eitaa logo
تلخ‌اما‌شیرین:)
420 دنبال‌کننده
46 عکس
22 ویدیو
0 فایل
✨️بــســم‌رب‌؏ــشق✨️ "رمان‌تلخ‌اماشیرین" https://harfeto.timefriend.net/16988327208398 ناشناسمون👆 برای‌دسترسی‌به‌آیدی‌ناشناس‌پیام‌بدید‌،آیدی گذاشته‌میشه تأسیس¹⁴⁰²/⁴/²⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Parr ²⁴ مَهدی: یکم ک با رسول حرف زدم با اثراتِ ارامبخشی ک بهش زدن بودن خوابش برد ، بهش زُل زدم و نگاهم رو صورتش موند، چقد خوبه ک خدا رسولو بهمون داد ، چقدر هممون با این نعمت خوشحال شدیمو و خداروشکر کردیم ، چقد خوبه یکی باشه ک جدا از فامیل بودن رفیقت باشه ، رسول علاوه بر برادر زاده بودن برای من رفیقمه ، دوسته ، یکیه ک میتونم بهش تکیه کنم ب سینش نگاه کردم وقتی نفس می‌کشید چقد سخت سینش بالا پایین میشد ، خدا میدونه چ دردی رو داره پنهون میکنه ، از خدا واسش سلامتی خواستم ، خواستم ک هیچ وقت این نفس قطع نشه کم کم چشمام داشت گرم میشد ولی باید بیدار میموندم ک ی وقت رسول بیدار شد حواسم بهش باشه چند مین بعد: رسول بیدار شده بود ، معلوم بود ک کلافس و حوصلش سر رفته ولی هیچ کاری نمیشد کرد ، سعی کردم باهاش صحبت کنم ک بی حوصله نباشه ، شروع کردم مَهدی : خب آقا رسول ما این قضیه ی گلوله و اینطور چیزا رو نمیدونیما ، نمیخای تعریف کنی قهرمان ؟😄 رسول : بابا ، عمو قهرمان چیه ، ی گلوله ک میخواست بخوره ب داوود خورد ب من همین مهدی : آها خورد ب تو ، تو خودتو ننداختی جلو گلوله ها نه ؟ رسول : چی بگم والا😂 مَهدی : چی بگمو زهرِ... استغفرالله رسول تروخدا یکم مراقب خودت باش ، نمیخواد قهرمان بازی در بیاری ، تو فقط حواست ب خودت باشه من نمیخام ینی ما نمیخوایم هیچ اتفاقی واست بیفته ، تروخدا کم مراعات حالِ مراو کن رسول: چشم عمو جان چشم 😄 مهدی : ببینیمو تعریف کنیم حالا بگیر بخواب رسول: چشم ولی ب شرطی ک شما هم بخوابی مهدی : بگیر بخواب ببینم برا من شرط میزاره ، نیم وجبی رسول : عهههه عمو من کجام نیم وجبه دقیقا؟ مهدی : رو حرف من حرف زدی شما ؟🤨 رسول : نه من چیزی نگفتم مهدی : آها پس اشتباه شنیدم بگیر بخوابااا رسول : کم کم چشمام گرم شد ، فقطم اثرات آرام بخش ها بود ک مجبور میشدم بخوابم مهدی : رسول خوابید ، منم کنارِ دستش سرمو گذاشتم و خوابیدم صبح روزِ بعد : محمد : صبح زود رفتم بیمارستان، رسیدم ، وارد بیمارستان شدم ، رفتم آی سیو ، دیگه قرار بود رسول امروز بره بخش ، وارد اتاقِ رسول شدم مهدی و رسول جفتشون خواب بودن ، مهدی بیچاره سرش رو دست رسول بودو رسول هم نشسته خواب بود ، فک کنم باید ی گردنم عمل کنه این رسول تا همه چی تکمیل شه🤦‍♀️ محمد : خب آقایون داداشا نمیخواید بیدار شید ، مهدی ی تکونی خوردو گف: دو دیقه دیگه چی چی رو دو دیقه پاشو ببینم رو دست بچم خوابیدی ، با این حرفم سریع سرشو بلند کرد و ب دست رسول نگاه کرد ، آروم دستشو بلند کردو ماساژ داد ، رسول با این حرکتِ مهدی آروم آروم چشماشو باز کرد و ویندوزش ک بالا اومد ب من نگاه کردو و با لبخند سلام کرد منم متقابلا جوابشو دادم و گفتم : آخه بچه نمیگی گردنت خشک میشه اینطوری خوابیدی رسول تک خنده ای کردو گفت چیزی نیست بابا ... پ.ن¹: چقدر خوشحالن بابت داشتن رسول..‌ پ.ن²: رسول رفیقشه...🫂❤️ پ.ن³: قضیه ی گلوله پ.ن⁴: قهرمان رسولِ مهدوی😁 پ.ن⁵: گردن درد ... https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ²⁵ داوود : قرار بود رسول امروز بره بخش خداروشکر میکنم بابت حالِ خوبش ، اگه خودشو سپرِ من نمیکرد الان وضعش این نبود ، جبران میکنم این کارشو ... با بچه ها قرار گذاشتیم بریم بیمارستان توی راه امیر خیلی اصرار داشت ک یکم رسولو اذیت کنه ک بالاخره موفق هم شد رفت کمپوت سیب خرید ک رسول اصلا دوست نداره منم ی کمپوت با طمع آلبالو ک دوست داره براش خریدم ولی این آندره نامرد قوطی هاشو عوض کرد، سیب و ریخت تو قوطی آلبالو و آلبالو رو ریخت تو قوطی سیب و ی لبخند پیروزمندانه ای زد ک فرشید گفت : _خدا ب دادت برسه رسول سعید: آخه با بچه ی مریض همچین کاری میکنن امیر خان امیر : خب رسول سیب دوست نداره مشکلِ خودشه من دوست دارم ب نیت رسول خریدم ک خودم بخورم 😁 داوود : آها ینی تو الان قصد و مرضی نداری دیگه نه؟ امیر: نه والا چ قصدو مرضی فرشید: ببینیمو تعریف کنیم امیر : می‌بینید بالاخره بعد از چند دقیقه بحث و خنده رسیدیم بیمارستان، وارد شدیم و اتاق رسولو پرسیدیم ، در زدیم و رفتیم تو اتاقش ، آقا محمدو آقا مهدی پیشش بودن و رسولم دراز کشیده بود تا مارو دید خواس پاشه ک دست آقا مهدی نشست رو سینش😁 رسول: عه عمو چیکار میکنی؟ مهدی : دیشب داشتم واسه جرز دیوار حرف میزدم؟ میگم ب خودت فشار نیار بد تر میکنی داوود : راست میگن آقا مهدی بشین سرِ جات دیگه رسول: با ادب بودنم بهتون نیمده امیر : حالا آقا با ادب شده برا ما رسول: بودم امیر : حالا آقای با ادب بیا برات کمپوت آلبالو گرفتم بزنی تو رگ محمد : یکم مشکوکین😂 امیر : نه آقا چ مشکوکی ، بده براش چیزی ک دوس داره گرفتیم ؟ محمد: نه امیر جان خیلیم عالی دست شما دردنکنه آقا حالا رسول بیا ، بیا یکم بخوری جون بگیری رسول : من نمی‌خورم، تو خطری ای سعید : اینا رو بیخیال رسول ، حالت چطوره ؟ خوبی؟ کی مرخص میشی؟ رسول: خوبم آقا داماد ، مرخصی رو ک دیکه باید از آقا محمد بپرسی😁 سعید : امیر بده این کمپوتو بخوره تا جرعت نکنه دیگه ب من بگه آقا داماد محمد : پسرِ من جرعت نکنه دیگه آره آقا داماد 🤨😂؟ سعید : نه چیزه آقا اصن رسول جان هر چی دلت میخواد بگو داداش 😂 نمیدونم چقدر گذشت تو این زمانی ک پیشِ رسول بودیم ، کمپوتو امیر ب خوردش داد ، کلی مسخره بازی در اوردیمو آخرش با ورود خانواده ی آقا محمد دیگه برگشتیم سایت ریحانه : بیدار شدم ، دیدم بابا نیست ، پس حدس زدم رفته بیمارستان میخواستم برم بیمارستان ک مامان هم گفت میاد ، با هم رفتیم بیمارستان، رفیقاش بودن دیگه با ورود ما اونا هم خدافظی کردن و رفتن رفتم پیشِ رسول ریحانه : داداشی رسول : جانم ریحانه: حالت بهتره ؟ خوبی ؟ درد نداری ؟ رسول: ریحانه جان آبجی ی نفس بگیر بعد برو بعدی 😁 بله شما رو ک دیدم عالی شدم ریحانه : خداروشکر پ.ن¹: کمپوت سیب و آلبالو😂 پ.ن²: انقد ک مشکوکن آقا محمدم فهمید پ.ن³: کی مرخص میشه؟! پ.ن⁴: نظرات فراموش نشه هااا https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ²⁶ یک هفته بعد : رسول: آخ خدایا مرسی از اینجا خلاص شدم محمد : کمتر غُر بزن بچه میگم بمونیااا رسول : غُر ؟ اونم من ؟ عمرا بابا محمد : خیلی خب بشین بریم رسول: چشم فقط کجاااا؟؟ محمد : خونهههه😈 رسول: باباااا🙄 محمد : انتظار نداری ک تازه مرخص شدی ببرمت سایت ؟ رسول : ولی بابا من... محمد : میریم خونه محمد : معلوم بود دلخور شد ، بعد از حرفِ من دیگه حرفی نزد و سرشو ب سمت پنجره کج کرد و ب بیرون نگاه کرد ، دیگه ب سمت منم بر نمیگشت و نگاه نمی‌کرد ولی مانع شدن من ب رفتن ب سایت برای حالِ خودش بود نه چیزِ دیگه ای رسول : نمیدونم ولی هنوز فک میکنن من اطلاعات دادم ؟ خیانت کردم ؟ پس حرفایی ک زدن چی بود ؟ بیخیال شدم دیگه برام مهم نبود ، اونا ک هر چی خواستن گفتن اینم روش ، دیکه هیچی برام مهم نیست رسیدیم خونه بی توجه و بدونِ نگاه کردن ب بابا تشکری کردم و خواستم پیاده شم ک گفت محمد : رسول رسول: رومو کردم طرفشو گفتم : گفتید نیام ، دیگه ادامه نمیدم و نمیام ، آره میدونم براتون بَده ، اینکه بچتون ب اسم ، اسم ک ن متهم جاسوسی باشه و همه باور کرده باشن حتی باباش ، این برام سخته تحملش ، ب خاطر همین ادامه نمیدم ، دیگه نمیکشم ، همون اولشم نباید اصرار میکردم ، آخه میدونید فک میکردم باورم کردید ولی حالا فهمیدم ک نه محمد : رسول ، داری خیلی تند میری ، رسول از ماشین پیاده شدو رفت سمتِ در ، رسید ب در زنگو زد ، همون لحظه در باز شد اومد بره داخل ک یه دفعه پاهاش سست شد یه دستشو گرفت ب دیوار و اون یکیو ب قلبش سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش گفتم : رسول بابا چیشد ؟ خوبی ؟ رسول : خوبم بریم تو محمد : بریم بیمارستان رسول : بریم تو محمد : خواست بره تو ک مانع شدم و خودم کمکش کردم ، نمیتونس راه بره ، نفسش تنگ بود با خِر خِر نفس می‌کشید نگرانش بودم ولی کو ، گوشِ شنوا ک گوش بده بریم بیمارستان رفتیم تو بعد از سلامی ک با عطیه کرد رفت تو اتاقش رفتم سمت اتاقِ ریحانه ک بره ببینه رسول چشه... پ.ن¹: مرخص شد 😉 پ.ن²: باور کردن؟! پ.ن³: قلبش 🫀 پ‌.ن⁴: لجبازی پ‌.ن⁵: نظرات فراموش نشه هاااا رفقا دیروز ب دلیل عاشورا فعالیت نداشتیم شرمنده ، از امروز پر قدرت تر ادامه میدیم هر چند ک بد تر ممبر ها و نظرات میاد پایین ولی ما ادامه میدیم.... https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part²⁷ عطیه : تازه یادم افتاده بود رسول قراره امروز مرخص شه ، خواستیم بریم بیمارستان ولی محمد مانع شد و گفت خودش میره و ما خونه باشیم بهتره تصمیم گرفتم غذایی ک دوست داره رو براش درست کنم ، بچم این مدت فقط غذای بیمارستان و خورده داشتم کارامو انجام می‌دادم ک ریحانه با سرو صدا اومد ریحانه: سلااااام ، من اومدم، کسی خونه نیست؟ بابا دستتون درد نکنه بدرقه ک نمیکنید حداقل استقبال بیاید همینطور داشتم میگفتم ک متوجه ي بوی قرمه سبزی شدم ، سریع رفتم سمت آشپزخونه ک مامان گفت : +چیشد پس تا الان داشتی غُر میزدی چرا ی دفعه ساکت شدی _والا چ عرض کنم این بویی ک ساختی همرو شست و پهن کرد + زیاد دلتو صابون نزن ، واسه شامه _ خب پس نهار چیه اونوقت؟ + چی دوست داری بخوری عزیزم😂؟ _ مامااااان🙄 +باشه بابا حالا نمیخاد عصبی بشی ، ظرفِ سیب زمینی سرخ کرده ها رو ک از توی فِر در آوردم چشماش برق زد اومد بگیره ک گفتم نچ نچ نچ ، برو دستاتو بشور ، لباساتو عوض کن ، حالا کار دارههه این سیب زمینیِ شما _ اه مامان حداقل یدونه بده + برو برو دختر ریحانه رفت ، منم رفتم سر وقت سیب زمینی ها چند مین بعد: ریحانه : لباسامو ک عوض کردم ، داشتم میرفتم تو آشپزخونه ک بین راه با مامان حرف میزدم گفتم : مامان راستی رسول کی مرخص میشه ؟ مامان گفت : بابات رفته دنبالش داره میارتش عطیه : گفتن این حرفم مصادف شد با جیغ ریحانه و آخ جون گفتنش + بچه داشتم سکته میکردم این چ طرزِ خوشحالیه؟ _ وای مامان بهترین خبری بود ک گفتی عاشقــ... واااای سیب زمینی با دیپِ پنیر عطیه : ریحانه اومد تو آشپزخونه و مشغول خوردن سیب زمینی هاش شد مثل بچه کوچولو ها تند تند می‌خورد ک مبادا کسی ازش بگیره 😂 منم مشغول بقیه کارهام شدم چند ساعت بعد : عطیه: تو آشپزخونه بودم ک صدای در اومد و رسول وارد شد ، رفتم پیشش ، انگار حال و حوصله نداشت ، نخواستم الان ازش بپرسم ، با ، با اجازه ای سمتِ اتاقش رفت مقابل محمد وایسادم وفتی دید نگرانم خودش گفت : میخواس بره سایت گفتم ن ، متوجه ی اتهامی ک بهش زدن شد ، حالش بد شد الانم ک اینطوری ریحانه کجاست ؟ عطیه : تو اتاقشه محمد : رفتم پشت درِ اتاق ِریحانه در زدمو با بفرماییدی وارد شدم رو تختش نشسته بودو کتابی دستش بود تا منو دید بلند شدو ب سمتم اومد و گفت: سلام بابا منم متقابلا جواب دادم + ریحانه جان ی دقیقه بیا _همراه بابا رفتم ، ب سمت اتاقِ رسول میرفت ، تازه یادم افتاده بود ، قراره امروز مرخص شه ، وارد اتاق شدیم رو تخت نشسته بود و دستش رو قلبش بود ، ی دفعه هل کردم ، ترسیدم ، نکنه اتفاقی افتاده باشه پ.ن¹: سیب زمینی و بوی قرمه سبزی پ.ن²:حوصله نداشت پ‌ن³:نکنه اتفاقی افتاده باشه....🥺 https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ²⁸ ریحانه : رسول، داداش ؟ حالت خوبه؟ رفتم نزدیک تر ، جلوی پاش زانو زدم سرشو آورد بالا بهم چشم دوخت ب حرف اومد گفت : تو هم منو باورم نکردی ؟ حرفای توی بیماستانت الکی بود ؟ الکی معذرت خواهی کردی ؟ تو هم فک میکنی من اطلاعات دادم ؟ آخه من واسه جونِ ت...‌‌. ریحانه : دیگه نتونست ادامه بده با دستش قلبشو چنگ می‌زد نفساش کش دار شده بود +بابا اسپرشو بده آروم دستمو گذاشتم رو تیکه گوشتی ک زندگی داداشم بهش بستگی داره و ماساژ دادم بابا اسپری رو بهم داد گذاشتم بین لب هاش و دو افشانه زدم ، آروم تر شده بود ولی این حالِ ظاهرش بود از تو داغون بود رفتم تو اتاقم سرمی ک داشتم و آوردم و بهش وصل کردم خواستم برم بیرون ک نگاهم ب نگاهِ نگران مامان گره خورد ، تازه متوجه ی حضورش شده بودم ، بابا خواست حرفی ب مامان بزنه ک مامان مانع شدو گفت هیچی نگو ب طرف در رفتم ک برم بیرون ک با صدای بابا سرِ جام وایسادم _ریحانه میدونم نگرانِ رسولی ، منم نگرانم ، ولی دلم میخاد اتفاقاتی ک اون زمان افتاده رو ب مرور بهم توضیح بدی ، طوری ک نه سیخ بسوزه نه کباب + بریم تو اتاقم ، بزارید یکم استراحت کنه _ همراه ریحانه وارد اتاقش شدم ، نشستم کنارش خب بابا جان شروع کن + داشتم از خونه ک میرفتم دانش... _ ریحانه جان اینارو میدونم ، همه چی تو اون سوله رو بگو ، رسول چی گفت اونا چی گفتن ؟ + اونا رسولو حسابی زدنو و خونی ولش کردن ، میخواستن بیان سر وقتِ من ک با صدای رسول مواجه شدن ک میگفت کاری باهاش نداشته باشید ولی اونا ب کارِ خودشون ادامه میدادن ، تا اینکه رسول گفت هر کاری بخوان انجام میده ک من آزاد شم ، اونا هم اطلاعات خواستن ، رسول قبول کرد ولی من بهش گفتم این کارو نکنه ، اگه .. اگه این کارو کنه دیگه خواهری ب اسم ریحانه نداره ولی کار از کار گذشته بود ، منو برده بودن ی جای دیگه گ مطمئن بشن رسول اطلاعات میده و بعد از چند ساعت کلا منو از اونجا خارج کردن و ی جا پیادم کردن ، همش همین بود ، ولی وقتی آقا داوود با رسول پشت شیشه های بیمارستان حرف می‌زد ازش شنیدم ک میگف داداش ببخش ک قضاوتت کردیم ، تو اطلاعات ندادی ، تو خواستی کلک بزنی بهشون ولی ما نفهمیدیم ، از حرفاش چیزی نمیفهمیدم تصمیم گرفتم ک ازش بپرسم یعنی چی ک وقتی ازش پرسیدم گف گاهی اوقات تو اینجور مسائل برای نجات جونِ نیرو ها اطلاعات سوخته یعنی اطلاعاتی ک پوچه و ب درد نمیخوره میدن ، اینجا بود ک پی بردم رسول ب خاطرِ جونِ من اون حرف رو زده بود ک من از اونجا خلاص شم ولی بابا شما ک بیشتر از من میدونید ، میدونید ک کسی ک اطلاعات بده یا ب نفع طرفِ مقابل حرف بزنه رو ک شکنجه نمیکنن ، نمیزنن ، سیاه و کبود مثل رسول نمیکنن ، میکنن ؟ بابا مگه شما از رسول معذرت نخواستین پس حرفای الانتون چیه ؟ محمد : حرفای ریحانه آشوبی تو دلم انداخت ، باز قضاوت ، تهمت ... _بابا جان بخدا دستِ من نیست ، این حرفِ رسول گزارش شده ب مقامات بالا ، همون کسی ک این حرفو رسول بهش گفته هم زده زیرش ک رسول اطلاعات واقعی داده و این طوری میخوان رسولو جاسوس جلوه بدن ، من خودمم تازه فهمیدم ، ولی مطمئن باش درستش میکنم :))) پ.ن¹: تو هم منو باور نکردی؟ پ.ن²: تیکه گوشت🫀 پ.ن³: حالِ ظاهر ..‌ پ.ن⁴: اطلاعت سوخته پ.ن⁵: درستش میکنه:)) پ.ن⁶: نظرات فراموش نشه... https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ²⁸ داوود : بعد از حکمی ک برای رسول اومده بود ، دیگه کسی حالو حوصله ی هیچیو نداشت ، فک نکنم خودش بدونه ، دکتر گفته نباید بهش شُک وارد بشه ، تازه امروز مرخص شده ، تو فکر بودم ک با رسیدنم ب پارکینگ سایت ، سوارِ موتور شدمو رفتم خونه عطیه : از محمد دلگیر بودم ، چطور میتونه حالِ رسولو ببینه و اینطوری رفتار کنه ، رسول چرا باید خیانت کنه ب مردمش ، ب کشورش .... داشتم میزو میچیندم ، رفتم سمتِ اتاقِ رسول ، سرُمش تموم شده بود ، ریحانه رو صدا کردم ک بیاد درش بیاره بعد از چند دقیقه ک ریحانه سرُم رو در آورد باعث تکون خوردن پلک های رسول شد ، ریحانه رفت بیرون ، ب صورتش نگاه کردم ، آخ بچم چقد لاغر شده ، نمیدونم چقد فک کردم و تو دنیای خودم بودم ک متوجه ي بیدار شدنِ رسول نشده بودم ، اونم متقابلا هیچی نمیگفت و بهم نگاه می‌کرد زبون باز کردو و گفت: _مامان ؟ +جانم؟ _تو هم منو باور نداری ؟ فک میکنی اطلاعت دادم ؟ ولی من فقط ب خاطرِ جونِ ریحانه اطلاعات سوخته دادم ، من فقط خواستم سالم از اونجا بیاد بیرون ، من فقط خواس.. + هیچی نگو مامان جان ، میدونم تو بی گناهی عزیزم ، من ب تو باور دارم ، هیچی نمیشه ، من خودم پشتتم ، غصه ی هیچیو نخوریا ، باشه مامان؟ _ مامان چقد... چقد خوبه ک دارمت ، چقد خوبه ک هستی + الهی من فدات بشم ، حالا هم پاشو بریم ، ببین چی برات پختم ، پاشو ، پاشو ببینم _ چشم رسول: تنها کسی ک میتونست آرومم کنه مامان بود، کسی ک هر وقت خستم ، تهشم ، دیگه نمیتونم ادامه بدم بهش پناه میبرم زیاد میلی ب غذا نداشتم ولی نخواستم اینو ب مامان بگم ک با ذوق و شوق قرمه سبزی درست کرده و کلِ خونه بوشو برداشته همراه مامان ب سمت آشپزخونه حرکت میکردم ، همون موقع بود ک مامان بابا و ریحانه رو صدا زد ، نمیدونم چ حسی بود ک ریشه زده بود تو وجودم ولی نمیخواستم ب چشمای بابا نگاه کنم ، شاید از روی خجالت ، شایدم .... بیخیالش شدم ، مامان صندلی رو برام عقب کشید و منم تشکری کردمو نشستم ، مشغول غذا شدیم ، ولی فک کنم تنها کسی ک از گلوش پایین نمیرفت من بودم ، با غذام بازی می‌کردم، نمیتونستم هیچی بخورم تو افکارم غرق بودم ک صدای مامان منو ب خودم آورد + رسول مامان خوش مزه نشد ؟ _ چرا مامان عالیه دستتون دردنکنه +نوشِ جانت _🙂 راوی : بعد از چند دقیقه و خوردن چند قاشق ، آشپزخانه را ترک می‌کند و ب سمتِ مقصدش قدم بر می‌دارد.... پ.ن¹: حکمش چیه؟ پ‌.ن²: غصه نخوریا...‌ پ‌‌.ن³: مقصدش کجاست؟ پ.ن⁴: خجالت یا چی...؟ https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ²⁹ ریحانه: رسول بعد از اینکه ب قول خودش ی ذره غذا خورد با تشکری از مامان از آشپزخونه خارج شد و بعد از چند دقیقه صدای در اومد ، متوجه ی رفتنش ب حیاط شدم ، هر وقت دلش میگیره ، حوصله نداره میره تو حیاط زیرِ آسمونِ خدا ، با خودش خلوت میکنه سرِ غذا متوجه ی دلخوری مامان از بابا شدم ، هیچی نمیگفت و حتی نگاهم نمی‌کرد بعد از خوردنِ غذا و جمع کردن میز بابا هم رفت حیاط رسول: رفتم تو حیاط یکم هوا ب سرم بخوره ، یکم با خودم خلوت کنم ، یکم آروم شم داشتم قدم میزدم و با خودم فکر کردم ک صدای عزیز باعث شد از افکارم بیرون بیام عزیز: رسول جان مادر چرا اینجایی قربونت برم ، سرما میخوری رسول: نه عزیز هوا خوبه ، میخوام یکم راه برم عزیز: چیشده پسرم؟ تو خودتی ؟ رسول: هیچی عزیز مشکلِ کاریه عزیز: اصرار نمیکنم ولی اگه هر وقت خواستی صحبت کنی من هستم ☺️ رسول: قربونت برم عزیز حتما عزیز: حالا بیا این چایی ک با عشق فقط برا خودت درست کردمو بخور رسول: دستت درد نکنه عزیز عزیز: نوشِ جانت مادر رسول: کنارِ عزیز رو تخت چوبی نشستم ، پیشِ عزیز بودم ولی فکرم پیشِ بابا و اتفاقایی ک قراره بیفته فکرمو بد درگیر کرده بودن ، چجوری بی گناهیمو ثابت کنم؟ یعنی بابا پشتمه؟ یعنی هیچکی باورم نداره؟ یعنی همشون فک میکنن من اطلاعات دادم ، نمیدونم چندمین بارِ ک این سوالا رو از خودم و اونا میپرسم ولی هیچ وقت ب جوابِ قطعی نرسیدم با اومدن بابا ب حیاط لبخند تلخی زدمو لیوان چای رو تو دستم جابه‌جا کردم ، بابا اومد سمتمون ، یکم خودمو جابه‌جا کردم و بابا نشست کنارم عزیز ک دید بابا میخاد باهام صحبت کنه کارو بهونه کردو رفت داخل بهش نگاه نمیکردم و سرمو انداختم پایین و با صدای آروم پرسیدم : حالا چی میشه ؟ باید چیکار کنم؟ کی میبرنم؟ محمد : رسول بابا پسرم بخدا من پشتتم ، من ب تو باور دارم ، من میدونم تو هیچ کاری نکردی هیچی نگفتی ولی از بازجویی هایی ک از اِسی شده اعتراف کرده ک تو اطلاعات دادی و اون گزارشِ بازجویی ب مقامات بالا رسیده ، فقط چند روزه ازت بازجویی میکنن همین مطمئن باش من دنبالِ همه کارهات هستم بابا ، مطمئن باش ثابت میکنم رسول: با حرف های بابا یکم آروم شدم ، بعد از تموم شدن حرفاش دستمو محکم گرفت و فشار داد و گفت ثابت میکنم بی گناهی ..‌ پ.ن¹: هر وقت دلش میگیره با خودش خلوت میکنه ...))) پ‌.ن²: بازجویی میشه پ.ن³: کجامیبرنش ؟ پ‌.ن⁴: عطیه خانوم خیلی دلخوره ‌‌‌‌.... پ‌.ن⁵: نظرات بالا باشه ها پ.ن⁶: پارت جدید تقدیم نگاهاتون قشنگاااا...🫀 https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Parr ³⁰ محمد: قرار بود امروز رسولو ببرن برای بازداشت و بازجویی ، ی چند روز تحت پوشش باشه ، برام سخت بودم ک بچمو مث بقیه ی متهم ها زندانی کنن ولی باید دنبال ردی میگشتم ک بی گناهیشو ثابت کنه رسول خودش از اخبار این کار با خبر بود صبح موقع رفتن ب سایت از عطیه و ریحانه خداحافظی کردو رفتیم ، رنگش پریده بود ، با این وضعیت قلبش نباید چند روز بازداشت میموند ، هر کاری کرده بودم ک بازداشت نشه ولی ... حتی میخواستن برای بازداشت خودشون بیان رسولو ببرن ، ولی وقتی اصرار ها و خواهش های منو دیدن و با ماموری ک گذاشته بودن راضی شدن رسولو خودم ببرم رسول خیره ب بیرون بودو هیچ حرفی بینمون ردو بدل نمیشد رسیدیم ، رفتیم تو ، بچه های خودمون خیلی خوب باهاش رفتار کردن ولی بقیه با نگاهاشون، رفتاراشون ، تعنه هاشون ، تیکه شونو مینداختن رسولم بهشون هیچ اهمیتی نمی‌داد ، براش مهم نبود نمیفهمیدم چشه ، دیگه هیچ عکس العملی نشون نمیداد بردنش اتاق بازجویی ، آقای شهیدی بازجوش بود ، با اصرار های زیاد کنار آقای عبدی پشت شیشه ایستادم و نگاه کردم رسول خیلی عادی رفت پشتِ صندلی نشست و دستاشم گذاشت روی میز ، چند دقیقه بعد آقای شهیدی وارد شد و باعث شد رسول ب احترامشون بایسته ، از این ادبش لبخندی روی لبم نشست ، با بفرمایید آقای شهیدی نشست آقای شهیدی : تمام مراحل این جلسه توسط دوربین ها ضبط میشه، هر صحبت یا حرکت شما ضبط و در صورت لزوم مورد اصابت مقام قضایی قرار میگیره رسول: سکوت کردم تا شروع کنه شهیدی : خب آقای مهدوی ازتون میخوام هر اتفاقی توی اون سوله افتاده رو تعریف کنید ، بفرمایید رسول: من قبلا توضیح دادم شهیدی : می‌شنوم رسول : همه ی ماجرا رو گفتم شهید : خب با این حساب هیچ دلیل و مدرکی بر بی گناهی خودت نداری؟ رسول : خیر ندارم شهیدی: رسول جان تو خودت از اوضاع این کار خبر داری ، از صفر تا صدش ، پس چرا یه کاری نمیکنی ک زود تر از این مخمصه آزاد شی رسول : هر چی دیده بودمو و گفته بودمو شنیده بودمو براتون تعریف کردم ، شاهدی هم ندارم. شهیدی: خب پس دیگه حرفی نمیمونه رسول:.... محمد : متوجه ی همه ی حرکات و صحبتاشون شدم ، رسول هیچی نمیگفت ، حداقل واسه زندگیه خودش ، بعد از تموم شدن حرفاشون ، آقای شهیدی ب مامور سلول اشاره کردو رسولو برد ، نمیتونستم طاقت بیارم خیلی راحت جلوی چشمم رسول رو ببرن ، اون محل رو ترک کردم.... پ.ن¹: بازداشت ... پ.ن²: همه چی ضبط میشه... پ‌.ن³: هیچ دلیل و مدرکی برای اثبات بی گناهی نداره پ.ن⁴: تعنه ، کنایه ، نگاه پ.ن⁵: چرا براش هیچی مهم نیست ؟ پ.ن⁶: پارت جدید تقدیم نگاهاتون ✨ پ‌.ن⁷: نظرات فراموش نشه هاااا https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ³¹ یک هفته بعد : داوود : از بازجویی رسول میشه گف یک هفته گذشت ، ولی هیچی ب هیچی هنوز ب هیچی نرسیده بودیم ، با بچه های خودمون سعی میکردیم دنبالِ ی چیزی بگردیم ک بی گناهی رسولو ثابت کنه هر جای سایت میرفتیم حرف در اومده بود ک آره بچه ی فرمانده جاسوسی کرده و این حرفا دیگه نمیتونستم تحمل کنم ینی هیچکدوممون نمیتونستیم تحمل کنیم آقا محمدم ک از همه بدتر بودو فقط سکوت میکرد داشتم تو حیاطِ سایت قدم میزدم ک متوجه ي پچ پچ کردنای دو نفر شدم ، حواسمو پرت کردم و بهشون توجهی نکردم ولی خودشون شروع کردن ، اومدن سمتم و بلند بلند شروع ب فحاشی و دادو بی داد کرد شخص مجهول¹: آره دیدی پسره زحمات چند ساله ی همرو ب باد داده شخص مجهول ²: والا ما هم باشیم واسه ازادیمون هر کاری میکنیم ، حالا چ بهتر پدرِ آدم فرمانده باشه و کاری ب کارت نداشته باشه داوود : صبرم لبریز شدو با صدای بلند و قدم های محکم رفتم سمتشونو گفتم : دیگه خیلی دارید زر زر میکنید شخص مجهول¹: هع ، آقا رو باش ، ببین اخوی دیگه کسی ب حرف شما اطمینانی نداره ، خودتونو ک دیگه گول نمیزنید داوود : تو غلط میکنی این حرف... محمد: داوود داوود : با اومدن آقا محمد حرفم نصفه موند، برگشتم نگاهی بهش کردم ک داشت نگام می‌کرد و اون دو تا هم مث چی ترسیده بودن با رفتن آقا محمد نگاهی ب اون دو تا موشِ ترسو کردمو پشتِ آقامحمد راه افتادم داوود : آقا چرا نزاشتین جوابشونو بدم محمد: ..‌ داوود: آقا بخدا حق با اونا نیست محمد: میدونم داوود میدونم ، ولی الان وقت مناسبی برای دهن ب دهن گذاشتن با اونا نیست داوود : ولی آقا من اجازه نمیدم اونا هر چی دلشون میخواد ب داداش رسولِ من بگن محمد: داوود داوود بی توجه رفت اجازه گرفته بودم برای دیدنِ رسول ، بعد از یک هفته میخواستم ببینمش ، روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم ولی باید میرفتم ، میرفتم ک ببینمش چند مین بعد : رسول : درد قلبم امونمو بریده بود ، خیلی وقت بود قرصایی ک دکتر ب خودم داده بودو نخورده بودم هیچکی هم نیمدونست دیگه نمیتونستم تحمل کنم ، خب وقتی دیگه هیچ کاری نمیکنن کارو تموم کنن دیگه هم من راحت میشم هم خودشون دیگه داشت صدام در میومد ک صدای در اومد و مامور سلول منو بیرون برد و رفتیم تو اتاقِ ملاقات نشسته بودم سرم رو دستم بودو دستم روی میز صدای کفش اومد ، سرمو آوردم بالا با دیدن بابا محمد تعجبی کردم ک بعد از چند ثانیه تعجبم خشک شد و نگاهم رنگ نارحت گرفت ... نمیدونستم چی بگم ؟ چیشده؟ چیزی پیدا کردن؟ خبره بد ، خوب ؟ بلاخره این سکوتِ مرگ بارو شکست محمد : رسول رسول : بهش نگاه کردم +قول میدم ازینجا زود بیای بیرون _ بابا ، بگو کارمو تموم کنن خستم ، دیگه نمیکشم ، بریدم +چرا این حرفو میزنی بابا ؟ مگه من مردم ؟ خودم از اینجا میارمت بیرون‌ _ دیگه نمیکشم ، منتظرم سریع تموم شه + مشکلات تموم مشه مطمئن باش _ بابا ی چیزی بگم میاری برام + بگو _ توی اتاقم ، قسمت کشوها ، کشو دومیه ی بسته قرصه اونو برام میاری + چ قرصی ؟ _ میاری ؟ + باید ببینم چیه _ممنون بعد از چند ثانیه ک همینجوری گذشت ی دفعه گفت: رسول تروخدا چیزی مونده ک نگفتی بگو دیگه ، بخاطر خودت میگم تروخدا بگو رسول: بابا هر چی بودو دیده بودم بهتون گفتم ، فقط ی سوال ؟ زیر دستاشم دستگیر کردین دیگه آره ؟ همونایی ک لحظه آخر ریختن بیرون ، همونی ک ب داوود میخواست شلیک کنه؟ محمد: چی؟ زیر دستاش ؟ چطور؟ رسول: ... محمد : بعد از چند دقیقه اومدم بیرون ، ذهنم درگیرِ حرفای رسول بود ، ینی چی زیر دستاش ؟ همشون ک دستگیر شدن ، اصن قرص چی بود ؟ باید برم خونه ببینم چ قرصیه ولی قبلِ رفتن خواستم با آقای عبدی در میون بزارم و اجازه بگیرم با تقه ای وارد اتاقشون شدم عبدی : بشین ، راحت باش از رسول چ خبر ؟ محمد: اتفاقا میخواستم راجع ب همین صحبت کنم عبدی : خب بگو میشنوم محمد : راستش آقا ، رسول مابین حرفاش پرسید ک زیر دست های اِسی هم دستگیر کردیم ؟ و این حرفش منو ب شک انداخت ، آقا هیچ کدوم از اون زیر دستاش ک اونجا بودن بازجویی نشدن ، آقا شاید چیزی بدونن ک شاید باعث بشه بی گناهی رسول ثابت شه ، آقا ممکنه ؟ عبدی : خودت ترتیبشو بده ، بازجویی هم با خودت محمد: ممنون آقا از اتاق آقای عبدی خارج شدم ، باید میرفتم خونه و می‌فهمیدم قرصی ک رسول میخواد چیه رسیدنم مواجه شد با رسیدن مهدی ، از ماشین پیاده شدم و رفتم سمتش ، کمک کردم چمدونشو بردیم خونه محمد: خب آقا مهدی خوش گذشت سفر بدونِ ما ؟ مهدی : نه خان داداش چ خوش گذشتنی ، بدونِ شما محمد : ای ای آدم چاخان😂 مهدی : ن ب جان تو داداش😁 محمد : باشه آقا ما تسلیم برو برو خستیگتو در کن ، خسته ی راهی مهدی : چشم فرمانده محمد : 😁❤️
محمد : وارد اتاق رسول شدم ، طبق معمول اتاقش مرتب و تمیز بود ، همیشه عادت داشت قبل از اینکه از اتاقش خارج بشه اتاقشو تمیز کنه ، خیلی ب مرتب بودن اهمیت میداد ، سمت کمدش رفتم و کشوی دومی ک گفته بودو باز کردم ، چند تا بسته قرص بود ، از دیدنشون تعجب کردم همشونو برداشتم و ب سمت اتاق ریحانه رفتم ... پ.ن¹: پسرِ فرمانده و جاسوسی؟ پ.ن²: درد قلبش...🫀 پ.ن³: دیگه نمیکشم ، خستم ، بریدم ..‌ پ.ن⁴: بسته ی قرص ... پ.ن⁵: آقا مهدی سفر بودن پ.ن⁶: زیر دست های اِسی🫡 پ.ن⁷: رسولِ مرتب...🙃 پ.ن⁸: پارتِ هدیه ی طولانی نقدیم نگاهاتون ♡... https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ³² ریحانه : بابا چند تا بسته قرص بهم نشون داد ک ظاهرا مالِ رسول بود ، چند تاش ک مالِ همین چند وقت پیش بود ک دکتر داده بود ولی ۲ تاش قرصِ قویِ قلب بودن با تعجب ب قرص ها نگاه میکردم بابا هم با نگرانی بهم نگاه می‌کرد محمد : چ قرصیه ریحانه ؟ ریحانه: با نشون دادن قرص ها رو ب بابا گفتم : بابا اینا ک واسه همین چند وقتِ اخیره برای تنگی نفسشو.. ، ولی این دو تا برای قلبِ ، خیلیم قویِ ، در حدی ک باید خیلی مشکلت حاد باشه بخوری ، بابا اینا مالِ رسوله ؟ محمد : نمیدونم بابا ، بهم گفت ی قرص تو کشوشه براش ببرم میدونی متخصص قلبش کیه ؟ ریحانه: آره آقای رضایی ، بیمارستان.... محمد : خب باشه بابا دستت دردنکنه بعد از اینکه از عطیه و ریحانه خداحافظی کردم رفتم سمت بیمارستانی ک آدرسشو از ریحانه گرفته بودم ، چند باری با خودِ رسول اومده بودم ، دکترش پدرِ دوستش بود ، ب خاطر همین گاهی اوقات خودش واسه چکاپ تنها میومد وارد شدم و بعد از سلام و احوال پرسی با بفرماییدی نشستم محمد : خب آقای رضایی ، من مهدویم ، محمد مهدوی ، پدرِ رسولِ مهدوی رضایی: به به خیلی خوش اومدین ، خوشحالم از دیدنتون محمد : بنده هم همینطور ، لطف دارین .. راستش ... رضایی: اتفاقی افتاده؟ محمد: نه فقط چند تا سوال ازتون داشتم ، اینکه چون شما متخصص رسول هستید ، میشه از اوضاع قلبش بهم بگید رضایی:.... محمد : خواهش میکنم هر چی هست بهم بگین رضایی : خب آقای مهدوی بخام رک و پوست کنده بگم ، پسرتون قلبش خیلی ضعیف شده و ما هم اومدیم با دادن قرص ب ایشون از پیوند قلب جلوگیری کنیم ، چون اگه دیگه قرص هم جواب نده، مجبور ب پیوند میشیم و آقا پسرتون هم در جریان این هستن من ب آقا رسول هم گفتم ک شما باید در جریان باشید ، میدونید آقای مهدوی کسی ک زود شروع ب خوردنِ قرص بکنه باعث جلوگیری از بیماری میشه و حتی نباید ۱ ساعت هم این قرص رو دیر خورد ، چون موجب اثرات بدی میشه محمد : حرفای دکتر تو سرم تکرار میشد اگه دیر بخوره ، اثرات بد رسول یک هفتس نخورده یعنی خیلی ب قلبش فشار اون مده ک مجبور شده ب من بگه براش قرصشو ببرم الهی بمیرم بعد از تشکر و خداحافظی از دکتر ، از بیمارستان خارج شدمو روندم تا سایت ، الان باید میرفتم سر وقته زیر دستای اسی از سردستشون شروع کردم ، هیکل درشتی داشت ولی مث چی تو خوش می‌پیچید خب هر حرکتی کنید اینجا ضبط میشه بعد از توضیح مختصری ک بهش دادم ، شروع کردم ب پرسیدن سوالام +هر چی میدونی بگو _از چی؟ +اون سوله ، اسی ، رسول همون ک گروگان گرفته بودینش _ من هیچی نمیدونم ، بی گناهم ، کاری نکردم ، فقط مامورِ فیلم گرفتن از پسرِ بودم +چ فیلمی ؟ _اسی گفته بود زمانی ک داره اطلاعت میده ازش فیلم بگریم ، من طبق گفتش انجام دادم +با چی فیلم گرفتی ؟ _گوشی +گوشی؟ _ما از اوناش نیستیم با دوربینو این طور چیزا فیلم بگیرم ، در حدِ ی مدرک گرفتن گوشی کافیه +خب این گوشیتون کجاست ؟ _نمیدونم +میدونی _باشه باشه میگم یه آدرس میدم ، گوشی دستِ اون آدمه میتونین ازش بگیرین ... پ.ن¹: قرصِ قویِ قلب پ.ن²: اگه دیر بخوره اثرات بد ..‌‌ پ.ن³: قلبش ضعیف شده پ.ن⁴: پیوند قلب...💔 پ.ن⁵: نظرات قرانوش نشه هااا https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ³³ محمد: آدرس و رمزِ بینشونو گرفتم ، برعکس هیکل و چهره ی ترسناکی ک داشت بهش نمیومد بخواد اطلاعات سوخته بده و سرِ مارو گرم کنه بعد از گرفتن آدرس و رمزِ بینشون ، ب بچه ها گفتم آماده شن ‌و هم محل مورد نظر برن ، خیلی تاکید کردم ک هیچ اتفاقی واسه کسی نیفته اون گوشی سالم ب دستمون برسه چند ساعت بعد : سعید : عملیاتِ موفقی بود با دادنِ رمزِ بینشون، گوشیو گرفتم و بعد آغاز عملیات و دستگیری برگشتیم سایت ، اولین کاری ک آقا محمد کرد ، گوشی رو گرفت و باز کرد و دنبالِ ویدیو گشت ویدیو های زیادی از رسول بود ، رسول خونی و خاکی ، رسول بسته ب صندلی ، رسول در حالِ کتک خوردن و ... آقا محمد بعد از دیدن اونا حالش بد شد ولی دست از کار نکشید ، بالاخره رسید ب ی ویدیو ک رسولو دست و پاش باز بودو نشسته بود و اسی در حالِ سوال پرسیدن ازش بود بعد از دیدنِ فیلم همراهِ آقا محمد، رنگِ صورتش عوض شد ، ی حالِ دیگه شد ، حالا آقا محمد بود ک باید طلبکار میبود ازشون ک انقد ب پسرش سختی دادن ، نه تنها پسرش بلکه نیروش، ب گفته ی ، یه متهم جاسوس ک فقط ب فکر منافعِ خودش بوده برای آزادیش دست ب دروغ هم گذاشته ب نیروش تهمت زدن .... چقد خوشحالم بودم ک بی گناهی رسول ثابت شد ، دوست داشتم این خبرو ب بچه ها هم بدم ... ولی خدا خدا میکردم دیر نشه برای جبرانِ بقیه ... محمد: بعد از دیدن فیلم برق از سرم پرید ، سعی کردم خودمو کنترل کنم، نمیدونم چجوری خودمو ب اتاق آقای عبدی رسوندم در زدمو وارد شدم ، اتفاقا آقای شهیدی و بازرس پرونده هم بودن چ خوب بود ک جمعشون جمع بود و این کارِ منو راحت تر میکرد ، رفتم جلو با توضیحاتی ک دادم خودشون هم متعجب بودن فیلم رو پلی کردم و گذاشتم با دقت ببینن ، بعد از اینکه ویدیو تموم شد ، همشون با تعجب بهم نگاه میکردن..‌ رسول یه مشت چرت و پرت سر هم کرده بود ک از اطلاعات سوخته ، سوخته ترم بود ک من اصلا ب یاد نداشتم برای چند سالِ پیش بود ، شُک شدن رو میشد توی چهره ی بازرس پرونده دید ، نه تنها بازرس ، بلکه هم آقای شهیدی و عبدی حالا اینجا من بودم ک بیشتر ب پسرم افتخار میکردم ، با ب یاد آوردن رسول ، همه چی از ذهنم پرید و فقط حواسم رفت سمت قرص ، قرصِ قلب سریع از اتاق خارج شدم ، توجهی ب صداهای آقای عبدی نداشتم ، خودمو ب سلولِ رسول رسوندم نمیدونم چند بار تو راه اسمِ رسولو صدا زدمو مُردمو زنده شدم تا برسم، درو زدن ، وارد شدم با دیدن رسولِ...‌ پ.ن¹: رمزِ بینشون پ.ن²: رسولِ کتک خورده پ.ن³: رسول بی گناهه پ.ن⁴: رسولِ ...؟ پ.ن⁵: فقط نظر و ممبر 🙏 https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930