محض دیدنم آه از نهادش بر می خواست. سرگردان تر از مسافری راه گم کرده، در کویر زندگی ام بودم. کاش دنیا یک روز مرخصی برایم در نظر می گرفت.
دوباره درد هم چون گربه ای بی چشم و رو، به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال زد. سرم پر از سؤالات مختلف، ابهام می کوبید به دیوار بی جوابی ام. حسام چه چیزی از دانیال می خواست که حکم گروگان را برایش داشتم؟ مگر گروگانگیری و مردانگی جمع می شدند؟
چرا یان تماس هایم را بی پاسخ می گذاشت؟
حسام... تنفر دل نشین زندگی ام! کاش بود و کتابش را می خواند تا دردهایم فرار کنند.
آن شب تا صبح با هجوم افکار پریشان، دست و پنجه نرم کردم و جز ماه و درخت خرمالو کسی حال خرابم را ندید.
حوالی ظهر، صدای یا الله گوییِ حسام در عطر قورمه سبزی و موسیقی رادیوی پروین، پیچید. با یادآوری حرف های سوفی و عاصم، اعلام حضورش حالم را به هم زد. جنین شده در خود، زیر پولیوری گشاد، روی تخت، به نم نم باران و باغ گیر کرده میان مرز پاییز و زمستان خیره ماندم. این درختان بیچاره هم، دست کمی از من نداشتند. صدای نزدیک شدن قدم های حسام را شنیدم. سرطان، جانم را به یغما برده بود، کلاه را روی سرم کشیدم. عطر بد خاطره ی چای تازه دم در بینی ام نشست و صدایش از پشت در نیمه باز در گوش هایم. سرم را به سمتش چرخاندم. سینی به دست و سر به زیر اذن ورود طلبید. پوزخندی زدم، وقتی از ترس حضور شیطان، در را باز گذاشت. سینی پر شده از چای، نان، پنیر، گردو و شکر را روی میز قرار داد؛مقابلم کنار تخت. چرا همیشه خوشبوکننده ی تلخ مورد علاقه ی دانیال را استفاده می کرد؟ این رایحه را دوست داشت یا هدف، شکنجه ی من بود؟ شاید هم نوعی کُد بود.
- حاج خانم می گن اعتصاب غذا کردین!
با حیایی مشهود، زانو زد کنار تخت و روی زمین نشست. از جایم تکان نخوردم. این دیوانه انگار نمی دانست، از هر چه چای و مسلمان در دنیاست، بدم می آید. آستین لباس دودی رنگش را دو بار تا زد. خیره به حرکات متینش، نفرت در دلم کاشتم. با انگشتان بلند و مردانه اش، پنج لقمه ی کوچک درست کرد و با نظمی خاص کنار یکدیگر در سینی قرار داد. شکر در چای ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریف چای خوری را، بعد از چند بار چرخاندن در استکان، درون نعلبکی گلدار گذاشت. صفحه ی بزرگ و فلزی ساعتش، به چشمم زیبا آمد. چای دوست نداشتم، اما در اعماق روح منجمدم، این حس را چرا.
- من از چای متنفرم... جمعش کن.
لبخند زد.
متنفرین... یا ازش می ترسین؟
ابروهایم گره خورد و صدایم خَش برداشت.
- می ترسم ؟ از چای؟
لبخند روی لبش پر رنگ تر شد.
- اوهوم! آخه ما مسلمون ها زیاد چای می خوریم.
سکوت بر دهانم نشست. او از کجا می دانست که دلیل نفرتم از چای مسلمانان بودند؟ از این موضوع فقط دانیال اطلاع داشت. ترس کجای کار بود؟
- من از مسلمون ها نمی ترسم.
دستی به ته ریشش کشید و لبانش را کمی جمع کرد.
- از مسلمون ها نه، اما از خداشون چی؟
می ترسیدم؟ من از خدای آن ها می ترسیدم؟
- نه! من فقط از اون متنفرم.
کمی سرش را تکان داد و انگشتان دستش را در هم گره زد.
- از نظر من نفرت، همون ترس بزک شده است. فقط سرخاب، سفیداب به صورتش مالیدیم و داریم خودمون رو گول می زنیم. ترس هم که تکلیفش معلومه. باید جفت پا پرید وسطش. باید حسش کرد. اون وقته که خدا شیرین تر از این چای می شه.
راست می گفت، من از خدا می ترسیدم. از او و کمر همتش برای نابودی ام وحشت داشتم. این جوان چه از زندگی ام می خواست که زلزله به راه می انداخت؟
- گاهی بعضی از آدم ها چایشون رو با طعم خدا می خورن. بعضی هم، فنجان چایشون رو در کنار خود خدا.
حرف هایش به کام دل می نشست. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود. ادامه داد:
- اما اون کسی می بره که چای رو با طعم خدا، مهمون خود خدا بخوره.
نمی دانم! شاید راست می گفت و من از ترس طعم خدا، هیچ وقت مزه ی چای را نچشیدم. سینی را با لبخندی مهربان، روی تخت، کنار پایم گذاشت.
- خب! پروین خانم منتظرن تا سینی رو خالی تحولیشون بدم. وگرنه حسابم با کرام الکاتبینه.
یک لقمه از سینی برداشتم و در دهانم گذاشتم. حسام با تبسمی خاص، فنجان چایی نشسته در نعلبکی گلدار را به سمتم گرفت. دلم می خواست، برای یک بار هم که شده امتحانش کنم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🌍°خروج شیطان از زمین °🌍°
🌿بعد از هزاران سال تاریکی باید سیاره زمین رو ترک بکنه
به زمین جدید خوش آمدید🌍🕊
◗🕊 🌷اَنَّ الاَْرضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ 🌷🕊
◗بندگان صالحم وارث زمین خواهد شد.◖
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#روایت_دلتنگی
⇜عزتت
⇜شرفت
⇜شجاعتت
برتمامینقشههای #دشمنان
#ژنرالحاج_قاسم_سلیمانی
#یادش_با_صلوات
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
#سخن_شب
خدایا 🙏
💫و من چونان همیشه
در وجودم زمزمه میکنم سخنت را💫
💞أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوب💞
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم 🌺
🌺 یا ذالجلال و الاکرام 🌺
🌹 سلام بر همراهان عزیز
🌈 امروز یکشنبه
🔷 ۲ بهمن ۱۴۰۱ 🔷 ۲۹ جمادی الثانی ۱۴۴۴
🔷 ۲۲ ژانویه ۲۰۲۳
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff