eitaa logo
خودسازے و تࢪڪ گناھ
1.8هزار دنبال‌کننده
688 عکس
813 ویدیو
46 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2173240167C847a1cc6ec گروه پاسخ به سؤالات شرعی خانمها‌ ⚘💙 ﷽ ✍پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله و سلم: گنهڪارے ڪه به رحمتِ خدا اميدوار است از عابدِ مأيوس، به درگاهِ خدا نزديڪتر است ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻 • آیت الله انصاریان: گناهان زبانی (مثل غیبت، تهمت، و...) انسان را از نمازشب محروم می‌ڪند و محروم از نمازشب از بسیارے از برڪات الهی محروم خواهد بود‌. ✨تو را بایـد خواند؛ شبیھ تمنّاے هاجـر در صفـا و مروه.. ❋
🌻 • 💠آیت‌الله حق‌شناس 🔸هم صورتت نیڪو می‌شود، هم خُلقت نیڪو می‌شود، هم بوے خوب پیدا می‌ڪنی، هم رزقت زیاد می‌شود، هم دُیُون و قرض‌هاے شما ادا می‌شود، هم چشم شما باز می‌شود و جلا پیدا می‌ڪند. این‌ها همه نتیجه نمازشب خواندن است. ✨تو را بایـد خواند؛ شبیھ تمنّاے هاجـر در صفـا و مروه.. ❋
🌷 امام حسن عسڪرے (علیه‌السلام) فرمودند : ✍ إنَّ اَلْوُصُولَ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ سَفَرٌ لاَ يُدْرَكُ إِلاَّ بِامْتِطَاء اَللَّيْلِ 🖌 رسيدن به خداوند عزّوجلّ، سفرے است ڪه جز با مرڪب شب زنده دارے به دست نمى‌آيد. 📚 بحارالأنوار ، ج75 ، ص380 ◼️ شهادت جانسوز حضرت امام حسن عسکری علیه السلام را محضر آقا امام زمان(علیه السلام) تسلیت عرض میکنیم. ☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلم سلاح كمری راوی: امير منجر آخرين روزهاي ســال ۱۳۶۰ بود.
✨🌱✨🌱✨🌱✨ گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان مي ده. كمي داخل روســتا دور زديم. پيرزني داشت به سمت خانه اش مي رفت. او به ما كه غريبه اي در آن آبادي بوديم نگاه مي كرد. ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سلام مادر. پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: ســلام جانم، دنبال كسي مي گردي؟! ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو مي شناسي؟! پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله پيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم. پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابي از ما پذيرايي نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد. بعد گفت: محمد نوه من اســت، در خانه من زندگي مي كند. اما الان رفته شهر، تا شب هم برنمي گردد. ابراهيم گفت: ننه ببخشيد، اين نوه شما كاري كرده كه ما را از جبهه كشانده اينجا! پيرزن با تعجب پرسيد: مگه چيكار كرده؟! ابراهيم ادامه داد: اســلحه كُلت را از من گرفته، قبل از اينكه تحويل دهد با خودش آورده، الان هم به من گفتند: بايد آن اسلحه را بياوري و تحويل دهي. پيرزن بلند شد و گفت: از دست كارهاي اين پسر! ابراهيم گفت: مادر خودت رو اذيت نكن. ما زياد مزاحم نمي شيم. پيرزن گفت: بياييد اينجا! با ابراهيم رفتيم جلوي يك اتاق، پيرزن ادامه داد: وســايل محمد توي اين گنجه اســت. چند روز پيش من ديدم يك چيزي را آورد و گذاشت اينجا. حالا خودتان قفلش را باز كنيد. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدو_چهلویکم گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان مي ده. كمي داخل
✨🌱✨🌱✨🌱✨ ابراهيم گفت: مادر، بدون اجازه سر وسايل كسي رفتن خوب نيست! پيرزن گفت: اگر مي توانستم خودم بازش مي كردم. بعد رفت و پيچ گوشتي آورد. من هم با اهرم كردن، قفل كوچك گنجه را باز كردم. دَر گنجه كه باز شــد اســلحه كمري داخل يك پارچه سفيد روي وسائل مشخص بود. اسلحه را برداشتيم و بيرون آمديم. موقع خداحافظي ابراهيم پرسيد: مادر، چرا به ما اعتماد كردي!؟ پيرزن جواب داد: ســرباز اسلام دروغ نمي گه. شما با اين چهره نوراني مگه مي شه دروغ بگيد! از آنجــا راه افتاديم. آمديم به ســمت تهران. در مســير كمربندي اصفهان چشــمم به پادگان توپخانه ارتش افتاد. گفتم: آقا ابرام، يادته سرپل ذهاب يه آقائي فرمانده توپخانه ارتش بود که خيلي هم تو عمليات ها كمكمون مي كرد. گفت: آقاي مداح رو مي گي؟ گفتم: آره، شــده فرمانده توپخانه اصفهان، الان هم شايد اينجا باشه. گفت: خُب بريم ديدنش. رفتيم جلوي پادگان. ماشــين را پارك كردم. ابراهيم پياده شــد. به سمت دژباني رفت و پرسيد: سلام، آقاي مداح اينجا هستند؟ دژبــان نگاهي به ابراهيم كرد. ســرتا پاي ابراهيم را برانــداز نمود؛ مردي با شلوار كُردي و پيراهن بلند و چهره اي ساده، سراغ فرمانده پادگان را گرفته! مــن جلو آمدم و گفتــم: اخوي ما از رفقاي آقاي مداح هســتيم و از جبهه آمديم. اگر امكان دارد ايشان را ببينيم. دژبان تماس گرفت و ما را معرفي كرد. دقايقي بعد دو تا جيپ از دفتر فرماندهي به سمت درب ورودي آمد. سرهنگ مداح به محض ديدن ما، ابراهيم را بغل كرد و بوســيد. با من هم روبوسي كرد و با اصرار، ما را به دفتر فرماندهي برد. بعد هم ما را به اتاق جلسات برد. حدود بيست فرمانده نظامي داخل جلسه بودند. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا