اگر امامم را میدیدم بی شک میگفتم؛
آقاجان به دنبال سیصد و دوازده نفر باش چون من سرباز تو هستم
نشانی منزل امام را از شیخ جویا شدم، او نیز به چند خانه جلوتر اشاره کرد..
پشت درب خانه که ایستادم دق الباب نکرده آن مرد را دیدم، در چهارچوب در ایستاده بود و نگاهم میکرد..
لرزان و گریان گفتم،
برای دیدار آمده ام، قلبم تاب دوری ندارد.. اجازه بده داخل شوم حرفی بزنم، مولایم را ببینم، سوالی از او بپرسم و جانم فدا کنم
اما حرفم تمام نشده بود که مرد در را بست. گفت؛
امام فرموده اند دختر باکره ای که در نام و نسب و شرف و رتبه، فوق بزرگان این شهر است به عقد تو در آوردم، امشب به خانه آن شخص برو، توقف نما و فردا نزد ما حاضر شو!!
کوچها را پشت سر گذاشتم و رسیدم به این خانه، هنوز هم فکر میکنم در رویایی شیرین هستم.
بسم الله گویان میروم سمت اتاق، پرده حریر آبی رنگ جلوی ورودی اتاق، در باد میرقصد. بوی گلاب و مُشک مشامم را پر میکند..
تا به امروز صدایی به این زیبایی نشنیده ام، قدمی به سویش برمیدارم..
اما ناگهان صیحه ای تمام اتاق را پر میکند..
_ چه شده؟ این صدای چیست؟
_ امامِ تو خروج کرده، باید بیایی، پیکار نزدیک است و دشمنان بسیار
لب میگزم، پس بلاخره زمانش رسید،
میخواهم راهی شوم ولی بوی مشک پاهایم را سست میکند