eitaa logo
گام دوم انقلاب
2.6هزار دنبال‌کننده
189.3هزار عکس
131.1هزار ویدیو
1.5هزار فایل
🇮🇷🇮🇶🇵🇸🇸🇾🇱🇧🇾🇪 امام خامنه ای: شما افسران جنگ نرم هستید جنگ نرم مرد میخواهد. دیروز نوبت شهدا بود در جنگ سخت.. وامروز نوبت ماست در جنگ نرم ارتباط با مدیر @hgh1345 آیدی تبادل و تبلیغات @hgh1345
مشاهده در ایتا
دانلود
در جهان، غصه ی کوتاهی دیوار مخور حسرت کاخ رفیق و زر بسیار مخور گردش چرخ، نگردد به مراد دل کس غم نامردمی مردم بی عار مخور ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌳🍃 🌌 🍃🌲 شفق قطبی 🌿 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📖 مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او): «هرکس امر به معروف كند، پشت مؤمنان را محكم كرده و هرکس نهى از منكر نمايد، بينى كافران را بر خاک ماليده است. هر كس در معركه ی نبرد، صادقانه بايستد وظيفه‌اش را انجام داده و آن كه فاسقان را دشمن دارد و به خاطر خدا خشم گيرد، خدا نیز به خاطر او غضب مى‌كند و در قيامت خشنودش مى‌سازد.» [حکمت ۳۱] 🌌 / نهج البلاغه ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
از رها کردن نترس. هیچ کس نمی‌تواند چیزی که مال توست را از تو بگیرد و همه ی جهان نمی‌توانند چیزی که مال تو نیست را برای تو نگه دارند. ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۷: به همین ترتیب بیرون مسجد چند قدمی رفتیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۸: ساکت ماند تا شاید ابن خالد بخواهد حرفی بزند. ابن خالد مشتاق شنیدن بود. ــ روزی طبیبی آمد تا مادرم را ببیند، گفت باید گیاهی به نام «اسارون» تهیه کنم و دمنوش آن را به مادرم بدهم! نام آن گیاه را تا آن موقع نشنیده بودم. گفت برای درد مفصل، مفید است. خودش آن را نداشت. به چند ادویه فروشی سر زدم. نداشتند. یکی گفت: «باید سفارش بدهی تا از چین و هند برایت بیاورند. داشتم ناامید می‌شدم که طبیبی سالخورده که دکانی کوچک داشت، به من گفت: «دو اسب کرایه کن تا تو را ببرم و اسارون را نشانت دهم!» اسب ها را کرایه کردم و نزدش رفتم. سوار شدیم و به بیرون شهر رفتیم. وارد جنگلی کوچک شدیم. به جایی رسیدیم که از فراوانی درختان شاخه و برگ‌هایشان آفتاب به زمین نمی‌رسید. به بوته‌هایی اشاره کرد که برگ‌هایشان روی زمین گسترده بودند و گل‌های بنفشی داشتند. بویشان تند و معطر بود. گفت: «جوینده یابنده است! این اسارون است!» ابن خالد! تو هم بگرد تا بیابی! در همین بغداد که آکنده است از سرباز و شرطه و شبگرد و جاسوس و گزمه، فراوانند دوستداران اهل بیت و شیعیانی که امام و پدرش علی بن موسی الرضا را در زمان مأمون دیده‌اند و غرایبی مشاهده کرده‌اند. برو سراغشان! پیدایشان می‌کنی! امیدوارم خدا تو را به آنچه حق است، هدایت کند! موقع خداحافظی، ابن خالد گفت: «همه ی تلاشم را می‌کنم تا این جا نمانی! مطمئنم که تو را دوباره خواهم دید!» ¤¤¤¤¤ زیر سایه بان جلو دکان نشسته بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. فقط ابن خالد بود که به دوردست نگاه می‌کرد و دلش آن جا نبود. عصر بود و سایه‌ها در برابرشان قد کشیده بودند. بازار و میدان شلوغ بود. گداها بین عابران وول می‌خوردند و برای سکه‌ای رقابت و دعوا می‌کردند. اگر مرد یا زن خوش لباس و سواره‌ای را می‌دیدند، به سویش هجوم می‌بردند. شرطه‌ها حریف گدایان نمی‌شدند. در لحظه ای غیبشان می‌زد و دوباره می‌دیدی که همه جا هستند. زنی دوره گرد با چرخ دستی‌اش پیش آمد. آب برگه و ماقوت می‌فروخت. آب برگه اش در مشک بود و ماقوتش در کاسه های کوچک و سفالی. ابن خالد با دیدن او به یاد آمال افتاد. اشاره کرد نزدیک شود. گفت: «به همه ماقوت بدهد. زن روی کاسه‌های کوچک سفالی که پر از ماقوت شیری رنگ بود، قاشقی شیره ریخت و به هشت نفری داد که روی نیمکت و چهارپایه‌ها و گونی‌های دربسته نشسته بودند. ابن خالد کاسه‌ای هم گرفت و برای یاقوت برد. ــ یک کاسه ماقوت برای یاقوت! همه خندیدند. ابن خالد به یاد ابراهیم افتاد و آرزو کرد کاش می‌توانست کاسه‌ای هم به او برساند. سکه‌ای به زن داد. زن کاسه‌ای آب برگه به او داد. ــ این هم بقیه‌اش! ابن خالد آب برگه را که خنک و ترش بود، با لذت نوشید و این بار به یاد دوست دانشمندش ابن سِکیت افتاد که عاشق آب برگه بود، و وقتی هوا گرم بود کوزه‌ای از آن را با خودش به مدرسه می برد. دوستانش کاسه های خالی را به زن دادند و از ابن خالد تشکر کردند. او سرجنباند. ــ نوش جانتان، دوستان! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📖 مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او): «بخشش، بیش از خویشاوندی محبت آورد.» [حکمت ۲۴۷] 🌌 / نهج البلاغه ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
یار خوب را، روز بد بهتر می توان شناخت. ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ لطفا خودخواه باش! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
کرسی ‌هایمان را هم بردند! یک شرکت ژاپنی چند سال است کرسی ایرانی را به عنوان اختراع خود تبلیغ و از این راه در سطح جهان کسب درآمد می‌کند و نام ژاپن را سر زبان‌ها انداخته است. در حالی که ما در خواب ناز به سر می‌بریم. 🧮 /آگاهی های اقتصادی 📉📊📈 ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋🏽 به مردم تیراندازی نکنید! من وزیر نفت هستم! ...🌷... / یاد یاران ………………………………… ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
「🍃🌸🍃」 آدم ها را تنها نگذارید! 🌊 آقای روان شناس ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۸: ساکت ماند تا شاید ابن خالد بخواهد حرفی بزن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۹: خدا را شکر کرد که آن زن را دیده بود و نُه کاسه ماقوت خریده بود تا کاسه‌ای آب برگه به خودش برسد و ابن سِکیت را به یاد آورد! یاقوت را صدا کرد و گفت که اسبش را حاضر کند. دکان و مشتری ها را به او سپرد و خودش را به جسر بغداد رساند. به وقت غروب، شهر از آن جا چشم انداز زیبایی داشت؛ اگر سربازان ترک همه جا یله نبودند. از پل گذشت. رو به رو، در راستای پل، خیابانِ صد کوچه بود. آن جا یکی از شلوغ‌ترین بازارهای شهر بود. از بالای پل نگاه کرد، جمعیت در هم می‌لولیدند. انگار پاهایشان در باتلاقی بزرگ فرورفته بود که نمی‌گذاشت تحرک چندانی داشته باشند. هم زمان، صدای ده‌ها فروشنده به گوش می‌رسید که اجناس خود را جار می‌زدند. یکیشان صدای بلند و زیبایی داشت. هیاهوی بازار او را در میان گرفت. امیدوار بود ابن سکیت در آن ساعت از روز در مدرسه‌اش باشد. رودخانه ی آدم‌ها تا افق ادامه داشت؛ جایی که آفتاب می‌رفت در انتهای خیابان وسیع و طولانی غروب کند. از خود پرسید: «آیا این قدر که همه چنین به دنبال لباس و غذایند، حقیقت برایشان پشیزی ارزش دارد؟ از این میان، کسی به ابن رضا فکر می‌کند؟ کسی به زیر پایش، به ساکنان سیاهچال توجه دارد؟» آهی کشید و به دومین کوچه از سمت چپ پیچید. از اسب پیاده شد. از چند پله ی سنگی بالا رفت. میان دکان و کارگاهی، در چوبی خانه‌ای بود. روی لنگه‌های در، تصویری از کتاب باز و شمعی روشن، کنده کاری شده بود. وارد راهرو شد و اسب را به خدمتکار سپرد. اطراف حیاطی کوچک، چند اتاق بود. در بزرگ‌ترین اتاق، مردی که کمتر از چهل سال داشت، روی کرسی نشسته بود و تدریس می‌کرد. بیست نفری به درس گوش می‌کردند که برخی از استاد بزرگتر بودند. موضوع درس، تفاوت معنای واژه‌های مترادف بود. ابن خالد تعجب کرد که در کنار بازاری شلوغ، عده‌ای دور هم جمع شده بودند تا بفهمند واژه‌های «صراط» و «طریق» «سبیل» چه تفاوتی با هم دارند! پیش از اذان، درس تمام شد و شاگردان رفتند. ابن خالد که پشت در، روی چهارپایه‌ای نشسته بود، وارد اتاق شد و به ابن سکیت سلام کرد. ابن سکیت که خوش سیما و تنومند بود، او را در آغوش گرفت. ابن خالد شیشه‌ای مشک به او داد و ابن سکیت به خدمتکار گفت تا فانوس و شربت بیاورد. طاقچه‌ها و بالای رف، پر از کتاب و دفتر بود. ــ مدرسه داری به اندازه دکانی در این حوالی درآمد دارد؟ ــ تدریس در مدارسی که متعلق به حکومت است، درآمد خوبی دارد. مدرسان و دانشمندان درباری به من اصرار می‌کنند که به حلقه ی آن ها درآیم و تربیت اشراف‌زادگان را به عهده بگیرم. هنوز مقاومت می‌کنم. دوست دارم نوجوانان دربار را به شیوه‌ای ناملموس با معارف اهل بیت آشنا کنم تا زمانی که به قدرت می‌رسند، با آل علی و شیعیان دشمنی نکنند و با حقایق بیگانه نباشند. از طرفی رفتن به دربار برای یکی چون من کار خطرناکی است و ممکن است زود مشتم را باز کند و کارم به جاهای باریک بکشد! بفهمند شیعه‌ام و به دربار نفوذ کرده‌ام، زنده زنده پوستم را می‌کنند! دربار برای دین فروشان همانند کندوی عسل است. می‌ترسم از نوش این کندو، نیشش به من برسد. خدمتکار پس از فانوس و آب برگه، ابریق و تشتی آورد. وضو گرفتند. اذان را که گفتند، ابن سکیت اندکی از مُشک را به دستش زد و به ریشش مالید. از خدمتکار پرسید: «در را بسته‌ای؟» ــ بله استاد! نماز مغرب و نافله‌هایش را خواندند. خدمتکار این بار برایشان مسقطی آورد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
📖 وقتى یک اتفاق بد در کتاب زندگيت می افتد، كتاب را نبند، ورق بزن و برو صفحه ى بعد! ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ از عروسکش، عروسک تره! 😘 💞 خواهر برادری 😍 @sad_dar_sad_ziba ─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ─
🌳🍃 🦩 🍃🌲 لحظه ی شکار ماهی توسط یک پرنده 🌿 ‎‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🍀🍁🍀 خوب و بد هرچه نوشتند به پای خودمان انتخابی است که کردیم برای خودمان این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند غم نداریم، بزرگ است خدای خودمان بگذاریم که با فلسفه‌شان خوش باشند خودمان آینه هستیم برای خودمان ما دو رودیم که حالا سرِ دریا داریم دو مسافر، یله در آب و هوای خودمان احتیاجی به در و دشت نداریم اگر رو به هم باز شود پنجره‌های خودمان من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم دیگران را نگذاریم به جای خودمان درد اگر هست برای دل هم می‌گوییم در وجود خودمان است دوای خودمان دیگران هرچه که گفتند بگویند، بیا خودمان شعر بخوانیم برای خودمان «مهدی فرجی» فارسی   ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
2_144200951295083041.mp3
12.23M
🌿 🎶 «پاییز» 🎙 حجت اشرف زاده /موسیقی 🎼🌹 🎵 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔻 عیب جو و پررو ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🌙 «هر کس بدِ ما به خلق گوید ما چهره ز غم نمی خراشیم ما خوبیِ او به خلق گوییم تا هر دو‌ دروغ گفته باشیم» ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیشِ زبان نوشِ زبان 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
اگر می دانستیم، قدر می دانستیم! ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔹 پاسخ به یک پرسش: «چرا هنوز شهید گمنام داریم؟» ...🌷... / یاد یاران ………………………………… ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
گام دوم انقلاب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۹: خدا را شکر کرد که آن زن را دیده بود و نُه ک
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۶۰: ابن خالد ماجرای ابراهیم را تعریف کرد و گفت: «به نظرم جوان راستگویی است!» ابن سکیت گفت: «سیاهچال‌ها و زندان‌ها پر است از کسانی مانند ابراهیم! خدا رحمت کند علی بن یقطین را؛ اگر کسی چون او را در دربار می‌شناختم، می‌توانستم راهی برای نجاتش پیدا کنم!» ــ اگر امام چنین قدرتی دارد، چرا ابراهیم و دیگر زندانیان شیعه را نجات نمی‌دهد؟ چرا اشاره‌ای نمی‌کند تا بنی عباس نابود شوند؟ ابن سکیت به مخده تکیه داد و اشاره کرد که ابن خالد لم دهد و راحت باشد. ــ دوست عزیزم! نمک را که به غذا می‌زنی، خوشمزه‌اش می‌کند. اما کسی نمی‌تواند به جای غذا، نمک بخورد. پیامبر یا امام گاهی برای شناساندن خود مجبور به استفاده از قدرت تکوینی‌اش می‌شود. موسی عصایش را انداخت تا ساحران دریابند حقیقتی ورای سحر و چشم‌بندی و شعبده وجود دارد. اژدهای او همه ی اسباب و ابزار ساحران را بلعید و آن ها به او ایمان آوردند. موسی می‌توانست با آن قدرت خداداد، اشاره‌ای کند و ساحران و فرعون و هامان و درباریان را در هم بکوبد و در دَم نابود کند. فرعون قرار بود بماند و نشانه‌های دیگری از حقانیت موسی را ببیند و حجت بر او تمام شود و پس از اصرار در سرکشی و خیره سری با سپاهش در نیل غرق گردد. خدای حکیم، کسی را به ایمان آوردن مجبور نمی‌کند. همه باید فهم خود را رشد دهند تا راه را از بی‌راه بشناسند. باید به این ضرورت برسند که نباید از فرعون‌هایی چون هارون و مأمون و معتصم پیروی کنند. باید این نیاز را در خود ببینند که زندگیشان بدون امام حقیقی بی‌معناست. معجزه و کرامت امام چون رعد و برقی است در شب دیجور، تا ظلمت نشینان بدانند نور و روشنایی هم هست. اراده ی الهی آن است که امت به دور خورشید امام، گرد آیند و شمع جانشان را برافروزند و از معرفت، گوهری شب چراغ شوند. این که امام با قدرت تکوینی‌اش طاغوت‌ها را نابود سازد، همانند آن است که خدای حکیم، اختیار را از مردمان بگیرد و به هدایت پذیری مجبورشان کند. ــ کاش این‌ها را به شاگردانت هم می‌گفتی تا آگاه شوند! ــ در لفافه چیزهایی می‌گویم تا زمینه آماده شود. شاید در میان آن ها جاسوسی هم باشد. باید مراقب باشم. کمترین بهای بی‌تدبیری آن است که مدرسه‌ام را تعطیل می‌کنند و خودم را تبعید. باید بدانی در این زمانه حق را چه گونه باید گفت؛ گاه با کنایه و گاه با صراحت. ــ از ابن رضا برایم بگو! به او علاقمند شده ام! روز و شب به او فکر می‌کنم. این شعله‌ای است که ابراهیم در دلم افروخت. ــ آنچه از ابراهیم دمشقی گفتی عجیب است، اما نه برای من. آن روز که هشتمین امام ما را در خراسان به شهادت رساندند، ابن رضا در مدینه به خویشانش گفته بود که برای عزاداری آماده شوند. همان روز به معمر بن خلاد می‌گوید: «سوار اسبت شو تا برویم!» می‌روند تا از مدینه خارج می‌شوند و به بیابان می‌رسند. امام به معمر می‌گوید: «همین جا باش تا بازگردم!» امام از نظرش ناپدید می‌شود و ساعتی بعد با چهره‌ای پریشان باز می‌گردد. معمر می‌پرسد: «فدایت شوم! کجا رفتی و بازگشتی؟» حضرت پاسخ می‌دهد: «برای دفن پدرم به خراسان رفتم و بازگشتم!» پس از هفته‌هایی کاروانی خبر شهادت ثامن الحجج را به مدینه می‌آورد. مشخص می‌شود که روز خاکسپاری همان روزی بوده است که ابن رضا به معمر گفته بود: «سوار شو تا برویم!» این‌ها قطره‌ای از دریای دانش و قدرت امام است. پس از آن که مأمون امام رضا را در سال ۲۰۳ به شهادت رساند، پایتخت را از مرو به بغداد انتقال داد تا ناآرامی‌های این جا را سامان دهد. ــ یادت هست که بغداد در زمان جنگ بین امین و مأمون چه قدر آسیب دید و آتش سوزی‌های وسیع چه بر سرش آورد! ــ هرگز از یادم نمی‌رود! هنوز برخی ویرانه‌هایش باقی است! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff
🔹🔹💠🔹🔹 فقر، گرد و خاکی است که بر کتاب های فروش نرفته ی یک کتابفروشی می نشیند. فقر، شب را بی غذا سر کردن نیست، روز را بی اندیشه سپری کردن است. 🌃 / اجتماعی ┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄ 🔴https://eitaa.com/joinchat/3861577738C3c3b839fff