🌹"حا"و"سین"و"یا"و"نون" یعنی الفبای جنون
🌹هر کسی غیرازشما، در قلب نوکر سرنگون
🌹سینه ی من راشکافید وببینید ازدلم
🌹شعبه ای از مرقد ارباب، مےآید برون
#صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله✋
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
15.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گام دوم انقلاب
📽 #فیلم | مصاحبه نوجوان بسیجی، شهید مرحمت بالازاده در حال اعزام به منطقه عملیاتی 🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 🌹او که
💠 اصرار برای دیدن آقای خامنهای‼️
فریاد میزد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم»
حضرتآقا پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟»
«حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره».
حضرتآقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و میفرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده میگوید: آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرتآقا میفرمایند:چرا پسرم؟
🌷 شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده میگوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن 13 سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟»
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
🌴 حضرتآقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش میگیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و میفرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»
🌿 حضرتآقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و میفرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان»
🌱 #قاسم_ابن_الحسن_های_انقلاب_خمینی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
💠 اصرار برای دیدن آقای خامنهای‼️
فریاد میزد: «آقای رییس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم»
حضرتآقا پرسیدند: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟»
«حاج آقا! یه بچه است, میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره».
حضرتآقا عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرده و میفرمایند: «بگو پسرم. چه خواهشی؟»
شهید بالازاده میگوید: آقا! خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم (ع) نخوانند!
حضرتآقا میفرمایند:چرا پسرم؟
🌷 شهید بالازاده به یک باره بغضش ترکیده و سرش را پایین انداخته و با کلماتی بریده بریده میگوید: «آقا جان! حضرت قاسم (ع) 13 ساله بود که امام حسین (ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالهام ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم هر چه التماسش میکنم, میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم, اگر رفتن 13 سالهها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم (ع) را چرا میخوانند؟»
حضرت آقا دستشان را دوباره روی شانه شهید بالازاده گذاشته و میفرمایند: «پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است»شهید بالازاده هیچ چیز نمیگوید، فقط گریه میکند و این بار هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسد.
🌴 حضرتآقا شهید بالازاده را جلو کشیده و در آغوش میگیرند و رو به سرتیم محافظانش کرده و میفرمایند: «آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ملکوتی (امام جمعه وقت تبریز)تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است, هر کاری دارد راه بیاندازید و هر کجا هم خودش خواست ببریدش, بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل, نتیجه را هم به من بگویید»
🌿 حضرتآقا خم شده صورت خیس از اشک شهید بالازاده را بوسیده و میفرمایند: «ما را دعا کن, پسرم درس و مدرسه را هم فراموش نکن, سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان»
🌱 #قاسم_ابن_الحسن_های_انقلاب_خمینی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌹
🚀 با #موشک_هایپرسونیک_ از وقتی که فتاح را رونمایی کردیم، دیگه نیازی به اجازهی کشورهای بین ایران و رژیم صهیونیستی نیست که بخوایم از منطقهی هواییشون استفاده کنیم؛
چون فتاح از جو خارج میشه.
این یعنی موشک تو آسمون ایران غیب و با سرعتی معادل سیزده برابر سرعت صوت، حدود ۴۰۰ ثانیه بعد تو آسمون رژیم جعلی و دزد صهیونیستی ظاهر میشه.
دوران بزن در رو تمام شده!
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪳 وقتی یه سوسک این جوری به روزتون می آره،
🚀 با موشک چه می کنید بدبختا؟!
#نیشخند 🤭
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
حال من خوب است، اما با تو بهتر می شوم
آه تا می بینمت، یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد، معطر می شوم
«مهدی فرجی»
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
11.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 تو از هر گلی زیباتری!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۹: از فرط اضطراب و خشم گوشه ی پرده بین انگشتانم مشت شد. س
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۵۰:
مسیرم را به سمت پیاده رو کنار خیابان کج کردم. حکم غریقی را داشتم که شنا بلد نیست ولی ناامیدانه دست و پا میزند. صدای چرخ های ماشینش گوشت تنم را رشته رشته می کرد. به بریدگی اول کوچه که رسیدم، پیچید و مقابل پایم ایستاد. جیغ لاستیک ها گوشم را به زنگ درآورد. دیگر تاب نفس نفس زدن نداشتم. جوانی با ته ریشی مشکی و اخمی غلیظ به پریشانی ام زل زد. تلوتلو خوران عقب رفتم. بدون این که چشم از طوفانم بردارد، آرام از ماشین پیاده شد. دستانش را تسلیم وار بالا آورد.
_ نترسید، زهرا خانم! آرام باشید.
قامت بلند هیکل مندش ترسم را بیشتر میکرد. پرتنش به کیفم چنگ زدم. کارد میوه خوری ای را که در آن پنهان کرده بودم بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم. صدایم به وضوح می لرزید. کلمات، بریده بریده از دهانم پرتاب میشد.
_ نه... نزدیک.... نزدیک نیا... جلو... بیای... می زنمت...
عصبی نفسش را فوت کرد و یه گام به جلو آمد.
_ خیلی خب، بچه بازی رو بذارید کنار. اون چاقو رو بدین به من.
ناخودآگاه به عقب پریدم که با تن دیوار برخورد کردم.
_ لعنتی... می گم جلو نیا... از دیشب داری کشیک... می دی... چرا؟
کلافه دستی به موهای مشکی اش کشید و یکی از دستانش را طلبکارانه به کمر زد.
_ نه که شما هم دیشب بیکار نشستین و پلیس خبر نکردین.
نگاهی به کوچه انداختم، خبری از حضور هیچ احدی نبود. دوست داشتم با صدای بلند زار بزنم.
_ با بابام و طاها چی... چی کار کردی؟ چی...چی از جون ما می خوای آخه بی شرف؟!
بی حرف به حرکات عصبی ام نگاه می کرد. دریا دریا اشک روی گونه هایم لیز می خورد. من کی این قدر راحت گریستن را یاد گرفته بودم؟!
انگار وحشت بی اندازه ام را خواند. دستش را روی جیب کاپشنش گذاشت.
_ می خوام گوشیم رو از جیبم در بیارم و تماس بگیرم، باشه؟
چون درندگان قدمی بلند به سمتش برداشتم و فریاد زدم؛ «نه!» قطعاً میخواست با آن ناشناس لعنتی تماس بگیرد. از حرکات ناگهانی ام جا خورد. به سرعت دستانش را بالا آورد. دیگر خبری از اخم در چهره اش نبود.
_ باشه، باشه... آروم باشید. فقط می خواستم تماس بگیرم تا صدای طاها رو بشنوید... همین...
شنیدن نام برادر طاقتم را برید و عجز به صدایم انداخت.
_ طاها پیش شماست؟ تو رو خدا... تو رو خدا با داداشم کاری نداشته باشید.
کارد میوه خوری به شدت در دستانم می لرزید و التماس در جملاتم موج می زد.
_ با خانواده م کاری نداشته باشین.
ترحم در نگاهش نشست و حالم را به هم ریخت. دستش را محتاطانه برای گرفتن چاقو دراز کرد که تصویر دانیال از تاریک خانه ی ذهنم گذشت و هق هق گلویم به جنون افتاد. چه کسی زنده بودن دو عزیزم را تضمین می کرد؟
_ جلو نیا! یه قدم دیگه نزدیک شی، می زنم... به خدا می زنم! اصلاً از کجا معلوم که زنده باشن، هااااا؟!
رفتار نامتعادلم سکوت سنگینش را شکست. با آرامشی مردانه قصد ریاست بر اوضاع داشت.
_ اون ها حالشون خوبه. اجازه بدید تماس بگیرم تا مطمئن بشید.
شدت طغیان چشمه ی چشمانم به حدی بود که جز هاله ای مبهم از مرد بلندقامت را نمیدیدم. جان قصد رسیدن به لب داشت. کاش راست بگوید و حالشان خوب باشد. سکوتم را که دید، با احتیاط گوشی را از جیبش بیرون کشید و تماس گرفت. به محض اتصال تماس از فرد پشت خط خواست تا با طاها صحبت کند. نفس هایم یکی در میان بالا می آمد. ذهنم صحنه های ترسناک، ردیف می کرد.
جوان به مخاطبش از وجود مشکل و سوءتفاهم گفت. سپس گوشی را روی بلندگو گذاشت تا بشنوم. صدای سلامت برادر که بر شنوایی ام نشست، روح به کالبدم بازگشت. همان صوت خسته ی همیشگی بود. دستانم شل شد. جوان چهارشانه خیلی نرم کارد را از میان پنجه هایم بیرون کشید. بی اختیار به گوشی چنگ زدم. دیگر حفظ تعادل از محالات بود. روی زمین سرد پیاده رو نشستم و اشک ریختم. طاها به هم ریخته از هر وقت دیگر، مدام بابت فراموش کاری اش عذرخواهی می کرد؛ فراموش کاری ای که من را تا مرگ کشاند.
حالا دیگر می دانستم که این جوان عقیل نام، مسئول حفاظت از ماست و آن کشیک شبانه چیزی جز انجام مأموریت نبوده است. وای اگر با آن کارد، خطی بر جان جوان مردم میانداختم، وای...
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم
«شهریار»
#شهید
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🍀🌺🍀
یکی از کارهایی که عامل لجبازی همسر میشود، رفتار پلیسی و تفتیش های بی جای زن یا شوهر است!
جستجوی بی جا در گوشی یا جیب همسر و یا تفتیش از همسر که «کجا بودی؟ چرا دیر آمدی؟» و مانند این رفتارها از لحاظ روان شناسی، همسرتان را لجباز میکند.
همسرتان نباید احساس کند که شما به جای همراه و همسر او، زندانبان یا بازجوی او هستید.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌿🍁🌿
ای دو چشمانم برای دیدن تو بازتر
وی دوباره عشق را در جان من آغازتر
یک نگاه خانمان سوزت چه غوغا میکند
تار مژگانت ز هر تار و سه تاری سازتر
میبرد آرام دل را گوشه ی ابروی تو
ناز تو از هر چه پُر ناز و ادا پُرنازتر
گوشه ی لب های تو ای وای از آن خال سیاه
خالت از هر خط و خالی نافذ و پُررازتر
آمدم از دور فهمیدی که مشتاق توام
بی تأمل کردی آغوش خودت را بازتر
دست رد بر سینه ی هر شاخساری میزنم
چون که گنجشک دلم با شاخه ات دمسازتر
در کنارت آسمان فرش کف پای من است
این پریدن شد ز هر پرواز هم پروازتر
«علی جباری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
🔴کانال گام دوم انقلاب ✌
🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff