eitaa logo
تلخ‌اما‌شیرین:)
420 دنبال‌کننده
46 عکس
22 ویدیو
0 فایل
✨️بــســم‌رب‌؏ــشق✨️ "رمان‌تلخ‌اماشیرین" https://harfeto.timefriend.net/16988327208398 ناشناسمون👆 برای‌دسترسی‌به‌آیدی‌ناشناس‌پیام‌بدید‌،آیدی گذاشته‌میشه تأسیس¹⁴⁰²/⁴/²⁹
مشاهده در ایتا
دانلود
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part³ ریحانه : دیشب کلی ب حرفای رسول فکر کردم و ب نتیجه رسیدم باهاش صحبت کنم وارد آشپزخونه شدم سلام ب خانواده ی مهدوی ب جز رسولشون😂 رسول: عه فقط من اظافیم عطیه: چیکار داری با بچم عه ریحانه محمد: صبحانتونو بخورید مشغول خوردن شدم متوجه کم نگاه کردن های رسول شدم ، شاید ازم دلگیره ، شاید ناراحت یا شایدم من این حسو دارم رسول: موقع رفتن ب سایت بود ، داشتیم با بابا میرفتیم سمت حیاط ک متوجه نگاه های ریحانه شدم انگار میخواست چیزی بگه ولی چیزی نگفتم ک اگه خواست خودش بگه با مامان و ریحان خدافظی کردیم ب سمت سایت راه افتادیم بعد از ۱ ماه ماموریت خاج از شهر پامو دوباره گذاشتم تو سایت چقد دلم تنگ شده بود واسه سایت ، آدماش ، میزاش😂 و از همه مهم تر رفیقاامممم وارد شدم کم کم ب بچه ها پیوستم سرو کله ی همشون پیدا شد بعد از چند دقیقه سلام و احوال پرسی و رفع دلتنگی سراغ میزم رفتم اینبار علی نَشِسته بود پشتش ، این عجیب بود😂 مشغول کارهام شدم و بعد برای جلسه ی پرونده ی جدید آماده شدم در حین کار کردن بودم ولی فکرم پیشِ ریحانه درگیر بود ک دست یکی رو روی شونم احساس کردم ، سرمو چخوندم و با داوودی ک لبخند روی لب داشت مواجه شدم ، متقابلا لبخند زدم و سوالی نگاش کردم و گف بریم جلسه... ریحانه : امروز استثنائا کلاس نداشتم و تو خونه بودم تصمیم گرفتم ب رسول بگم و باهاش بیرون قرار بزارم بهش پیام دادم و در قبال پیام من ج داد و گف میاد دنبالم ، خیالم راحت شد "شب" موقعیت : بام تهران ریحانه : خب رسول بهت گفتم بیایم حرف بزنیم چون هم ب حرف زدن باهات نیاز داشتم و میخواستم یه قضیه ای ک این چند روز فکرمو درگیر کرده رو برات تعریف کنم رسول فقط گوش میداد و هیچ حرفی نمیزد شروع کردم: یه روز تو دانشگاه با بچه ها نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم متوجه رفتارای غیر عادی یکی شدیم ، هر جا میرفتیم دنبالمون بود ، از بچه ها اطلاعات میگرف ک بعد متوجه شدم فقط در مورد من بوده ک داشته اطلاعات جمع میکرده هی از بچه ها می‌شنیدم ک میگن ی کسی هی در مورد تو پرس و جو میکنه دیگه نمی‌کشیدم و نمیخواستم این حرفارو بشنوم ی روز خاستم برم جلوشو بگیرم و ازش بپرسم ولی هر جارو گشتم پیداش نکردم حتی ب رفیقامم سپردم ولی انگار نه انگار گفتم شاید بازم سرو کلش پیدا شه اون موقع میرم پیشش ولی هیچی ک هیچی انگار ک آب شده رفته تو زمین بعد از چند روز یه کاغذ های مشکوکی ب دستم می‌رسید، روی میزم ، کمدم ، کیفم و هر سری روش یه جمله نوشته بود نوشته بود : مراقب داداش مامورت باش از اون موقع بودک فهمیدم میخان از طریق من ب تو برسن ، زمانی ک ماموریت بودی خوشحال بودم ک نمیتونن پیدات کنن ولی حالا ... رسول : ریحانه یه حرفایی زد ک برای من ک مامورم تعجبی نداشت ولی این واسم سوال بود ک چرا از طریق ریحانه ریحان رسید ب جاهایی ک دیگه نتونس ادامه بده و تو آغوشم فرو رفت ، هق هق گریه هاش قلبمو ب درد می آورد بعد از چند دقیقه ک آروم شد سرشو از رو سینم برداشتم رو ب روی صورتم با دستام نگه داشتم ب چشمایی ک حلقه ی اشک توشون موج می‌زد نگاه کردم و با ی لبخند ملیح گفتم من همیشه کنارتم ، شاید جسمم نباشه ولی روحم ، قلبم همیشه پیشته همیشه ..🫀 پ.ن¹: خانواده ی مهدوی ب جز رسولشون😁 پ.ن²: دلش واسه میزش تنگ شده پ.ن³: مراقب داداش مامورت باش... پ.ن⁴:همیشه کنارتم... 🫂 https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part⁴ بعد از اینکه مطمئن شدم ریحانه بهتره ، تصمیم گرفتم خواهر برادری با هم بریم دور دور چقد دلتنگ این لحظه هامون بودم ... بالخره نگاهشو از نقطه ای ک زل زده بود گرفت و ب من داد لبخند محوی زد و دستم و محکم تر از قبل دورش صفت کردم بعد از چند ساعت خواهر برادری و خستگی ب خونه رسیدیم و جفتمون ولو شدیم ، سعی کردم هر کاری کنم تا ریحانه از فکرو خیالات دور باشه و فقط بهش خوش بگذره و موفق هم شدم روزه خوبی رو با هم گذروندیم ولی حرفای ریحانه خیلی ذهنمو درگیر کرده بود ، ب افکارم خاتمه دادم و سعی کردم دیگه هیچ فکری نکنم تا زمانی ک با بابا صحبت کنم بعد از چند دقیقه چشمام گرم و شد و ب عالم بی خبری فرو رفتم ریحانه: چقد خوشحالم ک کسی مثل رسول پشتمه خدارو بابت داشتنش چند هزار مرتبه شکر کرد و کم کم چشام سنگین شد محمد: وارد اتاق رسول شدم برای آماده شدن و رفتن به سایت ، خیلی مظلوم خواب بود چقد دلتنگ این چهره بودم ، کنار تخت نشستم به چهرش خیره شدم با تکون خوردن پلک هاش متوجه بیدار شدنش شدم و به خودم اومدم و با لبخندی منتظر باز کردن چشم هاش شدم راوی: بعد از چند دقیقه صحبت با پسرش اتاق را ترک می‌کند و به سمت آشپزخانه قدم می‌گذارد و مثل همیشه عطیه خانم صبحانه ای لذیذ برای اعضای خانواده اش آماده کرده ، لبخندی روی لب های محمد شکل می‌گیرد و بل صدای بلندی میگه : عطیه خانم چه کردییی عطیه متقابلا در جواب محمد لبخندی می‌زند و همسرش را به پشت صندلی هدایت می‌کند پس از چند دقیقه ریحانه همراه با رسول وارد آشپزخانه می‌شوند و در سکوت مشغول خوردم صبحانه می‌شوند موقع رفتم ب سایت است ریحانه با چشای نگران ب رسول خیره است ، رسول هم برای اطمینان دادن به قلب خواهرش چشم هایش را محکم روی هم می‌گذارد و چشمکی به او میزند وارد سایت می‌شوند، هر کدام سره کار خود می روند ، پس از چندی کار از پله ها بالا می‌رود و خود را ب اتاق پدرش می‌رساند محمد: با تق تق در به خودم اومدم ، رسول بود وارد شد ، نگرانی توی چشم هاش داد میزد ولی خودش رو خیلی حفظ کرده بود ک ... بالخره سکوت را شکست رسول: میتونیم صحبت کنیم ؟ محمد: چرا که نه رسول: .... محمد: جانم چی شده که انقد پکری رسول : راستش ... خب چجوری بگم وقتی از ماموریت اومدم متوجه رفتارای ریحانه شدم ، تو خودش بود ، کم صحبت برعکس دفعه های قبل بود سعی کردم با صحبت کردن از زیر زبونش بکشم که موفق هم شدم ، باهام صحبت کرد گفت ک ..گفت یه کسایی توی دانشگاه هی در موردش سوال میپرسیدن ، کاراشو زیر نظر داشتن و برگه های تهدید ب دستش میرسوندن بابا ریحانه بعد از خوندن اون نامه ها ترسی توی وجودش کاشته شده محمد: توی اون نامه ها چی بود ؟! رسول: .... محمد: چی بوده رسول ؟ رسول: برگه هایی که ریحانه در اختیارم گذاشته بود رو روی میز بابا گذاشتم و با ، با اجازه ای از اتاق خارج شدم هدفم از حرف هایی که به بابا زدم فقط و فقط امنیت ریحانه بود که نخوان از طریق ریحانه به ما برسن ‌‌‌‌.... پ.ن: رسول نگرانه خواهرکشه🫀 پ‌.ن²: امنیت ریحانه پ.ن³: برگه های تهدید...
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ⁵ محمد: با شنیدن حرف های رسول ترسی تو دلم ریشه زد ، مطمئن بود رسول برای محافظت و در امان بودن ریحانه این حرفا رو به من زد ، از این غیرت و اقتدار رسول لبخندی روی لبم اومد ولی با تداعی شدن حرفاش توی ذهنم لبخندم خشک شد... در حالِ خودش است که صدای پیامک گوشی او را به خود می آورد پیام: اخطار آخر بود آقا محمد ، دفعه بعد دیگه اخطاری در کار نیست عزت زیاد محمد: با خوندن پیام گره خوردن ابروهام رو به واضح حس کردم با عجله به سمت پله ها حرکت میکند تا خود را به میز مرکزی برساند با دیدن رسول پشت میز غمی به سراغش می آید ، سعی در پنهان کردنش می‌کند و خود را ب میز نزدیک تر می‌کند رسول با دیدن فرمانده اش در حال بلند شدن است ک دست فرمانده مانع بلند شدن او می‌شود رسول: چیزی شده آقا ؟ محمد: نه رسول جان ، ببین میتونی رد این شماره رو بزنی رسول: چشم راوی : رسولی که بی خبر از همه جا حالِ دگرگون پدرش را می‌بیند متوجه ی اتفاقی که افتاده می افتد که همان لحظه صدای پدرش او را به خود می آورد محمد: در حال تماشای والِ روبه رو و شاهد تلاش های رسول بودم که صدای پیامک گوشیم بلند شد و خدا خدا میکردم چیزی در مورد اون پیام نباشه با خوندن پیام عصبی تر از قبل غریدم لعنت بهت و باعث شد رسول برگرده و با حالت نگران به من نگاه کنه اون محل رو ترک کردم و به سمت اتاقم حرکت کردم دوباره پیام رو باز کردم متن پیام: فک نکن خیلی زرنگی جناب فرمانده راوی: از شدت اعصبانیت گوشی را روی میز می اندازد دستانش را حصار صورتش می‌کند سردرد عجیبی به سراغش می آید پس از چند دقیقه در با صدای آروم باز می‌شود و رسول وارد می شود جلو می‌رود و ورقه ی قرص را همراه یک لیوان آب روی میز فرمانده اش می‌گذارد و باعث می‌شود محمد سرش را از روی میز بردارد و طرف مقابلش را نکاه کند با دیدن رسول لبخند تلخی می‌زند و به صورتش زل می‌زند رسول سعی در خوب کردن حالِ پدر می‌کند ولی نمی‌داند در دلِ او چه میگذرد فکر از دست دادن فرزندانش آزارش می دهد ، مجبور می شود با آقای عبدی در میان بگذارد و از تهدیداتی که برای نیرویش شده او را در جریان بگذارد چند مین بعد... عبدی: خب پس با این حساب رسول شناسایی شده و از مهارت رسول با خبر شدن محمد جان من تو رو درک میکنم ، پدری و دوست نداری خم به ابروی بچت بیاد ، با بچه های محافظت قرار میزارم برای پوشش دادن خونه و رسول ، خودت هم حواستو جمع کن و به دخترتم بگو چون احتمالِ اینکه دوباره بخوان تهدیدش کنن و اذیتش کنن زیاده ... پ.ن¹: اخطار آخر... پ.ن²: از مهارت رسول با خبرن... پ.ن³: تهدید ، اذیت https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ⁶ بعد از کمی صحبت با آقای عبدی حالش بهتره و خیالش کمی راحت است و سعی در پنهان کردن افکار منفی می‌کند پس از چند مین از پنجره ی اتاقش به پایین نگاهی می اندازد و برخلاف بقیه که در حال کار کردن هستن رسول سرش روی میزه و محمد از این رفتار رسول متعجب است به سمت پله ها حرکت میکند و خودش را به میز مرکزی می‌رساند با صدایی ک توش تعجب موج میزنه رسول رو صدا میزنه ولی دریغ از جوابی از طرف رسول پس از چندین بار صدا کردنش با کمک دستانش رسول رو تکون میده ولی انگار نه انگار بچه ها به محمد نزدیک می‌شوند و وقتی رسول رو توی اون حال میبینن برق از سره همشون میپرد سعی در حفظ حالِ آقا محمد میکنن و فرشیدی که زود تر از همه به خودی می آید و به سوی بهداری سایت قدم برمی‌دارد دکتر : خب آقا محمد ، خبری شُک بر انگیز بهش رسیده ؟ این حالش این رو نشون میده خبری که بهش شک وارد کرده باعث شک عصبی شده محمد جان خودت میدونی رسول توی عملیات هایی که رفته زیاد زخمی شده و باعث شده قلبش ضعیف بشه و این خبر های ناگهانی ، هیجانی براش سمه و نباید به خودش فشار بیاره الانم سِرُم بهش وصلِ چند ساعت دیگه بهوش میاد ولی تکرار میکنم نباید بهش شُک وارد بشه محمد که کامل مشخصه کلافه و نگرانه دستی داخل موهاش میکنه و نگاهشو به صورت رسولی که رنگش پریده می‌دهد حرف های دکتر تو سرش رژه میره چه خبری؟ چه خبرِ هیجانی؟ قلبش؟ و هزار گونه سوال های دیگر در ذهنش ایجاد می‌شود ، طولی نمی‌کشد که داوود نفس نفس زنان سریع وارد بهداری می‌شود و خود را به آقا محمد می‌رساند، نگرانی در چشم های داوود هم موج می‌زند قبل از اینکه محمد چیزی بگوید خودش زبان باز می‌کند و می‌گوید آقا دخترتون... ......................... پ.ن: قلبش ضعیف شده پ.ن²: ریحانه چی ؟
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ⁷ محمد با شنیدن اسم دخترش مضطرب از جا بلند می‌شود و سعی در کنترل کردن خود می‌کند ولی این دلشوره ای ک در وجودش ریشه کرده امان نمی‌دهد از داوود میخواهد تا برایش اتفاقی که افتاده را تعریف کند داوود شروع به تعریف کردن می‌کند محمد با حالی دگرگون لب می‌زند بالاخره کاره خودشو کرد ... و از جا بلند می‌شود پس دلیل حالِ بدِ رسول... ریحانه: در حال آماده شدن بودم ، پس از چند مین از مامان خداحافظی کردم و راهی دانشگاه شدم هنوز نرسیده بودم ب دانشگاه که یک دفعه چیزی جلوی دهن و بینیم رو پوشوند و بعد سیاهی مطلق⚫️ چند ساعت بعد... آروم پلک هام از هم جدا شد متوجه شدم ب چیزی بسته شدم ، شب شده بود و نشون میداد چند ساعتی بود که بیهوش بودم تاریکی از پشت پنجره ها هم مشخص بود نمیدونم چقدر گذشت که صدای در باعث شد سرمو بالا بیارم ، نوری که تو اون ظلمات خودنمایی می‌کرد چشمام رو اذیت می‌کرد ، دست هامو برای جلو گیری از تابش شدید اون نور ب جلوی چشمام قرار دادم ، پس از چند ثانیه صدای کفش های طرف مقابل توجهمو جلب کرد ناگهان همه جا روشن شد و صدای قه قهه زدن های اون مرد سکوت اتاق رو شکست با لبخندی چندش آور بهم نگاه می‌کرد و متقابلا با اخم نگاه میکردم بالاخره زبون باز کرد مرد: خب خب میبینم ک حالت خوبه دختر فرمانده یا بهتره بگم عزیزِ برادر ریحانه: با این حرفش خشمم دو برابر شد و تنها کلمه ای ک تونستم به زبون بیارم : خفه شوووو و این حرفم مصادف شد با سوختن یه طرف صورتم معلوم بود که کاملا عصبی شده شروع کرد با اون صداش حرف زدن مرد: پس اخطار ها ب دردت نخورد آخرش که آتیشش دامن تو رو گرفت بدبخت ریحانه : حرفش تموم نشده بود که با صدای محکم گفتم من برای بابام و داداشم جونمم میدم ، منو از اخطار میترسونی ؟ قیافش دیدنی بود ، از اعصبانیت سرخ شده بود ، آخ ک دلم خنک شده بود ، دلم میخواست رسول بود و میدید بلدم در برابر همچین آدمایی هم از خودمو و خونوادم دفاع کنم پس از چند ثانیه با اخم نگاه کردن هاش با قدم های محکم از اتاق بیرون رفت ، در حال نگاه کردن به رفتنش بودم ک با یاد آوری حرکاتی ک کرده بود خندم گرفت و من بودم و صدای خنده هام ، اصلا واسم مهم نبود کجام و اسیر چه کسایی این مهم بود که تونسته بودم از پسِ ی آدم زورگو بر بیام ..................... پ‌.ن:دلیل ِحالِ بدِ رسول پ.ن2: ریحانه خانومِ شیطون😜
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ⁸ رسول: نزدیک اذان صبح بود ، تقریبا میشه گف بعد از سرمی ک بهم وصل بود دیگه نه استراحتی کردم و نه چیزی خوردم و فقط و فقط در حال جستجو برای پیدا کردن ردی از ریحانه بودم بابا محمد هم که بعد از فهمیدن ماجرا رفت خونه که جوری به مامان بگه که هول نکنه نگران بودم نگرانِ تک خواهرم نکنه .... نه هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته خودمو از افکار منفی دور کردم و سعی کردم با کار کردن حداقل خودمو مشغول کنم محمد : از وقتی که با عطیه صحبت کرده بود مدام گریه میکرد و اسم ریحانه رو صدا می‌زد نگران بودم نکنه یه وقت شرمنده ی عطیه بشم سعی کردم آرومش کنم ی قرص بهش دادم و گذاشتم بخوابه حالا من موندمو دلتنگی های پدرانه میخواستم برم سایت شاید بتونم چیزی پیدا کنم ولی الان حالِ عطیه مهم تر بود و تصمیم گرفتم پیشش باشم و مراقبش باشم صبح روزِ بعد رسول: همچنان دنبال ردی از ریحانه بودم ولی هیچ اثری ، هیچ ردی ... داشتم دوربین های نزدیک خونه رو چک میکردم که صدای پیامک گوشیم بلند شد ، پیام رو باز کردم متن پیام: سلام آقای برادر دلسوز اگه میخای خواهرِ گرامی سالم و سلامت باشه تنها میای ب این آدرس تاکید میکنم تنها میای ب این آدرس رسول ک حسابی سردرگمه نمیداند بین عقل و قلبش کدام را انتخاب کند سپس با خودش کنار می آید دلیل هایش برای انتخابش را برای خودش بازگو می‌کند اگه تنها نره ممکنه بلایی سرِ خواهرش بیارن ، اگع تنها نره ممکنه برای بقیه هم دردسر بشه و.... یک بار دیگر ب آدرس دقیق و ساعت نگاه می‌کند آماده میشود برای رفتن می‌داند برای این بی خبر گذاشتن توبیخی حسابی در پیش دارد ولی قلبش مهم تر است ولی قبل از رفتنش داوود را در جریان می‌گذارد و می‌گوید: رسول: اگه تا چند ساعت دیگه خبری ازم نشد به آقا محمد خبر بده داوود ک برای این تصمیم رسول نگران هست سعی در پشیمان کردن رفیقش می‌کند ولی رسول قلبش را انتخاب کرده است ... پ.ن: بین عقل و قلب؟ پ.ن²: رسول نگرانِ تک خواهرشه..🥀 https://eitaa.com/gandoei/37
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ⁹ بعد از یک ساعت و نیم روندن ب مکانی که بهش آدرس دادن میرسه موتور را گوشه ای رها می‌کند و منتظر میماند پس از چند دقیقه صدایی از پشت سر، او را ب خود می آورد و باعث می‌شود ب سمت صدا برگردد برگشتنش همانا و خوردن چوب ب سرش همانا ... بعد از چند ساعت بهوش می آید اتفاقاتی براش افتاده رو ب یاد می آورد و کم‌کم متوجه حضورش برای نجات خواهرش می شود کمی تکان می‌خورد ولی با دستو پاهای بسته مواجه می شود سرش را ب چپ و راست تکان می‌دهد و کل اتاق را برانداز می‌کند حواسش میره ب گوشه ای از اتاقی ک کسی خودش رو بغل کرده و روش چادر کشیده شده است رسول : برای این ک اطمینان پیدا کنم ریحانه اینجاست ، مجبور شدم اون شخصی ک ته اتاق بود رو صدا کنم خیلی آروم طوری ک فقط خودش بشنوه گفتن خانوم ، خانوم بعد از چند ثانیه تکون خورد خوشحال شدم خواستم برم سمتش ک دوباره متوجه بسته شدنم شدم و اهی سر دادم منتظر شدم تا خودش بیدار شه و چهرش ببینم چند مین بعد... ریحانه: با صداهای کسی از گُنگی بیرون اومدم و سعی کردم ببینم اون شخص کیه با دیدن رسول هینی کشیدم،رسول اینجا چیکار می‌کرد نکنه رسول هم مثل من آورده باشن رسول: اون خانم سرشو آورد بالا با دیدن ریحانه که سالم بود نفسی از سرِ آسودگی سر دادم و خدارو شکر کردم در حالِ ارتباط چشمی با ریحانه بودم ک ی هو در با شدت باز شد و مردی وارد شد ریحانه هیچ واکنشی نشون نداد پس بی بردم قبل از من دیده باشتش مرد زبون باز کرد مرد : خب خب پسر فرمانده ، برادرِ دلسوز میبینم که هم حالِ خودت خوبه هم حالِ خواهرت فک میکنم اگه پدرتون هم بیاد حالِ همتون خوبه آخ آخ داداش جونِ مهربون اگه نمیومدی ممکن بود دیگه خواهرِ عزیز تر از جونت و نبینی ولی حالا میتونین اینجا لحظات آخر پیشِ هم باشید رسول: دیگه داشتم کلافه میشدم صبرم لبریز شده بود با صدای محکم و بلند گفته دهنتو ببند ، تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ، جرعتشو نداری مرد : رفتم جلو و موهاشو از پشت کشیدم و گفتم هع حالا میبینی و از اتاق خارج شدم رسول : اون مرد از اتاق خارج شد و بعد چند دقیقه یکی وارد شد ، آدم که نمیشه گف بیشتر شبیه غول بود ، بهم نزدیک شد ی لحظه به ریحانه نگاه کردم که حلقه ی اشک تو چشم هاش مشخص بود ، با فشار دادن پلک هام رو هم بهش اطمینان دادم که نگران نباشه مرد نزدیک میشد به دستاش نگاه کردم انگار چیزی تو دستش بود دیگه رسید بهم بالا سرم وایساده بودم ی هو با ی حرکت از روی زمین بلندم کرد و... پ.ن: ریحانه سالمه پ.ن²: اون مرد چیکا کرد؟ پ‌.ن³: شما نظرتون چیه ؟ https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ¹⁰ ریحانه: اون مرد رسولو بلند کرد و وسط اتاق ب صندلی بست ، چند نفر دیگه وارد اتاق شدن اونا هم هیکل درشتی داشتن سر دستشون وارد شد ب بقیه با ی حرکت دستور داد کارشونو شروع کنن ، رسول هم خیلی آروم و ریلکس فق چشمش به من بود ، شروع کردن ب زدنش معلوم بود در داره منی که از اینجا داشتم میدیدم دردم گرفته بود ولی اجازه نداد هیچ صدایی ازش در بیاد نمیدونم چقد گذشت ولی بالاخره دست از کار کشیدن و رسولو خونی و بیجون وسط اتاق ول کردن ، فکر کردم دیگه دست از کار کشیدن و خودشونم خسته شدن ولی اینطور نبود ، رسول از روی زمین برداشتن و ب طرف تختی ک گوشه ی اتاق بود بردن و محکم دست و پاهاشو ب تخت بستن الهی بگردم داداشم نمیتونس راه بره ، سرو روش خونی و خاکی بود حالا داشتن میومدن سراغم ، نزدیکم شدن یکی شون خواست بهم دست بزنه که رسول با صدای گرفته داد زد و گف دست بهش نزن عوضی ولی اونا کارِ خودشونو میکردن رسول عصبی تر از قبل غرید بهت میگم کاری باهاش نداشته باش چی میخوای مرد : خب فک کنم سرِ عقل اومدی و رسیدی ب اصل مطلب اطلاعات میخام ، اطلاعات رسول : باشه من بهت اطلاعات میدم ولی بزار بره ریحانه: نه رسول تو اینکارو نمیکنی رسول : بزار بره هر کاری بخوای هر چی بخوای میگم فقط بزار بره راوی : فقط خدا میدونه تو ذهن رسول چی میگذره ، هدفش از گفتن این حرف ها چیه ، آخرش میخواد چیکار کنه ؟ جاسوسی ؟ اطلاعات بده؟ و.... مرد : خب باشه ما خواهرتو آزاد میکنیم ولی در عوضش تو هم هر چی ما می‌خواستیم میدی قبوله ؟ رسول : قبوله ریحانه : نه رسول تو این کارو نمیکنی ، این کارو کنی دیگه برادر من نیستی ، دیگه خواهری ب اسم ریحانه نداری رسول: با شنیدن حرف های ریحانه غمی ب سراغم اومد ، قلبم ب درد اومد ، چرا ریحانه فک کرد من میخام اطلاعات بدم ، منی ک فقط ب خاطر حفظ جونش میخام اطلاعات سوخته بدم و ک از اینجا خلاص شه و جون سالم ببره ولی مهم نبود ریحانه چ فکری میکنه ، مهم این بود ک سالم باشه ، فقط سالم بودنش برام مهمه ریحانه : اون مرد اومد سمتم دستشو دراز کرد و دستشو پس زدمو خودم بلند شدم ، با نفرت ب چشمای رسول نگاه کردم ، جز غم تو چشماش هیچی نبود ، از اونجا بردنم بیرون چند نفری بودن ک چهرشونو مخفی کرده بودن و نمیشد شناسایی کرد منو از اونجا خارج کردن نمیدونم چقد گذشت که حس کردم ماشین ایستاد و یه جا از ماشین بیرونم کردن... پ.ن: رسول جاسوسی میکنه؟ پ.ن²: رسول خیالش راحت شد پ.ن³: ریحانه آزاد شد https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part¹¹ مرد : ب محمد زنگ زدم هم خبر آزاد شدن دخترش رو دادم و هم اینکه قراره پسرش بهمون اطلاعات بده رسول : وقتی ریحانه رفت انگار یه باری از روی دوشم برداشته شد ولی وقتی حرفاش توی سرم اکو میشد غمی ب سراغم می اومد اون مرد وارد شد خبر رفتن ریحانه رو میداد ولی از کجا باید بدونم راست می‌گفت ک گفتم رسول : از کجا باور کنم ولش کردید ؟ مرد: میتونی با پدرت صحبت کنی رسول: ... مرد : الو آقا محمد این پسرِ حرف گوش کنت میخواد بات صحبت کنه محمد : گوشیو بده بهش رسول : الو بابا محمد : هیچی نگو رسول ، هیچی نگو من اینجوری بزرگت کردم ، این همه زحمت کشیدی ک آخرش بیای جاسوسی کنی رسول :... محمد: گوشی رو قطع کردم ، نزاشتم هیچی بگه رسول: از اینکه زود قضاوتم کردن دلخور بودم هم بابا هم ریحانه ، هیچ کدومشون نزاشتن از خودم دفاع کنم تو فکر بودم ک قلبم تیر خفیفی شاید و باعث شد دستمو بزارم روش ریحانه : رفتم خونه ، بابا خونه بود ، با دیدن من تعجب کرد ، جویای رسول شد چی میتونستم بگم بهش ؟ بگم پسرت اطلاعات داد؟ چی بگم؟ بعد از چند ساعت ک متوجه ی حالِ خوبم شد سوالاتش شروع شد هر چی دیده و شنیده بودمو برای بابا تعریف کردم و بابا بدجور عصبی و ناراحت شد چند دقیقه از حرفامون میگذشت ک گوشیه بابام زنگ خورد ، از طرز حرف زدنش معلوم بود با اون آدما داره حرف میزنه بعد چند دقیقه اسم رسول ب گوشم خورد بابا داشت باهاش صحبت می‌کرد و بعد چند دقیقه بابا گوشیشو عصبی قطع کرد و ب سمت اتاقش رفت پ.ن: محمد عصبیه پ.ن²: کسی ب رسول حق دفاع نداد
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ¹² رسول: یک روز از دادن اطلاعات سوخته بهشون گذشته بود یکم جوشون کمتر شده بود ک ی دفعه در با صدای بدی باز شد اون مردی ک تازه فهمیده بودم بهش میگن اِسی اومد تو و با اعصبانیت تمام تو چشمام زل زد و زد در گوشم طوری محکم زد ک با صندلی افتادم زمین ، گوشه ی لبم پاره شده بود دلیل این کارشو فهمیدم ک بالاخره لب باز کرد. اِسی: فک کردی خیلی زرنگی اطلاعات سوخته بدی و ما هم ولت کنیم بری ؟ رسول: اگه خیلی زرنگ بودید ک همون اول میفهمیدید نه الان اِسی : از دستش اعصبانی شدم ، هیچ جوره مُغور نمیومد مجبور شدم شکنجش کنم ب بچه ها گفتم بیان داخل و شروع کنن رسول : چند نفر با دستور اِسی وارد شدن اومدن سمتم ، دست یکیشون زنجیر بود ، تا تهش رفتم .... سعید : تمام حرفا رو از آقا محمد شنیده بودیم ولی اصلا باور نمیکردیم رسول بخواد همچین کاری بکنه تهِ دلم روشن بود ک رسول بی گناهه رد شماره ای ک ب آقا محمد زنگ میزد رو زده بودیم و قرار بود یه ساعت دیگه عملیات داشته باشیم رسول : اومدن و با همون زنجیراشون از سقف آویزونم کردن و با زنجیر های چند کیلویی دیگه ک داشتن افتادن ب جونم تا جایی ک میخوردم زدنم انقد زدنم ک خودشونم خسته شدن و دست از کار کشیدن اِسی جلو اومدو چاقویی ک تو دستش بود رو کرد تو شکمم ، چاقو رو بالا برد و خواست دومی رو هم تو قلبم بزنه ولی با تکونی ک خوردم چاقو کنار قلبم فرود اومد دستام بسته بود هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم .... نفسام کشدار شده بود و خون از دهنم جاری بود ، چشام هی سیاهی می رفت اِسی با لبخندهای چندشش جلوم وایساده بود و خنده های صدا داری می‌کرد، طولی نکشید ک صدای یکی از زیر دست هاش اومد ک میگف : مأمورا آقا ، مأمورا اِسی خنده از لباش محو شد و سریع خودشو ب در رسوند نمیدونم چقدر گذشت سرو کله ی بچه های خودمون پیدا شد داوود اومد تو ولی با دیدن من هیچ عکس و العملی نشون نداد ، تعجبی نکردم چون از قبل خودمو آماده کرده بودم برای رفتاراشون دلم میخواست همینجا یه تیر میخورد وسط پیشونیم و در جا میمردم داوود داشت یکی از زیر دست های اِسی رو دستگیر می‌کرد ک یکی از اون گنده هاشون وارد شدو اسلحه رو سمت داوود گرفت چون دست و پاهام باز بود و فاصله ی کمی با داوود داشتم خودمو جلوی گلوله انداختم چند ثانیه بعد بابا وارد شد تو شُک اتفاقات بود ، نیمد سمتم بعد چند ثانیه ب خودش اومد پا تند کرد سمتم تو چشمام نگاه نمی‌کرد تنها کلمه ای ک از دهنم خارج شد گفتم بابا بخدا...و خون از دهنم ریخت تنها کلمه ای ک شنیدم هیچی نگو از طرف بابا بود و بعد سیاهی مطلق ⚫️ پ.ن: فهمیدن اطلاعات سوختس پ.ن²: دلم برا رسول سوخت...🥀 https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ¹³ داوود : هنوز تو شک اتفاقات اخیر بودم ، رسول چطور تونست اینکارو کنه ؟ من چیکار کردم باهاش؟ جوابِ بدیِ منو با چی داد ؟ بالاخره ب خودم اومدم ، سعی کردم رو پاهام وایسم ، اشکام بی اختیار می‌ریخت، پهنای صورتم خیس بود رسولو بعد از چند دقیقه منتقل کردن ب بیمارستان سعید همراهش رفت ولی از رفتار آقا محمد تعجب کرده بودم چطور ممکنه بچت جلوت جون بده ولی بهش توجه نکنی شایدم تو دلش غوغا بوده من از دلش خبر ندارم ، همونطور ک از دلِ رسول خبر نداشتم و زود قضاوتش کردم ، خودمو چندین بار لعنت فرستادم بالاخره از اون خونه ی کذایی بیرون اومدم بیشتر بچه ها برگشته بودن و بعضی ها در حالِ پاکسازی چشمم ب آقا محمد افتاد ک روی جدول کنار خیابون نشسته بود و سرش پایین بود کنارش نشستم دستمو گذاشتم رو شونش باعث شد سرشو بالا بیاره و بهم نگاه کنه ، غم بدی توی چشماش بود ، بالاخره زبون باز کردم ... آ آقا محمد بگین ، بگین ک رسول بی گناهه بگین ک قضاوت کردیم ، بگین ک تند رفتیم ، بگین ک نزاشتیم از خودش دفاع کنه آقا محمد اگه الان رسول نبود منم اینجا نبودم منم کنارِ رسول تو راهه بیمارستان بودم آقا کسی ک اسمشو گذاشتیم جاسوس ، جونِ یه مامور و نجات داد مگه میشه ، نه نمیشه، آقا دروغه ، اتهامه ک ب رسول زدن ، آقا ی کاری کنین ک پشیمون نشیم ، آقا شرمنده رسول نشیم ، آقا ی کاری کنین تا دیر نشده... دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم زدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم و رسولو صدا میزدم محمد : وقتی رسولو تو اون حال دیدم تعجب کردم مگه میشه کسی ک بهشون اطلاعات بده رو در این حد شکنجه کنن؟ کلی سوال دیگه تو ذهنم بود و هضمش سخت رسولو پس از چند دقیقه ب بیمارستان منتقل کردن خواستم باهاش برم ولی نتونستم ... به پاکی رسول اطمینان داشتم ، ولی نمیدونم اون حرفا چقد روم تاثیر داشت ک تونستم با تیکه از وجودم اونجوری حرف بزنم ، شاید یکی از دلیل های نرفتنم ب بیمارستان همین باشه ، روم نشد تو چشمای رسول نگاه کنم تو همین افکار بودم ک دستی رو ، روی شونم حس کرد داوود بود ، چشماش بارونی بود ... پ.ن: داوود پشیمونه... پ.ن²: روش نمیشه تو چشمای رسول نگاه کنه ...😔
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ Part ¹⁴ محمد: حرفای داوود تو سرم اکو میشد ، چرا حرفای داوود منو باید ب خودم بیاره ؟ سریع از سرِ جام بلند شدم ، همونطور ک ب سمت ماشین پا تند میکردم داوود هم قدم ب قدم با من میومد سوارِ ماشین شدم ، درِ ماشینو باز کرد و نشست روندم تا خودِ بیمارستان انقد تند رانندگی کردم ک نزدیک بود چند جا تصادف کنیم ، بالخره رسیدیم ، از محوطه گذشتیمو وارد بیمارستان شدیم ، پاهام سست شده بود انگار باید میکشیدنم تا برم جلو تر ، رفتم سمت پذیرش ک تهِ راهرو مقابل اتاق عمل سعید رو دیدم، پا تند کردم سمتش تا چشمای نگران و لرزونم رو دید خودش زبون باز کرد سعید : سریع بردنش اتاق عمل ، خونِ زیادی از دست داده بود داوود : با شنیدن حرفای سعید حالِ آقا محمد بد شد در حالِ افتادن بود ک گرفتمش و روی صندلی نشوندمش، سعید تا حالِ آقا محمدو دید از آب سرد کن راهرو براش ی لیوان آب آورد ، باهام سر سنگین بود حتی میشه گف با آقا محمد هم همینجوری بود ، آب رو داد دستم و رفت اون سمت و دور از ما نشست و زیر لب چیزی میگفت فهمیدم داره ذکر میگه بعد از گذشت چند ساعت بالاخره در اتاق عمل باز شدو دکتر بیرون اومد ، هممون ب سمتش هجوم بردیم ولی کسی جرعت پرسیدن سوالی رو نداشت، دکتر ک حالِ هممونو دید گفت : خونِ زیادی از دست داده بود ، دو جا چاقو خورده بودن و ۱ تیر نزدیک قلبشون و کلِ بدنشون هم کبود بود خب چطور بگم ، خدا بهتون رحم کرده ک تموم نکرده ، چون با این همه خونی ک از دست داده و این بدن ک خودتون میدونین بدن ایشون ضعیفه ب خاطر قلبشون همش ی معجزست ک زندس ، در هر حال امیدتون ب خدا باشه الان ب آی سیو منتقل میشن ... با اجازه محمد : با شنیدن حرفای دکتر سرمو ب طرفین تکون دادم گفتم : نه نه رسول نه بخدا جبران میکنم ، بخدا جلوی همه میگم بی گناهی ، بخدا ... آخه یعنی چی رسولِ من رفت تو کما ؟ پاره ی تنم رفت تو کما ؟ چرا ؟ فرشید : با شنیدن حرفای دکتر قلبم ب درد اومد چطور ممکنه رسولِ سر حالِ پر سرو صدا بیفته ی گوشه روی تخت بیمارستان و ب بهونه ی دستگاه نفس بکشه ، چطور ممکنه حالم دست خودم نبود ، حالِ هیچکس خوب نبود ، هر کی ی جا فرود اومده بودو ب اشکاش اجازه باریدن میداد ولی حالِ آقا محمد از همه بد تر بود ، هر چی نباشه پدره ، چقد بده ک بچت بیفته رو تخت بیمارستان و نتونی براش هیچ کاری کنی... ریحانه : بابا بهم زنگ زدن و آدرس ی بیمارستان رو داد و گفت ک با مامان عطیه بریم اونجا دلم شور می‌زد یعنی چ اتفاقی افتاده ، نکنه خبری از رسول شده با مامان ب سمت بیمارستان راه افتادیم ، رسیدیمو زنگ زدم ب بابام ، بابا بهم گفت ک کجا بریم ، رفتیم همونجایی ک آدرس داده بود چند تا پسر نشسته بودن و گریه میکردن چند تاشون می‌شناختم دیده بودمشون بابا جلو اومد و آروم مامانو ب ی طرفی برد و چیزی رو نشونش داد منم پشتشون رفتم ، حالا متوجه ی وضعیت بودم ، اون.. اون کسی ک بابا داشت نشونش میداد رسول بود ، رسولِ من بود داداشِ من بود بین اون همه سیم ، اون کسی ک رو چشماش چسب زده بودن داداشِ من بود ، ب خودم اومدم دیدم صورتم خیسِ متوجه ی وضعیت دورم نبودم فقط از پشت شیشه ب رسول چشم دوخته بودم کم کم متوجه ی صدای مامان شدم ک داشت از بابا سوال می پرسید و دلیلِ حالِ رسول و رو میخاست بدونه بابا هم حالش تعریفی نداشت و نمیتونست حرف بزنه ک یکی از اون آقاها پا شد قبلا دیده بودمش جلو اومدو ، رو ب روی مامان ایستاد و سرشو انداخت پایین با صدای آروم همه چیو تعریف کرد بعد چند ثانیه هیچ صدایی جز گریه ی مامان نمیومد ..‌.. پ.ن: حرفای داوود تاثیر گذار بود پ.ن²: خونِ زیادی از دست داده پ.ن³: رفت کما ...🕊 پ.ن⁴: مادرِ دیگه ...💔 https://abzarek.ir/service-p/msg/1293930