دلمون تنگه...💔✨
#پروفایل🖤
#شهادت_امام_رضا_علیه_السلام🏴
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
🚨تصویرسازی نمادین از استقبال حاج قاسم از شهدای تازه تفحص شده خانطومان در حرم امام رضا (علیه السلام)
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
14420229-01.mp3
14.03M
🏴السلام علیک یا علی بن موسی الرضا
◾️روضه شهادت حضرت امام رضا علیه السلام
🎤حاج جواد شکری
#پیشنهاد_دانلود
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #حتما_ببینید
🔸امامرضا گفت این همه تو اومدی به دیدن ما، ایندفعه من میام به دیدن تو...
🔺 روایتی شنیدنی صابر خراسانی از حضور کاروان زیرسایهخورشید در زرند کرمان
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
بسم الله الرحمن الرحیم
هلال ماه ربیع الاول در مشهد فقط با چشم مسلح رویت گردید..
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
🍂
🔻 #طنز_جبهه
🔅 یادش بخیر.....!
زمستان سال 64
عملیات فاو به اتمام رسیده بود. به گروهان ما خط پدافندی روبروی پاسگاه البحار را داده بودند. خط در دست بچه های چحچول (فضول) گردان بود.🤔
یک رادیوی دو موج ناسیونال هدیه از مرحوم فخرالدين حجازی که در مسجد فاو گرفته بودم، همراهم بود. توی سنگر فرماندهی گروهان نشسته بودم. ساعت از دو شب گذشته بود. رادیو را روشن کردم. ناگهان مجری گفت: اینجا رادیو مونتکارلو ، ترانه های درخواستی شما عزیزان..... همان موقع یک آهنگ غربی با ریتمی تند نواخته شد. عباباف بی سیمچی گردان بود.
به خودم گفتم بد نیست کمی با عباباف شوخی 🤭 کنم. شاسی بی سیم را جلو رادیو گرفتم و مقداری از آهنگ را در بی سیم پخش کردم. منتظر ماندم تا عکسالعمل عباباف را ببینم که بلافاصله با خط تلفن آمد روی خط ما و گفت:
- علی بیداری؟📞
- ها چرا؟!
- عراقیا فک کنم کد بی سیم مارا کشف کردن 😂 سریع برین خونه شهید. .... یعنی کد بی سیم رو عوض کن.
من هم عوض کردم. ساعتی بعد دوباره همان کار را تکرار کردم.
آنقدر این کار برایم شیرین شده بود که چندین شب دیگر تکرار کردم.
مجبور شده بود تمام کد بی سیم ها و دفترچه های خودشان را عوض کنند.
هر روز صبح می آمد و به ما کدهای جدید می داد و می گفت: نمیدونم عراقیا چی آوردن تو خط شون! تا کد جدید میذاریم، سریع کشف میشه.....
تا بالاخره یک شب نمیدانم چگونه و از کجا متوجه شد. وقتی فهمید کار منه. فقط با تیر نزدم. 😡 آخر هر روز چندین کیلومتر سیم را چک می کرد و می رفت و می آمد. میرفتند از لشکر کد جدید می گرفتند و .....
یادش بخیر.......
راوی علی رضا کوهگرد
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 2⃣3⃣
خاطرات مهدی طحانیان
سروصدا هر لحظه زیادتر میشد. بچه ها فریاد می زدند: «بیدار شید، بیدار شید... عراقی ها حمله کردن.» تا این جمله به گوشم رسید سریع بلند شدم.
هوا هنوز تاریک بود. لباس های خیس را تنم کردم و زدم بیرون. همه لب خاکریز جمع شده بودند اما هوا تاریک بود و نمی توانستیم بفهمیم چه خبر است. آماده باش ماندیم تا کمی هوا روشن شد که با منظره عجیبی روبه رو شدیم. تا چشم کار می کرد سرتاسر دشت تانک بود اما به گل نشسته بودند. تازه فهمیدیم جریان از چه قرار است. عراقی ها خواسته بودند یک حمله همه جانبه دیگر انجام بدهند و جاده را از تمام محورها پس بگیرند اما باران باعث شده بود تانک ها به گل بنشینند. سروصداهای عجیبی که دیشب می شنیدم، ناشی از این بود که تانک ها به شدت گاز می دادند تا بتوانند زنجیرهایشان را از گل خلاص کنند اما گویی در باتلاق فرو می رفتند. تنها کاری که توانسته بودند بکنند، تانک ها را گذاشته و فرار کرده بودند. اگر باران نباریده بود، این تانکها ما را در تمام محورهای منتهی به جاده، قتل عام کرده و به راحتی جاده را به تصرف خودشان در آورده بودند. باید سجده شکر به جا می آوردیم.
فرماندهان داشتند برنامه جمع آوری و غنیمت گرفتن تانک ها را میریختند که هواپیماهای عراقی آمدند و شروع کردند به بمباران تانکهای خودشان. ترجیح می دادند تانک ها را منهدم کنند اما به دست ما نیفتد.
°°°°
هر روز صبح، بعد از آزادباش، ورزش صبحگاهی می کردم. خلاف حرف سرگرد محمودی با بچه ها می آمدم بیرون و داخل باش که میخورد همراهشان می رفتم توی آسایشگاه. از آزادی هایی که سرگرد داده بود استفاده نمی کردم. در همین مدت کوتاه اسارت، شخصیت سرگرد محمودی را شناخته بودم. او علاقه داشت دیگران را آزار بدهد. پنجه بوکس دستش می کرد، چند نفر را از جمع بیرون می کشید و بی دلیل میزد. بدون اینکه بگوید گناهشان چیست. هر وقت وارد اردوگاه میشد، دستور این بود که هر کس هر جا هست در همان حالت مثل مجسمه بماند و از جایش تکان نخورد تا سرگرد دستور آزادباش بدهد. اگر به کسی می گفتند سرگرد محمودی با تو کار دارد
حالتی بهش دست میداد که انگار حکم اعدامش را صادر کرده اند. تا این حد فضای خفقان در اردوگاه به وجود آورده بود.
👇👇👇
🍂 وارد اردوگاه که می شد، بلا استثنا به سربازها می گفت: «برید مهدی را پیدا کنید بیارید پیش من. مدام همین را از من می پرسید: «ها مهدی اوضاع خوبه؟ چیزی کم و کسر نداری؟
من هم با سردی جواب میدادم: «نه چیزی لازم ندارم. خوبم........
از برخورد با محمودی متنفر بودم. تا می توانستم از او دوری می کردم. از اینکه چنین فرد سفاکی بخواهد برای من دلسوزی کند و مهربان باشد بدم می آمد. از طرفی هم نمیخواستم نسبت به من و رفتارهایم حساس بشود.
یک روز ساعت آزاد باش توی قاطعی بودم که روبه رویش مقر عراقی ها بود. یک دفعه سوت مخصوص ورود سرگرد محمودی به اردوگاه به صدا در آمد. یعنی هر کس هر جا بود باید به همان حالت بی حرکت می ماند و از جایش تکان نمی خورد. سوت که به صدا درآمد سرگرد را از لای سیم خاردارها دیدم. سگش زودتر از خودش آمد توی محوطه. سرگرد یک سگ تازی بزرگ داشت. لاغر و کشیده بود و روی بدنش خالهای سفید و سیاه داشت. لباس های عجیب و غریبی تن این سگ می کرد. وقتی سگ را با لباس می دیدم خنده ام می گرفت. توی عمرم ندیده بودم تن سگ به این بزرگی لباس بکنند. تا فهمیدم سرگرد می خواهد وارد محوطه شود به خاطر روبه رو نشدن با او سریع به سمت آسایشگاه خودم دویدم. سعی می کردم دیده نشوم. حالا همه سر جاهایشان بی حرکت ایستاده بودند و من بینشان می دویدم. معلوم بود عراقی ها متوجه ام شده اند. تا رسیدم توی آسایشگاه چند سرباز عراقی مثل اجل معلق خودشان را به من رساندند و با سونده هایشان افتادند به جانم و کتکم زدند. گفتند چرا فرار کردم، چرا از جایم حرکت کردم. بعد گفتند: «باید برویم پیش سرگرد.» آمدیم، جلوی سرگرد با احترام با من رفتار کردند. لباسم را مرتب کردند.
ادامه در قسمت بعد..
❇️ عزیزان میتوانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند...
🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅
حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق
🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g