「🍃「🌹」🍃」
🌲 به این درختان تناور نگاه کنید.
همهی آنها از یک بذر کوچک روییده و رشد کردهاند.
افکار و اندیشههای شما بذرهای شما هستند. آنها را دست کم نگیرید.
🌊 #اقیانوس_آرام
#آقای_روانشناس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۴۵:
جلوی چشمان دخترکان وحشتزده و مردان خوشپوش و متعجب، او را از پلهها پایین کشیدند و از عمارت بیرون بردند. مهتر (رئیس) نگهبانان کنار اصطبل از او پرسید:
«برای چه با این سر و وضع پریشان به اینجا آمدهای؟»
ـ من شاعری هستم که با جعفر برمکی دوستی دارم. امشب آمدم موصلی را ببینم. البته لباسم مناسب چنین مجالسی نیست.
ـ ضربوشتم نگهبان برای چه بود؟
ـ کدام ضربوشتم؟
ـ او را هُل ندادی؟
ـ اگر بنیهای داشت به در و دیوار نمیخورد.
ـ چرا از پلهها بالا میرفتی؟
ـ از پلهها بالا رفتن، جرم است؟ مزاحم کسی شدم؟ میخواستم از بالا، سرسرا را تماشا کنم. شایسته نبود به خاطر لباسم با من چنین برخورد کنید. اگر موصلی بفهمد با من چنین کردهاید، میرنجد.
ـ یاوه نگو! تو امشب در این اصطبل، صبح میکنی. فردا به زندان خواهی رفت تا حد بخوری و تعزیر شوی. برای آنکه بیشام نخوابی، میدهم سرگین به خوردت دهند و گرد و غبارت را بتکانند تا دهان باز کنی و بگویی چه نقشهای در سر داشتهای.
دعبل خواست خود را از چنگ نگهبانها خلاص کند که نتوانست. فریاد زد:
«کافی است به آن پیر خرفت بگویی که دعبل این جاست.»
در همین موقع، سواری که از راه رسیده بود، نزدیک آمد و در پرتو مشعل به دعبل خیره شد. او ابوالعتاهیه بود.
ـ تویی دعبل؟
نگهبانها دست بر سینه گذاشتند و احترامش کردند. دعبل از دیدن او خوشحال شد؛ اما به روی خود نیاورد. تنها سری تکان داد. ابوالعتاهیه با خشم از اسب پیاده شد.
ـ برای چه او را گرفتهاید؟ رهایش کنید!
چهار نگهبان که به دعبل چسبیده بودند رهایش کردند. مهتر گفت:
«به زور میخواست خود را به کنیزی که محبوس است برساند.»
دعبل گفت:
«البته سر و وضعم مناسب نیست. گفتم میخواهم شعری برای موصلی بخوانم که کار به اینجا کشید.»
ابوالعتاهیه به مهتر گفت:
«خلیفهی عباسی در آرزوی آن است این مرد نزدش برود و با شعر خود مدحش کند، آن وقت شما او را به جرم آن که میخواسته موصلی و یا کنیزی را ببیند، دستگیر کردهاید؟ بیشرمی است! زود بروید و از لباس خانه، جامهای در خور برایش بیاورید. به موصلی و اسحاق و شاگردان زبدهشان خبر دهید که امشب، مهمان ویژهای داریم.»
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
🌙
در فراز و در نشیب این جهان دریافتم
هرچه بالا رفت، پایین آمد الا پرچمت
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
دشت مغان
/ اردبیل
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
19.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ ماجرای شفا گرفتن استاد محمود فرشچیان از آقا امام رضا (درود خدا بر او)
◼️ مرحوم فرشچیان شنبه پیش در سن ۹۶ سالی دار فانی را وداع گفت.
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
🔺 نترسیم و نترسانیم!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
「🍃「🌹」🍃」
ذهن انسان به آب میمونه؛ وقتی توی جوش و خروش باشه سخته که بتونی داخلش رو ببینی.
ولی وقتی آروم باشه، همه چیز شفاف و واضح میشه.
🌊 #اقیانوس_آرام
#آقای_روانشناس
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «دعبل و زلفا»
⏪ بخش ۴۶:
مهتر به دو نگهبان اشاره کرد که بروند و دستور را انجام دهند. او هنوز به دعبل بدبین بود؛ اما چارهای ندید جز آن که عذرخواهی کند و راهش را بگیرد و برود.
ابوالعتاهیه اسبش را به اصطبلدار سپرد و به دعبل گفت:
«سهشنبه شب منتظرت بودم. مسلم گفت که انتظارم بیهوده است. او تو را بهتر میشناسد. گرچه شب خوبی بود، ولی جای خالی تو را کسی پر نکرد.»
سراپای او را ورانداز کرد.
ـ اینجا چه می کنی؟
دعبل، شاعر زشت را لحظهای در آغوش گرفت.
- ممنونم که مانند فرشتهی نجات از راه رسیدی! هیچ وقت این قدر از دیدنت خوشحال نشده بودم! راستی هنوز هم به کنیز زبیده علاقه داری؟
ـ دریغ از کلامی دوستانه از او. همچنان میسوزم و میسازم و عاشقانههایم به یاد اوست.
ـ تو را سرزنش میکردم که چه قدر ضعیفی که برای عشق کنیزی خودت را کوچک میکنی. خواست خدا آن بود که خودم نیز به بیماری تو مبتلا شوم.
ابوالعتاهیه خندید.
ـ و او همان کنیز محبوس است.
دعبل سر تکان داد. ابوالعتاهیه گفت:
«متأسفم که این را میگویم، اما بخت تو کمتر از من است. موصلی به این دختر دل بسته است.»
ساعتی بعد دعبل میان موصلی و ابوالعتاهیه روی کرسی تُشکداری در تالار نشسته بود و به آواز و نوازندگی دختران مغنیه گوش میداد. آنها مشغول تمرین بودند تا چند شب دیگر، در بارگاه هارون، هنرنمایی کنند. دعبل در آن لباس زیبا و با دستار حریری که به سر بسته بود، نگاهها را به خود جلب کرده بود.
شام را در اتاقی بزرگ و آیینه کاری شده خوردند. سفرهی شاهانهای انداخته بودند. ماهی کبابی هم بود. کنیزی نیمه عریان، شراب تعارف می کرد. دعبل که تازه هشیار شده بود، جام مقابلش را برای گرفتن شراب بلند نکرد. موصلی به او گفت:
«از شراب ما نیز بنوش. تو را باید همیشه مست داشت. اگر مست نبودی، از اینجا سر در نمیآوردی.»
دعبل جام را برداشت و کنیز آن را لبریز کرد. دست از خوردن و نوشیدن که کشید، به یاد امامش افتاد که در زندان بود. از خودش خجالت کشید. به خاطر دختری میگساری را از سر گرفته بود. پیش از آن که برای زیارت امامش تلاش کند، برای دیدن معشوقش به این در و آن در میزد. به سراغ کسانی آمده بود که به اهل بیت نمیاندیشیدند و همهی هدفشان خدمت به خلیفه بود. با خود گفت:
«تا موریانهی جاذبهی زندگی درباری، عصای اراده و ایمانت را نخورده، به آن تکیه کن و برخیز و از قصر موصلی بگریز.»
نتوانست. میخواست از زلفایی که نزدیکش بود، خبرهای تازهای بشنود.
⏪ ادامه دارد...
🌳 #بوستان_داستان
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
🌙
گر سینه شود تنگ، خدا با ما هست
گر پای شود لنگ، خدا با ما هست
دل را به حریم عشق بسپار و برو
فرسنگ به فرسنگ، خدا با ما هست
☘ #چَکامه
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
「📿」
⚫️ امان از درد بیدردی
🤲🏼 #نیایش
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab
#خوشنویسی
خبرت هست که دلتنگ نگاهت هستم؟
┄┅♦️ گام دوم انقلاب♦️┅┄
🔴@gamedovomeenqelab