eitaa logo
دانلود
🍂 خود را بشکن تا شکنی قلب جهان را این فتح میسر به شکست دگری نیست ❇️ عزیزان می‌توانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند... 🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅 حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق 🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
8.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر شهید مدافع حرم محمد بلباسی🌹 یوسف گمگشته باز آید ز کنعان غم مخور ... ❇️ عزیزان می‌توانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند... 🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅 حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق 🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
شعر حافظ... ❇️ عزیزان می‌توانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند... 🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅 حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق 🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
📖🍃 🍃 •[ 📚 ]• ▫️امروز واقعا مسائل فرهنگی کشور زمین افتاده است. همه خودشان را فرهنگی می‌ دانند، همه نسبت به مسائل فرهنگی اظهار شوق و علاقه می‌کنند و آن را در بیانات و اظهاراتشان مهم نشان می‌دهند اما حقیقتا کار فرهنگی در کشور، متناسب با پیشرفت و ریشه دواندن انقلاب در جامعه نیست. مسائل فرهنگی حقیقتا در خور این است که به آن با سعه‌صدر و اهتمام و دل‌سوزی عمیق و همراه با خبرگی و کارشناسی رسیدگی بشود. ❇️ عزیزان می‌توانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند... 🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅 حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق 🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
🏴مراسم عزاداری بمناسبت فرا رسیدن دهه آخر ماه صفر🏴 🎤به کلام : 🔊به نفس: "برادران" : 📆زمان: ✅ از چهارشنبه 23مهرماه بمدت 4 شب ⏰ساعت: 12 🔰ویژه برادران🔰 مکان:جنب حوزه بسیج2کمیل ،قرارگاه فرهنگی تربیتی سردار دلها 🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 هفت ستاره در طواف خورشید 🔺 تصاویر زیبا از وداع خانواده‎های شهدای خان‎طومان در معراج شهدای موسسه جوانان آستان قدس رضوی ❇️ عزیزان می‌توانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند... 🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅 حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق 🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g
🍂 🔻 1⃣3⃣ خاطرات مهدی طحانیان دکتر نگرانم بود، می گفت: «تو کله شق هستی، به حرف کسی گوش نمی دهی اینها با کسی شوخی ندارند، باید به فکر جانت باشی. هر چی می گویند جواب نده اتفاقی نمی افتد.» علاقه دکتر مجید به من و نگرانی مدام او مرا به یاد نگرانی بچه ها در آن شب بارانی بعد از حمله هلی کوپترها به تانک های عراقی انداخت. °°°° بعد از حمله هلی کوپترها عراقی ها رفتند و دشت کمی آرام گرفت. فرار عراقی ها به این معنی نبود که خیالمان راحت شده بلکه آنها می‌رفتند تا بعد از یک تجدید قوا دوباره حمله گسترده تری انجام دهند. بنابراین، سعی کردیم آماده باشیم. آن شب باد و باران عجیبی شروع شد. یک لحظه بیرون از سنگر می ماندی، خیس آب می‌شدی. همه خزیده بودند داخل سنگرها. هر چی می گفتند یک نفر برود و جلوی این محور نگهبانی بدهد، هیچ کس قبول نمی کرد. وضعیت غیر عادی بود. بیرون خبری غیر از راه رفتن در گل و باران نبود. تک تیراندازهای عراقی همه جا کمین داشتند و ناگهان یک تیر می خورد به یک نفر و در دم شهید می شد. وقتی دیدم شرایط این طوری است، رفتم در یکی از جعبه های آرپی جی را باز کردم. روی این جعبه ها نایلون های بزرگی کشیده شده بود. نایلون را برداشتم و کشیدم روی سرم. بچه ها فهمیدند می خواهم بروم نگهبانی بدهم، گفتند: «نه مهدی! تو نباید بروی، چرا تو؟ ما اجازه نمی دهیم!» آنها به من علاقه داشتند و دلشان نمی خواست اتفاقی برایم بیفتد. اما کسی جلودارم نبود و زدم از سنگر بیرون. پلاستیک را مثل یک کیسه کشیدم روی سر و بدنم. همه جا تاریک بود. جلوی چشم هایم را دو تا دایره بریدم که بتوانم بیرون را ببینم. سریع خودم را رساندم لب خاکریز. 👇👇👇
🍂 شدت باران طوری بود که انگار شلنگ آب را باز کرده باشند. یک ساعت که گذشت احساس کردم آب توی مشما نفوذ کرده و دارم خیس می‌شوم. بچه ها مدام می آمدند جلوی در سنگر و می گفتند: «مهدی! بیا نگهبانی بس است. بیا تا یک نفر دیگر برود، سرما می‌خوری.» اما تصمیم نداشتم برگردم داخل سنگر. شاید سه ساعت گذشت که دیدم از بچه ها خبری نیست. سروصدایشان کم شده بود. فهمیدم خوابیده اند. حالا واقعا احساس خطر می کردم، ممکن بود هر اتفاقی بیفتد. فرماندهان مدام به ما یادآوری می کردند که عراقی ها گشت های شناسایی زیادی توی منطقه دارند که فارسی هم بلد هستند. دائم دوروبرم را نگاه می کردم. ولی بیشتر نگاهم به جلو بود. آخرهای شب بود که احساس کردم صداهای عجیب و غریبی به گوشم می رسد. انگار موتورهای یک کارخانه عظیم روشن شده و شروع به کار کرده باشد. صدا مشکوک بود. باد هم کمک می کرد تا صدا از دوردست بهتر به گوش برسد. شدت بارش باران روی مشمای محافظ سرم، صدای زیادی ایجاد می کرد که نمی گذاشت راحت بشنوم. اما احساس می کردم صدا هر لحظه دارد نزدیک تر می شود. گاهی نورهایی هم به چشمم می خورد. خطر را خیلی نزدیک حس می کردم. از همان بالای خاکریز داد کشیدم و بقیه را صدا زدم. چند نفر سریع آمدند بالای خاکریز. تعجب کردند و گفتند: «مهدی تو هنوز اینجایی؟ بابا می آمدی یکی از ما را صدا می‌زدی جابه جا می شدیم.» گفتم: «حالا اینها مهم نیست صداهای مشکوکی می‌شنوم.» گفتند: «خیلی خوب تو برو توی سنگر استراحت کن ما مراقب همه چیز هستیم. از خاکریز آمدم پایین. به سختی قدم بر می داشتم. کفش هایم در گل فرو می رفت و آب و گل توی کفشهایم نفوذ کرده بود. از وسط گل و آب، خودم را به سنگر رساندم، همین که در تاریکی وارد سنگر شدم، دیده سنگر پر از آب است. انگار وارد یک حوض شده باشم. بچه هایی که توی سنگر بودند گوشه و کنار به دیوار تکیه داده بودند و ایستاده خوابشان برده بود. لباس هایم خیس بود. پیراهنم را در آوردم، آویزان کردم به دیوار سنگر. فکر کردم این طوری زودتر خشک می شود. دوروبر سنگر را نگاه کردم. جایی پیدا کردم مثل بقیه بخوابم. کفش هایم را چپه گذاشتم تا قدری در هوای آزاد خشک شود. از شدت خستگی خوابم برد. خواب خواب هم نبودم، چون با سروصداهایی که از اطراف می‌شنیدم، هم از وخامت اوضاع خبر داشتم، هم خوابیدن به حالت ایستاده و تا زانو در آب را تجربه نکرده بودم! نمی دانم چقدر به این وضع گذشت که احساس کردم سروصداها زیادتر شده. ادامه در قسمت بعد.. ❇️ عزیزان می‌توانند با آدرس ذیل، دیگران را به این کانال دعوت کنند... 🔅 قرارگاه فرهنگی_تربیتی سرداردلها 🔅 حوزه مقاومت بسیج۲کمیل_شهرک طرق 🆔 ایتا: https://eitaa.com/garargah_sh_g