✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Parr ²⁴
مَهدی:
یکم ک با رسول حرف زدم با اثراتِ ارامبخشی ک بهش زدن بودن خوابش برد ، بهش زُل زدم و نگاهم رو صورتش موند، چقد خوبه ک خدا رسولو بهمون داد ، چقدر هممون با این نعمت خوشحال شدیمو و خداروشکر کردیم ، چقد خوبه یکی باشه ک جدا از فامیل بودن رفیقت باشه ، رسول علاوه بر برادر زاده بودن برای من رفیقمه ، دوسته ، یکیه ک میتونم بهش تکیه کنم
ب سینش نگاه کردم وقتی نفس میکشید چقد سخت سینش بالا پایین میشد ، خدا میدونه چ دردی رو داره پنهون میکنه ، از خدا واسش سلامتی خواستم ، خواستم ک هیچ وقت این نفس قطع نشه
کم کم چشمام داشت گرم میشد ولی باید بیدار میموندم ک ی وقت رسول بیدار شد حواسم بهش باشه
چند مین بعد:
رسول بیدار شده بود ، معلوم بود ک کلافس و حوصلش سر رفته ولی هیچ کاری نمیشد کرد ، سعی کردم باهاش صحبت کنم ک بی حوصله نباشه ، شروع کردم
مَهدی : خب آقا رسول ما این قضیه ی گلوله و اینطور چیزا رو نمیدونیما ، نمیخای تعریف کنی قهرمان ؟😄
رسول : بابا ، عمو قهرمان چیه ، ی گلوله ک میخواست بخوره ب داوود خورد ب من همین
مهدی : آها خورد ب تو ، تو خودتو ننداختی جلو گلوله ها نه ؟
رسول : چی بگم والا😂
مَهدی : چی بگمو زهرِ... استغفرالله
رسول تروخدا یکم مراقب خودت باش ، نمیخواد قهرمان بازی در بیاری ، تو فقط حواست ب خودت باشه من نمیخام ینی ما نمیخوایم هیچ اتفاقی واست بیفته ، تروخدا کم مراعات حالِ مراو کن
رسول: چشم عمو جان چشم 😄
مهدی : ببینیمو تعریف کنیم
حالا بگیر بخواب
رسول: چشم ولی ب شرطی ک شما هم بخوابی
مهدی : بگیر بخواب ببینم برا من شرط میزاره ، نیم وجبی
رسول : عهههه عمو من کجام نیم وجبه دقیقا؟
مهدی : رو حرف من حرف زدی شما ؟🤨
رسول : نه من چیزی نگفتم
مهدی : آها پس اشتباه شنیدم بگیر بخوابااا
رسول : کم کم چشمام گرم شد ، فقطم اثرات آرام بخش ها بود ک مجبور میشدم بخوابم
مهدی : رسول خوابید ، منم کنارِ دستش سرمو گذاشتم و خوابیدم
صبح روزِ بعد :
محمد : صبح زود رفتم بیمارستان، رسیدم ، وارد بیمارستان شدم ، رفتم آی سیو ، دیگه قرار بود رسول امروز بره بخش ، وارد اتاقِ رسول شدم مهدی و رسول جفتشون خواب بودن ، مهدی بیچاره سرش رو دست رسول بودو رسول هم نشسته خواب بود ، فک کنم باید ی گردنم عمل کنه این رسول تا همه چی تکمیل شه🤦♀️
محمد : خب آقایون داداشا نمیخواید بیدار شید ، مهدی ی تکونی خوردو گف:
دو دیقه دیگه
چی چی رو دو دیقه
پاشو ببینم رو دست بچم خوابیدی ، با این حرفم سریع سرشو بلند کرد و ب دست رسول نگاه کرد ، آروم دستشو بلند کردو ماساژ داد ، رسول با این حرکتِ مهدی آروم آروم چشماشو باز کرد و ویندوزش ک بالا اومد ب من نگاه کردو و با لبخند سلام کرد منم متقابلا جوابشو دادم و گفتم :
آخه بچه نمیگی گردنت خشک میشه اینطوری خوابیدی
رسول تک خنده ای کردو گفت چیزی نیست بابا ...
پ.ن¹: چقدر خوشحالن بابت داشتن رسول..
پ.ن²: رسول رفیقشه...🫂❤️
پ.ن³: قضیه ی گلوله
پ.ن⁴: قهرمان رسولِ مهدوی😁
پ.ن⁵: گردن درد ...
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ²⁵
داوود : قرار بود رسول امروز بره بخش
خداروشکر میکنم بابت حالِ خوبش ، اگه خودشو سپرِ من نمیکرد الان وضعش این نبود ، جبران میکنم این کارشو ...
با بچه ها قرار گذاشتیم بریم بیمارستان
توی راه امیر خیلی اصرار داشت ک یکم رسولو اذیت کنه ک بالاخره موفق هم شد رفت کمپوت سیب خرید ک رسول اصلا دوست نداره منم ی کمپوت با طمع آلبالو ک دوست داره براش خریدم ولی این آندره نامرد قوطی هاشو عوض کرد، سیب و ریخت تو قوطی آلبالو و آلبالو رو ریخت تو قوطی سیب و ی لبخند پیروزمندانه ای زد ک فرشید گفت :
_خدا ب دادت برسه رسول
سعید: آخه با بچه ی مریض همچین کاری میکنن امیر خان
امیر : خب رسول سیب دوست نداره مشکلِ خودشه من دوست دارم ب نیت رسول خریدم ک خودم بخورم 😁
داوود : آها ینی تو الان قصد و مرضی نداری دیگه نه؟
امیر: نه والا چ قصدو مرضی
فرشید: ببینیمو تعریف کنیم
امیر : میبینید
بالاخره بعد از چند دقیقه بحث و خنده رسیدیم بیمارستان، وارد شدیم و اتاق رسولو پرسیدیم ، در زدیم و رفتیم تو اتاقش ، آقا محمدو آقا مهدی پیشش بودن و رسولم دراز کشیده بود تا مارو دید خواس پاشه ک دست آقا مهدی نشست رو سینش😁
رسول: عه عمو چیکار میکنی؟
مهدی : دیشب داشتم واسه جرز دیوار حرف میزدم؟ میگم ب خودت فشار نیار بد تر میکنی
داوود : راست میگن آقا مهدی بشین سرِ جات دیگه
رسول: با ادب بودنم بهتون نیمده
امیر : حالا آقا با ادب شده برا ما
رسول: بودم
امیر : حالا آقای با ادب بیا برات کمپوت آلبالو گرفتم بزنی تو رگ
محمد : یکم مشکوکین😂
امیر : نه آقا چ مشکوکی ، بده براش چیزی ک دوس داره گرفتیم ؟
محمد: نه امیر جان خیلیم عالی دست شما دردنکنه آقا
حالا رسول بیا ، بیا یکم بخوری جون بگیری
رسول : من نمیخورم، تو خطری ای
سعید : اینا رو بیخیال رسول ، حالت چطوره ؟ خوبی؟ کی مرخص میشی؟
رسول: خوبم آقا داماد ، مرخصی رو ک دیکه باید از آقا محمد بپرسی😁
سعید : امیر بده این کمپوتو بخوره تا جرعت نکنه دیگه ب من بگه آقا داماد
محمد : پسرِ من جرعت نکنه دیگه آره آقا داماد 🤨😂؟
سعید : نه چیزه آقا اصن رسول جان هر چی دلت میخواد بگو داداش 😂
نمیدونم چقدر گذشت تو این زمانی ک پیشِ رسول بودیم ، کمپوتو امیر ب خوردش داد ، کلی مسخره بازی در اوردیمو آخرش با ورود خانواده ی آقا محمد دیگه برگشتیم سایت
ریحانه : بیدار شدم ، دیدم بابا نیست ، پس حدس زدم رفته بیمارستان
میخواستم برم بیمارستان ک مامان هم گفت میاد ، با هم رفتیم بیمارستان، رفیقاش بودن دیگه با ورود ما اونا هم خدافظی کردن و رفتن
رفتم پیشِ رسول
ریحانه : داداشی
رسول : جانم
ریحانه: حالت بهتره ؟ خوبی ؟ درد نداری ؟
رسول: ریحانه جان آبجی ی نفس بگیر بعد برو بعدی 😁
بله شما رو ک دیدم عالی شدم
ریحانه : خداروشکر
پ.ن¹: کمپوت سیب و آلبالو😂
پ.ن²: انقد ک مشکوکن آقا محمدم فهمید
پ.ن³: کی مرخص میشه؟!
پ.ن⁴: نظرات فراموش نشه هااا
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ²⁶
یک هفته بعد :
رسول: آخ خدایا مرسی از اینجا خلاص شدم
محمد : کمتر غُر بزن بچه میگم بمونیااا
رسول : غُر ؟ اونم من ؟ عمرا بابا
محمد : خیلی خب بشین بریم
رسول: چشم فقط کجاااا؟؟
محمد : خونهههه😈
رسول: باباااا🙄
محمد : انتظار نداری ک تازه مرخص شدی ببرمت سایت ؟
رسول : ولی بابا من...
محمد : میریم خونه
محمد : معلوم بود دلخور شد ، بعد از حرفِ من دیگه حرفی نزد و سرشو ب سمت پنجره کج کرد و ب بیرون نگاه کرد ، دیگه ب سمت منم بر نمیگشت و نگاه نمیکرد
ولی مانع شدن من ب رفتن ب سایت برای حالِ خودش بود نه چیزِ دیگه ای
رسول : نمیدونم ولی هنوز فک میکنن من اطلاعات دادم ؟ خیانت کردم ؟ پس حرفایی ک زدن چی بود ؟
بیخیال شدم دیگه برام مهم نبود ، اونا ک هر چی خواستن گفتن اینم روش ، دیکه هیچی برام مهم نیست
رسیدیم خونه بی توجه و بدونِ نگاه کردن ب بابا تشکری کردم و خواستم پیاده شم ک گفت
محمد : رسول
رسول: رومو کردم طرفشو گفتم : گفتید نیام ، دیگه ادامه نمیدم و نمیام ، آره میدونم براتون بَده ، اینکه بچتون ب اسم ، اسم ک ن متهم جاسوسی باشه و همه باور کرده باشن حتی باباش ، این برام سخته تحملش ، ب خاطر همین ادامه نمیدم ، دیگه نمیکشم ، همون اولشم نباید اصرار میکردم ، آخه میدونید فک میکردم باورم کردید ولی حالا فهمیدم ک نه
محمد : رسول ، داری خیلی تند میری ، رسول از ماشین پیاده شدو رفت سمتِ در ، رسید ب در زنگو زد ، همون لحظه در باز شد اومد بره داخل ک یه دفعه پاهاش سست شد
یه دستشو گرفت ب دیوار و اون یکیو ب قلبش
سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش گفتم :
رسول بابا چیشد ؟ خوبی ؟
رسول : خوبم بریم تو
محمد : بریم بیمارستان
رسول : بریم تو
محمد : خواست بره تو ک مانع شدم و خودم کمکش کردم ، نمیتونس راه بره ، نفسش تنگ بود با خِر خِر نفس میکشید
نگرانش بودم ولی کو ، گوشِ شنوا ک گوش بده بریم بیمارستان
رفتیم تو بعد از سلامی ک با عطیه کرد رفت تو اتاقش
رفتم سمت اتاقِ ریحانه ک بره ببینه رسول چشه...
پ.ن¹: مرخص شد 😉
پ.ن²: باور کردن؟!
پ.ن³: قلبش 🫀
پ.ن⁴: لجبازی
پ.ن⁵: نظرات فراموش نشه هاااا
رفقا دیروز ب دلیل عاشورا فعالیت نداشتیم شرمنده ، از امروز پر قدرت تر ادامه میدیم هر چند ک بد تر ممبر ها و نظرات میاد پایین ولی ما ادامه میدیم....
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part²⁷
عطیه : تازه یادم افتاده بود رسول قراره امروز مرخص شه ، خواستیم بریم بیمارستان ولی محمد مانع شد و گفت خودش میره و ما خونه باشیم بهتره
تصمیم گرفتم غذایی ک دوست داره رو براش درست کنم ، بچم این مدت فقط غذای بیمارستان و خورده
داشتم کارامو انجام میدادم ک ریحانه با سرو صدا اومد
ریحانه:
سلااااام ، من اومدم، کسی خونه نیست؟
بابا دستتون درد نکنه بدرقه ک نمیکنید حداقل استقبال بیاید
همینطور داشتم میگفتم ک متوجه ي بوی قرمه سبزی شدم ، سریع رفتم سمت آشپزخونه ک مامان گفت :
+چیشد پس تا الان داشتی غُر میزدی چرا ی دفعه ساکت شدی
_والا چ عرض کنم این بویی ک ساختی همرو شست و پهن کرد
+ زیاد دلتو صابون نزن ، واسه شامه
_ خب پس نهار چیه اونوقت؟
+ چی دوست داری بخوری عزیزم😂؟
_ مامااااان🙄
+باشه بابا حالا نمیخاد عصبی بشی ، ظرفِ سیب زمینی سرخ کرده ها رو ک از توی فِر در آوردم چشماش برق زد اومد بگیره ک گفتم
نچ نچ نچ ، برو دستاتو بشور ، لباساتو عوض کن ، حالا کار دارههه این سیب زمینیِ شما
_ اه مامان حداقل یدونه بده
+ برو برو دختر
ریحانه رفت ، منم رفتم سر وقت سیب زمینی ها
چند مین بعد:
ریحانه : لباسامو ک عوض کردم ، داشتم میرفتم تو آشپزخونه ک بین راه با مامان حرف میزدم گفتم :
مامان راستی رسول کی مرخص میشه ؟
مامان گفت : بابات رفته دنبالش داره میارتش
عطیه : گفتن این حرفم مصادف شد با جیغ ریحانه و آخ جون گفتنش
+ بچه داشتم سکته میکردم این چ طرزِ خوشحالیه؟
_ وای مامان بهترین خبری بود ک گفتی عاشقــ...
واااای سیب زمینی با دیپِ پنیر
عطیه : ریحانه اومد تو آشپزخونه و مشغول خوردن سیب زمینی هاش شد مثل بچه کوچولو ها تند تند میخورد ک مبادا کسی ازش بگیره 😂
منم مشغول بقیه کارهام شدم
چند ساعت بعد :
عطیه: تو آشپزخونه بودم ک صدای در اومد و رسول وارد شد ، رفتم پیشش ، انگار حال و حوصله نداشت ، نخواستم الان ازش بپرسم ، با ، با اجازه ای سمتِ اتاقش رفت
مقابل محمد وایسادم وفتی دید نگرانم خودش گفت :
میخواس بره سایت گفتم ن ، متوجه ی اتهامی ک بهش زدن شد ، حالش بد شد الانم ک اینطوری
ریحانه کجاست ؟
عطیه : تو اتاقشه
محمد : رفتم پشت درِ اتاق ِریحانه در زدمو با بفرماییدی وارد شدم
رو تختش نشسته بودو کتابی دستش بود
تا منو دید بلند شدو ب سمتم اومد و گفت: سلام بابا منم متقابلا جواب دادم
+ ریحانه جان ی دقیقه بیا
_همراه بابا رفتم ، ب سمت اتاقِ رسول میرفت ، تازه یادم افتاده بود ، قراره امروز مرخص شه ، وارد اتاق شدیم رو تخت نشسته بود و دستش رو قلبش بود ، ی دفعه هل کردم ، ترسیدم ، نکنه اتفاقی افتاده باشه
پ.ن¹: سیب زمینی و بوی قرمه سبزی
پ.ن²:حوصله نداشت
پن³:نکنه اتفاقی افتاده باشه....🥺
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ²⁸
ریحانه : رسول، داداش ؟ حالت خوبه؟
رفتم نزدیک تر ، جلوی پاش زانو زدم سرشو آورد بالا بهم چشم دوخت
ب حرف اومد گفت :
تو هم منو باورم نکردی ؟ حرفای توی بیماستانت الکی بود ؟ الکی معذرت خواهی کردی ؟ تو هم فک میکنی من اطلاعات دادم ؟ آخه من واسه جونِ ت....
ریحانه : دیگه نتونست ادامه بده با دستش قلبشو چنگ میزد نفساش کش دار شده بود
+بابا اسپرشو بده
آروم دستمو گذاشتم رو تیکه گوشتی ک زندگی داداشم بهش بستگی داره و ماساژ دادم
بابا اسپری رو بهم داد گذاشتم بین لب هاش و دو افشانه زدم ، آروم تر شده بود ولی این حالِ ظاهرش بود از تو داغون بود
رفتم تو اتاقم سرمی ک داشتم و آوردم و بهش وصل کردم
خواستم برم بیرون ک نگاهم ب نگاهِ نگران مامان گره خورد ، تازه متوجه ی حضورش شده بودم ، بابا خواست حرفی ب مامان بزنه ک مامان مانع شدو گفت هیچی نگو
ب طرف در رفتم ک برم بیرون ک با صدای بابا سرِ جام وایسادم
_ریحانه میدونم نگرانِ رسولی ، منم نگرانم ، ولی دلم میخاد اتفاقاتی ک اون زمان افتاده رو ب مرور بهم توضیح بدی ، طوری ک نه سیخ بسوزه نه کباب
+ بریم تو اتاقم ، بزارید یکم استراحت کنه
_ همراه ریحانه وارد اتاقش شدم ، نشستم کنارش
خب بابا جان شروع کن
+ داشتم از خونه ک میرفتم دانش...
_ ریحانه جان اینارو میدونم ، همه چی تو اون سوله رو بگو ، رسول چی گفت اونا چی گفتن ؟
+ اونا رسولو حسابی زدنو و خونی ولش کردن ، میخواستن بیان سر وقتِ من ک با صدای رسول مواجه شدن ک میگفت کاری باهاش نداشته باشید ولی اونا ب کارِ خودشون ادامه میدادن ، تا اینکه رسول گفت هر کاری بخوان انجام میده ک من آزاد شم ، اونا هم اطلاعات خواستن ، رسول قبول کرد ولی من بهش گفتم این کارو نکنه ، اگه .. اگه این کارو کنه دیگه خواهری ب اسم ریحانه نداره ولی کار از کار گذشته بود ، منو برده بودن ی جای دیگه گ مطمئن بشن رسول اطلاعات میده و بعد از چند ساعت کلا منو از اونجا خارج کردن و ی جا پیادم کردن ، همش همین بود ، ولی وقتی آقا داوود با رسول پشت شیشه های بیمارستان حرف میزد ازش شنیدم ک میگف داداش ببخش ک قضاوتت کردیم ، تو اطلاعات ندادی ، تو خواستی کلک بزنی بهشون ولی ما نفهمیدیم ، از حرفاش چیزی نمیفهمیدم تصمیم گرفتم ک ازش بپرسم یعنی چی ک وقتی ازش پرسیدم گف گاهی اوقات تو اینجور مسائل برای نجات جونِ نیرو ها اطلاعات سوخته یعنی اطلاعاتی ک پوچه و ب درد نمیخوره میدن ، اینجا بود ک پی بردم رسول ب خاطرِ جونِ من اون حرف رو زده بود ک من از اونجا خلاص شم
ولی بابا شما ک بیشتر از من میدونید ، میدونید ک کسی ک اطلاعات بده یا ب نفع طرفِ مقابل حرف بزنه رو ک شکنجه نمیکنن ، نمیزنن ، سیاه و کبود مثل رسول نمیکنن ، میکنن ؟ بابا مگه شما از رسول معذرت نخواستین پس حرفای الانتون چیه ؟
محمد : حرفای ریحانه آشوبی تو دلم انداخت ، باز قضاوت ، تهمت ...
_بابا جان بخدا دستِ من نیست ، این حرفِ رسول گزارش شده ب مقامات بالا ، همون کسی ک این حرفو رسول بهش گفته هم زده زیرش ک رسول اطلاعات واقعی داده و این طوری میخوان رسولو جاسوس جلوه بدن ، من خودمم تازه فهمیدم ، ولی مطمئن باش درستش میکنم :)))
پ.ن¹: تو هم منو باور نکردی؟
پ.ن²: تیکه گوشت🫀
پ.ن³: حالِ ظاهر ..
پ.ن⁴: اطلاعت سوخته
پ.ن⁵: درستش میکنه:))
پ.ن⁶: نظرات فراموش نشه...
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ²⁸
داوود : بعد از حکمی ک برای رسول اومده بود ، دیگه کسی حالو حوصله ی هیچیو نداشت ، فک نکنم خودش بدونه ، دکتر گفته نباید بهش شُک وارد بشه ، تازه امروز مرخص شده ، تو فکر بودم ک با رسیدنم ب پارکینگ سایت ، سوارِ موتور شدمو رفتم خونه
عطیه : از محمد دلگیر بودم ، چطور میتونه حالِ رسولو ببینه و اینطوری رفتار کنه ، رسول چرا باید خیانت کنه ب مردمش ، ب کشورش ....
داشتم میزو میچیندم ، رفتم سمتِ اتاقِ رسول ، سرُمش تموم شده بود ، ریحانه رو صدا کردم ک بیاد درش بیاره
بعد از چند دقیقه ک ریحانه سرُم رو در آورد باعث تکون خوردن پلک های رسول شد ، ریحانه رفت بیرون ، ب صورتش نگاه کردم ، آخ بچم چقد لاغر شده ، نمیدونم چقد فک کردم و تو دنیای خودم بودم ک متوجه ي بیدار شدنِ رسول نشده بودم ، اونم متقابلا هیچی نمیگفت و بهم نگاه میکرد
زبون باز کردو و گفت:
_مامان ؟
+جانم؟
_تو هم منو باور نداری ؟ فک میکنی اطلاعت دادم ؟ ولی من فقط ب خاطرِ جونِ ریحانه اطلاعات سوخته دادم ، من فقط خواستم سالم از اونجا بیاد بیرون ، من فقط خواس..
+ هیچی نگو مامان جان ، میدونم تو بی گناهی عزیزم ، من ب تو باور دارم ، هیچی نمیشه ، من خودم پشتتم ، غصه ی هیچیو نخوریا ، باشه مامان؟
_ مامان
چقد... چقد خوبه ک دارمت ، چقد خوبه ک هستی
+ الهی من فدات بشم ، حالا هم پاشو بریم ، ببین چی برات پختم ، پاشو ، پاشو ببینم
_ چشم
رسول: تنها کسی ک میتونست آرومم کنه مامان بود، کسی ک هر وقت خستم ، تهشم ، دیگه نمیتونم ادامه بدم بهش پناه میبرم
زیاد میلی ب غذا نداشتم ولی نخواستم اینو ب مامان بگم ک با ذوق و شوق قرمه سبزی درست کرده و کلِ خونه بوشو برداشته
همراه مامان ب سمت آشپزخونه حرکت میکردم ، همون موقع بود ک مامان بابا و ریحانه رو صدا زد ، نمیدونم چ حسی بود ک ریشه زده بود تو وجودم ولی نمیخواستم ب چشمای بابا نگاه کنم ، شاید از روی خجالت ، شایدم ....
بیخیالش شدم ، مامان صندلی رو برام عقب کشید و منم تشکری کردمو نشستم ، مشغول غذا شدیم ، ولی فک کنم تنها کسی ک از گلوش پایین نمیرفت من بودم ، با غذام بازی میکردم، نمیتونستم هیچی بخورم تو افکارم غرق بودم ک صدای مامان منو ب خودم آورد
+ رسول مامان خوش مزه نشد ؟
_ چرا مامان عالیه دستتون دردنکنه
+نوشِ جانت
_🙂
راوی :
بعد از چند دقیقه و خوردن چند قاشق ، آشپزخانه را ترک میکند و ب سمتِ مقصدش قدم بر میدارد....
پ.ن¹: حکمش چیه؟
پ.ن²: غصه نخوریا...
پ.ن³: مقصدش کجاست؟
پ.ن⁴: خجالت یا چی...؟
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ²⁹
ریحانه: رسول بعد از اینکه ب قول خودش ی ذره غذا خورد با تشکری از مامان از آشپزخونه خارج شد و بعد از چند دقیقه صدای در اومد ، متوجه ی رفتنش ب حیاط شدم ، هر وقت دلش میگیره ، حوصله نداره میره تو حیاط زیرِ آسمونِ خدا ، با خودش خلوت میکنه
سرِ غذا متوجه ی دلخوری مامان از بابا شدم ، هیچی نمیگفت و حتی نگاهم نمیکرد
بعد از خوردنِ غذا و جمع کردن میز بابا هم رفت حیاط
رسول:
رفتم تو حیاط یکم هوا ب سرم بخوره ، یکم با خودم خلوت کنم ، یکم آروم شم
داشتم قدم میزدم و با خودم فکر کردم ک صدای عزیز باعث شد از افکارم بیرون بیام
عزیز: رسول جان مادر چرا اینجایی قربونت برم ، سرما میخوری
رسول: نه عزیز هوا خوبه ، میخوام یکم راه برم
عزیز: چیشده پسرم؟ تو خودتی ؟
رسول: هیچی عزیز مشکلِ کاریه
عزیز: اصرار نمیکنم ولی اگه هر وقت خواستی صحبت کنی من هستم ☺️
رسول: قربونت برم عزیز حتما
عزیز: حالا بیا این چایی ک با عشق فقط برا خودت درست کردمو بخور
رسول: دستت درد نکنه عزیز
عزیز: نوشِ جانت مادر
رسول: کنارِ عزیز رو تخت چوبی نشستم ، پیشِ عزیز بودم ولی فکرم پیشِ بابا و اتفاقایی ک قراره بیفته فکرمو بد درگیر کرده بودن ، چجوری بی گناهیمو ثابت کنم؟ یعنی بابا پشتمه؟ یعنی هیچکی باورم نداره؟ یعنی همشون فک میکنن من اطلاعات دادم ، نمیدونم چندمین بارِ ک این سوالا رو از خودم و اونا میپرسم ولی هیچ وقت ب جوابِ قطعی نرسیدم
با اومدن بابا ب حیاط لبخند تلخی زدمو لیوان چای رو تو دستم جابهجا کردم ، بابا اومد سمتمون ، یکم خودمو جابهجا کردم و بابا نشست کنارم
عزیز ک دید بابا میخاد باهام صحبت کنه کارو بهونه کردو رفت داخل
بهش نگاه نمیکردم و سرمو انداختم پایین و با صدای آروم پرسیدم :
حالا چی میشه ؟ باید چیکار کنم؟ کی میبرنم؟
محمد : رسول
بابا
پسرم
بخدا من پشتتم ، من ب تو باور دارم ، من میدونم تو هیچ کاری نکردی هیچی نگفتی ولی از بازجویی هایی ک از اِسی شده اعتراف کرده ک تو اطلاعات دادی و اون گزارشِ بازجویی ب مقامات بالا رسیده ، فقط چند روزه ازت بازجویی میکنن همین
مطمئن باش من دنبالِ همه کارهات هستم بابا ، مطمئن باش ثابت میکنم
رسول: با حرف های بابا یکم آروم شدم ، بعد از تموم شدن حرفاش دستمو محکم گرفت و فشار داد و گفت ثابت میکنم بی گناهی ..
پ.ن¹: هر وقت دلش میگیره با خودش خلوت میکنه ...)))
پ.ن²: بازجویی میشه
پ.ن³: کجامیبرنش ؟
پ.ن⁴: عطیه خانوم خیلی دلخوره ....
پ.ن⁵: نظرات بالا باشه ها
پ.ن⁶: پارت جدید تقدیم نگاهاتون قشنگاااا...🫀
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Parr ³⁰
محمد: قرار بود امروز رسولو ببرن برای بازداشت و بازجویی ، ی چند روز تحت پوشش باشه ، برام سخت بودم ک بچمو مث بقیه ی متهم ها زندانی کنن ولی باید دنبال ردی میگشتم ک بی گناهیشو ثابت کنه
رسول خودش از اخبار این کار با خبر بود صبح موقع رفتن ب سایت از عطیه و ریحانه خداحافظی کردو رفتیم ، رنگش پریده بود ، با این وضعیت قلبش نباید چند روز بازداشت میموند ، هر کاری کرده بودم ک بازداشت نشه ولی ...
حتی میخواستن برای بازداشت خودشون بیان رسولو ببرن ، ولی وقتی اصرار ها و خواهش های منو دیدن و با ماموری ک گذاشته بودن راضی شدن رسولو خودم ببرم
رسول خیره ب بیرون بودو هیچ حرفی بینمون ردو بدل نمیشد
رسیدیم ، رفتیم تو ، بچه های خودمون خیلی خوب باهاش رفتار کردن ولی بقیه با نگاهاشون، رفتاراشون ، تعنه هاشون ، تیکه شونو مینداختن
رسولم بهشون هیچ اهمیتی نمیداد ، براش مهم نبود نمیفهمیدم چشه ، دیگه هیچ عکس العملی نشون نمیداد
بردنش اتاق بازجویی ، آقای شهیدی بازجوش بود ، با اصرار های زیاد کنار آقای عبدی پشت شیشه ایستادم و نگاه کردم
رسول خیلی عادی رفت پشتِ صندلی نشست و دستاشم گذاشت روی میز ، چند دقیقه بعد آقای شهیدی وارد شد و باعث شد رسول ب احترامشون بایسته ، از این ادبش لبخندی روی لبم نشست ، با بفرمایید آقای شهیدی نشست
آقای شهیدی : تمام مراحل این جلسه توسط دوربین ها ضبط میشه، هر صحبت یا حرکت شما ضبط و در صورت لزوم مورد اصابت مقام قضایی قرار میگیره
رسول: سکوت کردم تا شروع کنه
شهیدی : خب آقای مهدوی ازتون میخوام هر اتفاقی توی اون سوله افتاده رو تعریف کنید ، بفرمایید
رسول: من قبلا توضیح دادم
شهیدی : میشنوم
رسول : همه ی ماجرا رو گفتم
شهید : خب با این حساب هیچ دلیل و مدرکی بر بی گناهی خودت نداری؟
رسول : خیر ندارم
شهیدی: رسول جان تو خودت از اوضاع این کار خبر داری ، از صفر تا صدش ، پس چرا یه کاری نمیکنی ک زود تر از این مخمصه آزاد شی
رسول : هر چی دیده بودمو و گفته بودمو شنیده بودمو براتون تعریف کردم ، شاهدی هم ندارم.
شهیدی: خب پس دیگه حرفی نمیمونه
رسول:....
محمد : متوجه ی همه ی حرکات و صحبتاشون شدم ، رسول هیچی نمیگفت ، حداقل واسه زندگیه خودش ، بعد از تموم شدن حرفاشون ، آقای شهیدی ب مامور سلول اشاره کردو رسولو برد ، نمیتونستم طاقت بیارم خیلی راحت جلوی چشمم رسول رو ببرن ، اون محل رو ترک کردم....
پ.ن¹: بازداشت ...
پ.ن²: همه چی ضبط میشه...
پ.ن³: هیچ دلیل و مدرکی برای اثبات بی گناهی نداره
پ.ن⁴: تعنه ، کنایه ، نگاه
پ.ن⁵: چرا براش هیچی مهم نیست ؟
پ.ن⁶: پارت جدید تقدیم نگاهاتون ✨
پ.ن⁷: نظرات فراموش نشه هاااا
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ³¹
یک هفته بعد :
داوود : از بازجویی رسول میشه گف یک هفته گذشت ، ولی هیچی ب هیچی
هنوز ب هیچی نرسیده بودیم ، با بچه های خودمون سعی میکردیم دنبالِ ی چیزی بگردیم ک بی گناهی رسولو ثابت کنه
هر جای سایت میرفتیم حرف در اومده بود ک آره بچه ی فرمانده جاسوسی کرده و این حرفا دیگه نمیتونستم تحمل کنم ینی هیچکدوممون نمیتونستیم تحمل کنیم آقا محمدم ک از همه بدتر بودو فقط سکوت میکرد
داشتم تو حیاطِ سایت قدم میزدم ک متوجه ي پچ پچ کردنای دو نفر شدم ، حواسمو پرت کردم و بهشون توجهی نکردم ولی خودشون شروع کردن ، اومدن سمتم و بلند بلند شروع ب فحاشی و دادو بی داد کرد
شخص مجهول¹: آره دیدی پسره زحمات چند ساله ی همرو ب باد داده
شخص مجهول ²: والا ما هم باشیم واسه ازادیمون هر کاری میکنیم ، حالا چ بهتر پدرِ آدم فرمانده باشه و کاری ب کارت نداشته باشه
داوود : صبرم لبریز شدو با صدای بلند و قدم های محکم رفتم سمتشونو گفتم :
دیگه خیلی دارید زر زر میکنید
شخص مجهول¹: هع ، آقا رو باش ، ببین اخوی دیگه کسی ب حرف شما اطمینانی نداره ، خودتونو ک دیگه گول نمیزنید
داوود : تو غلط میکنی این حرف...
محمد: داوود
داوود : با اومدن آقا محمد حرفم نصفه موند، برگشتم نگاهی بهش کردم ک داشت نگام میکرد و اون دو تا هم مث چی ترسیده بودن
با رفتن آقا محمد نگاهی ب اون دو تا موشِ ترسو کردمو پشتِ آقامحمد راه افتادم
داوود : آقا چرا نزاشتین جوابشونو بدم
محمد: ..
داوود: آقا بخدا حق با اونا نیست
محمد: میدونم داوود میدونم ، ولی الان وقت مناسبی برای دهن ب دهن گذاشتن با اونا نیست
داوود : ولی آقا من اجازه نمیدم اونا هر چی دلشون میخواد ب داداش رسولِ من بگن
محمد: داوود
داوود بی توجه رفت
اجازه گرفته بودم برای دیدنِ رسول ، بعد از یک هفته میخواستم ببینمش ، روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم
ولی باید میرفتم ، میرفتم ک ببینمش
چند مین بعد :
رسول : درد قلبم امونمو بریده بود ، خیلی وقت بود قرصایی ک دکتر ب خودم داده بودو نخورده بودم هیچکی هم نیمدونست دیگه نمیتونستم تحمل کنم ، خب وقتی دیگه هیچ کاری نمیکنن کارو تموم کنن دیگه هم من راحت میشم هم خودشون
دیگه داشت صدام در میومد ک صدای در اومد و مامور سلول منو بیرون برد و رفتیم تو اتاقِ ملاقات
نشسته بودم سرم رو دستم بودو دستم روی میز
صدای کفش اومد ، سرمو آوردم بالا با دیدن بابا محمد تعجبی کردم ک بعد از چند ثانیه تعجبم خشک شد و نگاهم رنگ نارحت گرفت ...
نمیدونستم چی بگم ؟ چیشده؟ چیزی پیدا کردن؟ خبره بد ، خوب ؟
بلاخره این سکوتِ مرگ بارو شکست
محمد : رسول
رسول : بهش نگاه کردم
+قول میدم ازینجا زود بیای بیرون
_ بابا ، بگو کارمو تموم کنن خستم ، دیگه نمیکشم ، بریدم
+چرا این حرفو میزنی بابا ؟ مگه من مردم ؟ خودم از اینجا میارمت بیرون
_ دیگه نمیکشم ، منتظرم سریع تموم شه
+ مشکلات تموم مشه مطمئن باش
_ بابا ی چیزی بگم میاری برام
+ بگو
_ توی اتاقم ، قسمت کشوها ، کشو دومیه ی بسته قرصه اونو برام میاری
+ چ قرصی ؟
_ میاری ؟
+ باید ببینم چیه
_ممنون
بعد از چند ثانیه ک همینجوری گذشت ی دفعه گفت:
رسول تروخدا چیزی مونده ک نگفتی بگو دیگه ، بخاطر خودت میگم تروخدا بگو
رسول: بابا هر چی بودو دیده بودم بهتون گفتم ، فقط ی سوال ؟
زیر دستاشم دستگیر کردین دیگه آره ؟ همونایی ک لحظه آخر ریختن بیرون ، همونی ک ب داوود میخواست شلیک کنه؟
محمد: چی؟ زیر دستاش ؟ چطور؟
رسول: ...
محمد : بعد از چند دقیقه اومدم بیرون ، ذهنم درگیرِ حرفای رسول بود ، ینی چی زیر دستاش ؟ همشون ک دستگیر شدن ، اصن قرص چی بود ؟
باید برم خونه ببینم چ قرصیه ولی قبلِ رفتن خواستم با آقای عبدی در میون بزارم و اجازه بگیرم
با تقه ای وارد اتاقشون شدم
عبدی : بشین ، راحت باش
از رسول چ خبر ؟
محمد: اتفاقا میخواستم راجع ب همین صحبت کنم
عبدی : خب بگو میشنوم
محمد : راستش آقا ، رسول مابین حرفاش پرسید ک زیر دست های اِسی هم دستگیر کردیم ؟ و این حرفش منو ب شک انداخت ، آقا هیچ کدوم از اون زیر دستاش ک اونجا بودن بازجویی نشدن ، آقا شاید چیزی بدونن ک شاید باعث بشه بی گناهی رسول ثابت شه ، آقا ممکنه ؟
عبدی : خودت ترتیبشو بده ، بازجویی هم با خودت
محمد: ممنون آقا
از اتاق آقای عبدی خارج شدم ، باید میرفتم خونه و میفهمیدم قرصی ک رسول میخواد چیه
رسیدنم مواجه شد با رسیدن مهدی ، از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش ، کمک کردم چمدونشو بردیم خونه
محمد: خب آقا مهدی خوش گذشت سفر بدونِ ما ؟
مهدی : نه خان داداش چ خوش گذشتنی ، بدونِ شما
محمد : ای ای آدم چاخان😂
مهدی : ن ب جان تو داداش😁
محمد : باشه آقا ما تسلیم
برو برو خستیگتو در کن ، خسته ی راهی
مهدی : چشم فرمانده
محمد : 😁❤️
محمد :
وارد اتاق رسول شدم ، طبق معمول اتاقش مرتب و تمیز بود ، همیشه عادت داشت قبل از اینکه از اتاقش خارج بشه اتاقشو تمیز کنه ، خیلی ب مرتب بودن اهمیت میداد ، سمت کمدش رفتم و کشوی دومی ک گفته بودو باز کردم ، چند تا بسته قرص بود ، از دیدنشون تعجب کردم همشونو برداشتم و ب سمت اتاق ریحانه رفتم ...
پ.ن¹: پسرِ فرمانده و جاسوسی؟
پ.ن²: درد قلبش...🫀
پ.ن³: دیگه نمیکشم ، خستم ، بریدم ..
پ.ن⁴: بسته ی قرص ...
پ.ن⁵: آقا مهدی سفر بودن
پ.ن⁶: زیر دست های اِسی🫡
پ.ن⁷: رسولِ مرتب...🙃
پ.ن⁸: پارتِ هدیه ی طولانی نقدیم نگاهاتون ♡...
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ³²
ریحانه : بابا چند تا بسته قرص بهم نشون داد ک ظاهرا مالِ رسول بود ، چند تاش ک مالِ همین چند وقت پیش بود ک دکتر داده بود ولی ۲ تاش قرصِ قویِ قلب بودن با تعجب ب قرص ها نگاه میکردم
بابا هم با نگرانی بهم نگاه میکرد
محمد : چ قرصیه ریحانه ؟
ریحانه: با نشون دادن قرص ها رو ب بابا گفتم : بابا اینا ک واسه همین چند وقتِ اخیره برای تنگی نفسشو.. ، ولی این دو تا برای قلبِ ، خیلیم قویِ ، در حدی ک باید خیلی مشکلت حاد باشه بخوری ، بابا اینا مالِ رسوله ؟
محمد : نمیدونم بابا ، بهم گفت ی قرص تو کشوشه براش ببرم
میدونی متخصص قلبش کیه ؟
ریحانه: آره آقای رضایی ، بیمارستان....
محمد : خب باشه بابا دستت دردنکنه
بعد از اینکه از عطیه و ریحانه خداحافظی کردم رفتم سمت بیمارستانی ک آدرسشو از ریحانه گرفته بودم ، چند باری با خودِ رسول اومده بودم ، دکترش پدرِ دوستش بود ، ب خاطر همین گاهی اوقات خودش واسه چکاپ تنها میومد
وارد شدم و بعد از سلام و احوال پرسی با بفرماییدی نشستم
محمد : خب آقای رضایی ، من مهدویم ، محمد مهدوی ، پدرِ رسولِ مهدوی
رضایی: به به خیلی خوش اومدین ، خوشحالم از دیدنتون
محمد : بنده هم همینطور ، لطف دارین ..
راستش ...
رضایی: اتفاقی افتاده؟
محمد: نه فقط چند تا سوال ازتون داشتم ، اینکه چون شما متخصص رسول هستید ، میشه از اوضاع قلبش بهم بگید
رضایی:....
محمد : خواهش میکنم هر چی هست بهم بگین
رضایی : خب آقای مهدوی بخام رک و پوست کنده بگم ، پسرتون قلبش خیلی ضعیف شده و ما هم اومدیم با دادن قرص ب ایشون از پیوند قلب جلوگیری کنیم ، چون اگه دیگه قرص هم جواب نده، مجبور ب پیوند میشیم و آقا پسرتون هم در جریان این هستن
من ب آقا رسول هم گفتم ک شما باید در جریان باشید ، میدونید آقای مهدوی کسی ک زود شروع ب خوردنِ قرص بکنه باعث جلوگیری از بیماری میشه و حتی نباید ۱ ساعت هم این قرص رو دیر خورد ، چون موجب اثرات بدی میشه
محمد : حرفای دکتر تو سرم تکرار میشد
اگه دیر بخوره ، اثرات بد
رسول یک هفتس نخورده
یعنی خیلی ب قلبش فشار اون
مده ک مجبور شده ب من بگه براش قرصشو ببرم الهی بمیرم
بعد از تشکر و خداحافظی از دکتر ، از بیمارستان خارج شدمو روندم تا سایت ، الان باید میرفتم سر وقته زیر دستای اسی
از سردستشون شروع کردم ، هیکل درشتی داشت ولی مث چی تو خوش میپیچید
خب هر حرکتی کنید اینجا ضبط میشه
بعد از توضیح مختصری ک بهش دادم ، شروع کردم ب پرسیدن سوالام
+هر چی میدونی بگو
_از چی؟
+اون سوله ، اسی ، رسول همون ک گروگان گرفته بودینش
_ من هیچی نمیدونم ، بی گناهم ، کاری نکردم ، فقط مامورِ فیلم گرفتن از پسرِ بودم
+چ فیلمی ؟
_اسی گفته بود زمانی ک داره اطلاعت میده ازش فیلم بگریم ، من طبق گفتش انجام دادم
+با چی فیلم گرفتی ؟
_گوشی
+گوشی؟
_ما از اوناش نیستیم با دوربینو این طور چیزا فیلم بگیرم ، در حدِ ی مدرک گرفتن گوشی کافیه
+خب این گوشیتون کجاست ؟
_نمیدونم
+میدونی
_باشه باشه میگم
یه آدرس میدم ، گوشی دستِ اون آدمه میتونین ازش بگیرین ...
پ.ن¹: قرصِ قویِ قلب
پ.ن²: اگه دیر بخوره اثرات بد ..
پ.ن³: قلبش ضعیف شده
پ.ن⁴: پیوند قلب...💔
پ.ن⁵: نظرات قرانوش نشه هااا
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️
❤️رمان تلخ اما شیرین❤️
Part ³³
محمد: آدرس و رمزِ بینشونو گرفتم ، برعکس هیکل و چهره ی ترسناکی ک داشت بهش نمیومد بخواد اطلاعات سوخته بده و سرِ مارو گرم کنه
بعد از گرفتن آدرس و رمزِ بینشون ، ب بچه ها گفتم آماده شن و هم محل مورد نظر برن ، خیلی تاکید کردم ک هیچ اتفاقی واسه کسی نیفته اون گوشی سالم ب دستمون برسه
چند ساعت بعد :
سعید : عملیاتِ موفقی بود
با دادنِ رمزِ بینشون، گوشیو گرفتم و بعد آغاز عملیات و دستگیری
برگشتیم سایت ، اولین کاری ک آقا محمد کرد ، گوشی رو گرفت و باز کرد و دنبالِ ویدیو گشت
ویدیو های زیادی از رسول بود ، رسول خونی و خاکی ، رسول بسته ب صندلی ، رسول در حالِ کتک خوردن و ...
آقا محمد بعد از دیدن اونا حالش بد شد ولی دست از کار نکشید ، بالاخره رسید ب ی ویدیو ک رسولو دست و پاش باز بودو نشسته بود و اسی در حالِ سوال پرسیدن ازش بود
بعد از دیدنِ فیلم همراهِ آقا محمد، رنگِ صورتش عوض شد ، ی حالِ دیگه شد ، حالا آقا محمد بود ک باید طلبکار میبود ازشون ک انقد ب پسرش سختی دادن ، نه تنها پسرش بلکه نیروش، ب گفته ی ، یه متهم جاسوس ک فقط ب فکر منافعِ خودش بوده برای آزادیش دست ب دروغ هم گذاشته ب نیروش تهمت زدن ....
چقد خوشحالم بودم ک بی گناهی رسول ثابت شد ، دوست داشتم این خبرو ب بچه ها هم بدم ... ولی خدا خدا میکردم دیر نشه برای جبرانِ بقیه ...
محمد: بعد از دیدن فیلم برق از سرم پرید ، سعی کردم خودمو کنترل کنم، نمیدونم چجوری خودمو ب اتاق آقای عبدی رسوندم در زدمو وارد شدم ، اتفاقا آقای شهیدی و بازرس پرونده هم بودن
چ خوب بود ک جمعشون جمع بود و این کارِ منو راحت تر میکرد ، رفتم جلو با توضیحاتی ک دادم خودشون هم متعجب بودن
فیلم رو پلی کردم و گذاشتم با دقت ببینن ، بعد از اینکه ویدیو تموم شد ، همشون با تعجب بهم نگاه میکردن..
رسول یه مشت چرت و پرت سر هم کرده بود ک از اطلاعات سوخته ، سوخته ترم بود ک من اصلا ب یاد نداشتم برای چند سالِ پیش بود ، شُک شدن رو میشد توی چهره ی بازرس پرونده دید ، نه تنها بازرس ، بلکه هم آقای شهیدی و عبدی
حالا اینجا من بودم ک بیشتر ب پسرم افتخار میکردم ، با ب یاد آوردن رسول ، همه چی از ذهنم پرید و فقط حواسم رفت سمت قرص ، قرصِ قلب
سریع از اتاق خارج شدم ، توجهی ب صداهای آقای عبدی نداشتم ، خودمو ب سلولِ رسول رسوندم نمیدونم چند بار تو راه اسمِ رسولو صدا زدمو مُردمو زنده شدم تا برسم، درو زدن ، وارد شدم با دیدن رسولِ...
پ.ن¹: رمزِ بینشون
پ.ن²: رسولِ کتک خورده
پ.ن³: رسول بی گناهه
پ.ن⁴: رسولِ ...؟
پ.ن⁵: فقط نظر و ممبر 🙏
https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930