eitaa logo
خودسازے و تࢪڪ گناھ
1.8هزار دنبال‌کننده
688 عکس
813 ویدیو
46 فایل
https://eitaa.com/joinchat/2173240167C847a1cc6ec گروه پاسخ به سؤالات شرعی خانمها‌ ⚘💙 ﷽ ✍پیامبر اڪرم صلی الله علیه و آله و سلم: گنهڪارے ڪه به رحمتِ خدا اميدوار است از عابدِ مأيوس، به درگاهِ خدا نزديڪتر است ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_نودو_یکم بعــد از شــهادت اصغر، ابراهيــم را ديدم كه با صداي بلنــ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ ظاهر ساده راوی: جمعي از دوستان شهيد در ايام ابتداي جنگ، ابراهيم الگوي بســياري از بچه هاي رزمنده شده بود. خيلي ها به رفاقت با او افتخار مي كردند. اما او هميشــه طوري رفتار مي کرد تا كمتر مطرح شود. مثلا به لباس نظامي توجهي نداشت، پيراهن بلند و شلوار كردي مي پوشيد. تا هم به مردم محلي آنجا نزديك تر شود، هم جلوي نفس خود را گرفته باشد. ساده و بي آلايش بود. وقتي براي اولين بار او را ديديم فكر كرديم كه او خدمتكار و... براي رزمندگان اســت. اما مدتي كه گذشــت به شخصيت او پي برديم. ابراهيم به نوعي ساختارشكن بود. به جاي توجه به ظاهر و قيافه، بيشتر به فكر باطن بود. بچه ها هم از او تبعيت مي كردند. هميشــه مي گفت: مهم تر از اينكه براي بچه ها لباس هاي هم شــكل و ظاهر نظامي درست كنيم بايد به فكر آموزش و معنويت نيروها باشيم و تا مي توانيم بيشتر با بچه ها رفيق باشيم. نتيجه اين تفكر، در عمليات هاي گروه،كاملاً ديده مي شد. هر چند برخي با تفكرات او مخالفت مي كردند. پارچه لباس پلنگي خريده بود. به يكي از خياط ها داد وگفت: يك دســت لباس كُردي برايم بدوز. روز بعد لباس را تحويل گرفت وپوشــيد. بسيار زيبا شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتي بعد برگشت. با لباس سربازي! ✍ادامه دارد.... ✨🌱✨🌱✨🌱 ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
ـ« صَمْت و جوع و سَهَر و عُزلَت و ذڪرے به دوام ناتمامان جهان را ڪند این پنج ، تمام✨» -سَهَر یعنی شب بیدارے! یعنی وقتی همه‌ے اهالی دنیا خوابن ، تو بیدار شی و به آسمون وصل بشی و توے سڪوت شب ، بیشتر رنگِ خدا رو بگیرے💛:) ✨تو را بایـد خواند؛ شبیھ تمنّاے هاجـر در صفـا و مروه..
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_نودو_دوم ظاهر ساده راوی: جمعي از دوستان شهيد در ايام ابتداي جنگ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه هاي كُرد از لباس من خوشش آمد. من هم هديه دادم به او! ســاعتش را هم به يك شخص ديگرداده بود. آن شخص ساعت را پرسيده بود و ابراهيم ساعت را به او بخشيده بود! اين كارهاي ساده باعث شد بسياري از كردهــاي محلي مجذوب اخلاق ابراهيم شــوند و به گروه اندرزگو ملحق شــوند. ابراهيم در عين ســادگي ظاهر، به مســائل سياســي كاملا ً آگاه بود. جريانات سياسي را هم خوب تحليل مي كرد. مدتي پس از نصب تصاوير امام راحل و شهيد بهشتي در مقر، از طرف دفتر فرماندهي كل قوا در غرب كشور كه زير نظر بني صدر اداره مي شد دستور تعطيلي و بستن آذوقه گروه صادر گرديد، اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعلام كرد كه حضور اين گروه در منطقه لازم است. تمامي حملات ما توسط اين گروه طراحي و اجرا میشود. بعد از مدتي با پيگيري هاي اين فرمانده،جلوي اين حركت گرفته شد. يك روز صبح اعلام كردند كه بني صدر قصد بازديد از كرمانشاه را دارد. ابراهيم و جواد و چند نفر از بچه ها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند. فرماندهان نظامي با ظاهري آراســته منتظر بني صدر بودند. اما قيافه بچه هاي اندرزگو جالب بود. با همان شلوار كردي و ظاهر هميشگي به استقبال بني صدر رفتند! هر چند هدفشــان چيز ديگري بود. مي گفتند : ما مي خواهيم با اين آدم صحبت كنيم و ببينيم با كدام بينش نظامي جنگ را اداره مي كند! آن روز خيلي معطل شديم. در پايان هم اعلام كردند رئيس جمهور به علت آسيب ديدن هلي كوپتر به كرمانشاه نمي آيد. مدتي بعد حضرت آيت الله خامنه اي(حفظه الله) به كرمانشاه آمدند. ايشان در آن زمان امام جمعه تهران بودنــد. ابراهيم تمام بچه ها را به همراه خود آورد. آن ها با همان ظاهر ساده و بي آلايش با حضرت آقا ملاقات كردند و بعد هم يك يك، ايشان را در آغوش گرفتند و روبوسي كردند. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_نودو_سوم پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكي از بچه هاي كُرد از لباس من خ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ چم امام حسن ع راوی: حسين الله كرم براي اولين عمليات هاي نفوذي در عمق مواضع دشمن آماده شديم. ابراهيم، جواد افراســيابي، رضا دستواره و رضا چراغي و چهار نفر ديگر انتخاب شدند. بعد دو نفر از كردهاي محلي كه راه ها را خوب مي شناختند به ما اضافه شدند. به اندازه يک هفته آذوقه كه بيشتر نان و خرما بود برداشتيم. سلاح و مواد منفجره و مين ضد خودرو به تعداد كافي در كوله پشتي ها بسته بندي كرديم و راه افتاديم. از ارتفاعات و بعد هم از رودخانه امام حسن عبور كرديم. به منطقه چم1 امام حســن ع وارد شديم. آنجا محل اســتقرار يك تيپ ارتش عراق بود. ميان شيارها و لابه لاي تپه ها مخفي شديم. دشمن فكر نمي كرد كه نيروهاي ايراني بتوانند از اين ارتفاعات عبور كنند. براي همين به راحتي مشغول تهيه نقشه شديم. سه روز در آن منطقه بوديم. هرچند بارندگي هاي شديد كمي جلوي كار ما را گرفت، اما با تلاش بچه ها نقشه هاي خوبي از منطقه تهيه گرديد. پس از اتمام كارِ شناسايي و تهيه نقشه، به سراغ جاده نظامي رفتيم. چندين مين ضد خودرو در آن كار گذاشتيم. بعد هم سريع به سمت مواضع نيروهاي خودي برگشتيم. هنوز زياد دور نشــده بوديم که صــداي چندين انفجارآمــد. خودروها و ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd ✨ ✨ ✨
.پاڪ شدن گناهان با ڪمترین رنج رسول اللّه(ص) : ما أصابَ المؤمنَ مِن نَصَبٍ ولا وَصَبٍ ولا حَزَنٍ حتّی الهَمُّ یهِمُّهُ إلّا کفَّرَ اللّهُ بهِ عَنهُ مِن سیئاتِهِ. پیامبر خدا(ص): هیچ رنج و درد و اندوه و حتّی نگرانی خاطرے به مؤمن نمی‌رسد، جز این ڪه خداوند، بِدان، گناهانش را می‌زداید. تحف العقول: ص ۳۸،
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_نودو_چهارم چم امام حسن ع راوی: حسين الله كرم براي اولين عمليات
✨🌱✨🌱✨🌱✨ نفربرهاي دشمن را ديديم كه در آتش مي سوخت. مــا هم ســريع از منطقه خطر دور شــديم. پس ازچند دقيقه متوجه شــديم تانك هاي دشمن به همراه نيروهاي پياده، مشغول تعقيب ما هستند. ما با عبور از داخل شيارها و لابه لاي تپه ها خودمان را به رودخانه امام حسن ع رسانديم. با عبور از رودخانه، تانك ها نتوانستند ما را تعقيب كنند. محل مناسبي را در پشــت رودخانه پيدا كرديم و مشغول استراحت شديم. دقايقي بعد، از دور صداي هلي كوپتر شنيده شد! فكر اين يكي را نكرده بوديم. ابراهيم بلافاصله نقشه ها را داخل يك كوله پشتي ريخت و تحويل رضا داد و گفت: من و جواد مي مانيم شما سريع حركت كنيد. كاري نمي شــد كرد، خشاب هاي اضافه و چند نارنجك به آن ها داديم و با ناراحتي از آن ها جدا شديم و حركت كرديم. اصلا همه اين مأموريت براي به دست آوردن اين نقشه ها بود. اين موضوع به پيروزي در عمليات هاي بعدي بسيار كمك مي كرد. از دور ديديم كه ابراهيم و جواد مرتب جاي خودشان را عوض مي كنند و با ژ3 به سمت هلي كوپتر تيراندازي مي كردند. هلي كوپتر عراقي هم مرتب با دور زدن به سمت آن ها شليك مي كرد. دو ساعت بعد به ارتفاعات رسيديم. ديگر صدايي نمي آمد. يكي از بچه ها كه خيلي ابراهيم را دوســت داشــت گريه مي كرد، ما هيــچ خبري از آن ها نداشتيم. نمي دانستيم زنده هستند يا نه. يادم آمد ديروز كه بيكار داخل شــيارها مخفي بوديــم، ابراهيم با آرامش خاصي مسابقه راه انداخت و بازي مي كرد. بعد هم لغت هاي فارسي را به كردهاي گروه آموزش مي داد. آنقدر آرامش داشت كه اصلا فكر نمي كرديم در ميان مواضع دشمن قرار گرفته ايم. وقتي هم موقع نماز شد مي خواست با صداي بلند اذان بگويد! ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
{ 🌻' ‌} . . . حواست باشہ! 🔍 باید توے مسیر خدا عاشق باشی❤️ چون این محبتہ ڪہ بہ اعمال صالح ظاهرےت ارزش می‌ده 📈 نماز با عشق ، صدقہ با عشق... اصلاً ارزش هر چیزے با عشق صد چندان می‌شہ 🧮 خلاصہ ، عاشق ڪہ بشی ، خریدنی می‌شی :) عاشق باش!🕊 . . .
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_نودو_پنجم نفربرهاي دشمن را ديديم كه در آتش مي سوخت. مــا هم ســر
✨🌱✨🌱✨🌱✨ امــا با اصرار بچه ها خيلــي آرام اذان گفت و بعد بــا حالت معنوي خاصي مشغول نماز شد. ابراهيم در اين مدت شجاعتي داشت كه ترس را از دل همه بچه ها خارج مي كرد. حالا ديگر شب شده بود. از آخرين باري كه ابراهيم را ديديم ساعت ها مي گذشت. به محل قرار رسيديم، با ابراهيم و جواد قرار گذاشته بوديم كه خودشان را تا قبل از روشن شدن هوا به اين محل برسانند. چند ساعت استراحت كرديم ولي هيچ خبري از آن ها نشد. هوا كم كم در حال روشن شدن بود. ما بايد از اين مكان خارج مي شديم. بچه ها مرتب ذكر مي گفتند و دعا مي خواندند. آماده حركت شــديم کــه از دور صدايي آمد. اسلحه ها را مسلح كرديم و نشستيم. چند لحظه بعد، از صداها متوجه شديم كه ابراهيم و جواد هستند. خوشحالي در چهــره همه موج مي زد. با كمك بچه هاي تازه نفس به كمكشــان رفتيم. سريع هم از آن منطقه خارج شديم. نقشــه هاي به دســت آمده از اين عمليات نفوذي در حمله هاي بعدي بسيار كارســاز بود. اين جز با حماسه بچه هاي شجاع گروه از جمله ابراهيم و جواد به دســت نمي آمد. فردا ظهر ابراهيم و جواد مثل هميشه آماده و پرتوان پيش بچه هــا بودند. با رضــا رفتيم پيش ابراهيــم. گفتم: داش ابــرام، ديروز وقتي هلي كوپتر رسيد چه كار كرديد؟ با آرامش خاص و هميشــگي خودش گفت: خدا كمك كرد. من و جواد از هــم فاصله گرفتيم و مرتب جاي خودمان را عوض مي كرديم و به ســمت هلي كوپتر تيراندازي مي كرديم. او هم مرتب دور مي زد و به سمت ما شليك مي كرد. وقتي هم گلوله هايش تمام شد برگشت. ما هم سريع و قبل از رسيدن نيروهاي پياده به سمت ارتفاع حركت كرديم. البته چند تركش ريز به ما خورد تا يادگاري بمونه! ✍ادامه دارد... ✨🌱✨🌱✨🌱✨ ‌‌‌ شهدا را یاد ڪنید با ذڪر صلوات ✨🌱✨🌱✨🌱✨ الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ‌‌‌‎ ━━━ ━━━ ━━━ ━━━
▪️یڪی از یاران امام مجتبی علیه السلام نقل می‌ڪند: وقتى امام مجتبی عليه‌السّلام در مدائن (توسط عده‌اے از معترضان) مجروح شدند خدمت آن حضرت رسيدم... حضرت فرمودند: به خدا سوگند ڪه معاويه براے من بهتر از اين مردم است! خیال می‌ڪنند ڪه شيعه من هستند. و حال آن‌ڪه ڪمر به قتل من بسته و بارم را به غارت و مالم را به تاراج بردند... به خدا اگر با معاويه جنگ ڪنم همين‌ها مرا دست بسته تحويل او خواهند داد! 👈🏻 روزے پدرم امیرالمومنین علیه‌السلام به من فرمود: ... 🔻در حڪومت معاویه حق مندرس می‌شود 🔻و باطل آشڪار می‌گردد 🔻و صالحان لعن می‌شوند 🔻و هر ڪه در راه حق با او دشمنى ورزد، ڪشته مى‌‏شود 🔻و هر ڪه در راه باطل ولايت او را بپذیرد، صاحب قدرت می‌شود. 👈🏻 و این گونه خواهد بود تا اینڪه خداوند مردے [حضرت مهدے علیه‌السلام] را در آخرالزمان و در دوران سختی و ناآگاهی مردم برانگیزد... 🔸در دوران او ڪافرے باقی نخواهد ماند مگر اینڪه به او ایمان بیاورد 🔹و بدڪارے نخواهد بود مگر اینڪه صالح و درستڪار خواهد شد 🔸در حڪومت او حتی درندگان رام و بی‌آزار می‌شوند، 🔹زمين، گياهانش را بيرون مى‌‏دهد 🔸و آسمان، برڪتش را فرو مى‌‏فرستد 🔹و گنج‌‏هاے نهان برايش پديدار مى‌‏شوند. 🔸او شرق و غرب عالم را چهل سال (ڪنایه از سالهاے طولانی) در اختيار خواهد داشت. 🍀 خوشا به حال ڪسى ڪه روزگار او را دريابد و سخن او را بشنود! 📚 الاحتجاج، ج2، ص290. 🔗
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_نودو_ششم امــا با اصرار بچه ها خيلــي آرام اذان گفت و بعد بــا حا
✨🌱✨🌱✨🌱✨ اسير راوی: مهدي فريدوند، مرتضي پارسائيان از ويژگي هاي ابراهيم، احترام به ديگران، حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين حرف را از ابراهيم مي شنيديم كه: اكثر اين دشمنان ما انسان هاي جاهل و ناآگاه هستند. بايد اسام واقعي را از ما ببيند. آن وقت خواهيد ديد كه آن ها هم مخالف حزب بعث خواهند شد. لذا در بسياري از عمليات ها قبل از شليك به سمت دشمن در فكر به اسارت درآوردن نيروهاي آن ها بود. با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت. سه اسير عراقي را داخل شهرآوردند. هنوز محلي براي نگهداري آن ها نبود. مسئوليت حفاظت آن ها را به ابراهيم سپرديم. هر چيزي كه از طرف تداركات براي مــا مي آمد و يا هر چيزي كه ما مي خورديم. ابراهيم همان را بين اســرا توزيع مي كرد. همين باعث مي شد كه همه، حتي اسرا مجذوب رفتار او شوند. كمي هم عربي بلد بود. در اوقات بيكاري مي‌نشست و با اسرا صحبت مي كرد. دو روز ابراهيم با آن ها بود، تا اينكه خودرو حمل اسرا آمد. آن ها از ابراهيم سؤال كردند: شما هم با ما مي آيي؟ وقتي جواب منفي شنيدند خيلي ناراحت شــدند. آن ها با گريه التماس مي كردند و مي گفتند: مــا را اينجا نگه دار، هر كاري بخواهي انجام مي دهيم. حتي حاضريم با بعثي ها بجنگيم! عمليات بر روي ارتفاعات بازي دراز آغاز شد. ما دو نفر كمي به سمت بالای ارتفاعات رفتيم. از بچه هاي خودي دور شديم. به سنگري رسيديم که تعدادي ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
بیچآره اونڪہ حرم رو ندیده :) بیچآره تر⇦ اون‌ ڪہ‌ دید‌ه ڪربلاتو ⇨... :)💔 ... 🌱🌙
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_نودو_هفتم اسير راوی: مهدي فريدوند، مرتضي پارسائيان از ويژگي ه
‌ ✨🌱✨🌱✨🌱✨ عراقي در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرون حركت كنيد. فكر نمي كردم اينقدر زياد باشــند! ما دو نفر و آن ها پانزده نفر بودند. گفتم: حركت كنيد. اما آن ها هيچ حركتي نمي كردند! طوري بين ما قرار گرفتند كه هر لحظه ممكن بود به هر دوي ما حمله كنند. شايد هم فكر نمي كردند ما فقط دو نفر باشيم! دوباره داد زدم: حركت كنيد و با دســت اشاره كردم ولي همه عراقي ها به افسر درجه داري كه پشت سرشان بود نگاه مي كردند! افسر بعثي ابروهايش را بالا مي انداخت. يعني نرويد! خيلي ترسيدم، تا حالا در چنين موقعيتي قرار نگرفته بودم. دهانم از ترس تلخ شد. يك لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار، اما كار درستي نبود. هر لحظه ممكن بود اتفاق بدي رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفتم. از خدا خواستم كمكم كند. يكدفعه از پشت سنگر ابراهيم را ديديم. به سمت ما مي آمد. آرامش عجيبي پيدا كردم. تا رسيد، در حالي كه به اسرا نگاه مي كردم گفتم: آقا ابرام، كمك! پرسيد: چي شده؟! گفتم: مشكل اون افسر عراقيه. نمي خواد اين ها حركت كنند! بعد با دست، افسر را نشان دادم. لباس و درجه اش با بقيه فرق داشت و كاملا مشخص بود. ابراهيم اســلحه اش را روي دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه افسر بعثي و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد! چند متر جلوتر او را جلوي پرتگاه آورد. تمامي عراقي ها از ترس روي زمين نشســتند و دستشان را بالا گرفتند. افسر بعثي مرتب به ابراهيم التماس مي كرد و مي گفت: الدخيل الدخيل، ارحم ارحم و همينطور ناله مي كرد. ذوق زده شــده بودم، در پوست خودم نمي گنجيدم، تمام ترس لحظات پيش من برطرف شــده بود. ابراهيم افسر عراقي را به ميان اسرا برگرداند. آن روز خدا ابراهيم را به كمك ما فرستاد. بعد با هم، اسرا و افسر بعثي را به پايين ارتفاع انتقال داديم. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
••🌱 روزے به آیت‌الله بهجت(ره)گفتند: ڪتابے در زمینہ‌ے اخلاق معرفی ڪنید! ایشان فرمودند: لازم نیست یڪ ڪتاب باشد، یڪ ڪلمہ ڪافیست ڪہ بدانے: • خدا مےبیند…! . |
خودسازے و تࢪڪ گناھ
‌ ✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_نودو_هشتم عراقي در آن بودند. با اسلحه اشاره كردم که به سمت بيرو
✨🌱✨🌱✨🌱✨ نيمه شعبان راوی: جمعی از دوستان شهيد عصر روز نيمه شــعبان ابراهيم وارد مقر شــد. از نيمه شب خبري از او نبود. حالا هم كه آمده يك اسير عراقي را با خودش آورده! پرسيدم: آقا ابرام كجايي، اين اسيركيه!؟ گفت: نيمه شب رفته بودم سمت دشــمن، كنار جاده مخفي شدم. به تردد خودروهاي عراقي دقت كردم. وقتي جاده خلوت شــد يك جيپ عراقي را ديدم، با يك سرنشــين به ســمت من مي آمد. ســريع رفتم وسط جاده، افسر عراقي را اسير گرفتم و برگشتم. بيــن راه بــا خودم گفتم: اين هم هديه ما براي امــام زمان(عج) ولي بعد، از حرف خودم پشيمان شدم. گفتم: ما كجا و هديه براي امام زمان(عج). همان روز بچه ها دور هم جمع شديم. از هر موضوعی صحبتي به ميان آمد تا اينكه يكي از ابراهيم پرسيد: بهترين فرمانده هان در جبهه را چه كساني مي داني و چرا؟! ابراهيــم كمي فكر كرد و گفت: تو بچه هاي ســپاه هيچكس را مثل محمد بروجردي نمي دانم. محمد كاري كرد كه تقريباً هيچكس فكرش را نمي كرد. در كردســتان با وجود آن همه مشــكلات توانســت گروه هــاي پيش مرگ كــرد مســلمان را راه اندازي كنــد و از اين طريــق كردســتان را آرام كند. در فرمانده هان ارتش هم هيچكس مثل ســرگرد علي صياد شيرازي نيست. ✍ادامه دارد ... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_نودو_نهم نيمه شعبان راوی: جمعی از دوستان شهيد عصر روز نيمه شــ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ ايشــان از بچه هاي داوطلب ساده تر است. آقاي صياد قبل از نظامي بودن يك جوان حزب اللهي و مومن است. از نيروهاي هوانيروز، هر چه بگردي بهتر از ســروان شيرودي پيدا نمي كني، شيرودي در سرپل ذهاب با هليكوپتر خودش جلوي چندين پاتك عراق را گرفت. با اينكه فرمانده پايگاه هوايي شــده آنقدر ساده زندگي مي كند كه تعجب مي كنيد! وقتي هم از طرف ســازمان تربيت بدني چند جفت كفش ورزشــي آوردند يكي را دادم به شيرودي، با اينكه فرمانده بود اما كفش مناسبي نداشت. همان روز صحبت به اينجا رســيد كه آرزوي خودمان را بگوئيم. هر كسي چيزي گفت. بيشتر بچه ها آرزويشان شهادت بود. بعضي ها مثل شهيدسيد ابوالفضل كاظمي به شوخي مي گفتند: خدا بنده هاي خوب و پاك را ســوا مي كند. براي همين ما مرتب گناه مي كنيم كه مائكه سراغ ما را نگيرند! ما مي خواهيم حالا حالاها زنده باشم. بچه ها خنديدند و بعد هم نوبت ابراهيم شد. همــه منتظر آرزوي ابراهيم بودند. ابراهيــم مكثي كرد وگفت: آرزوي من شهادت هست ولي حالا نه! من دوست دارم در نبرد با اسرائيل شهيد شوم! صبح زود بود. از سنگرهاي كمين به سمت گيلان غرب برگشتم. وارد مقر سپاه شدم. برخاف هميشه هيچكس آنجا نبود. كمي گشتم ولی بي فايده بود.خيلي ترسيدم. نكند عراقي ها شهر را تصرف كرده اند! داخل حياط فرياد زدم: كســي اينجا نيست؟! درب يكي از اطاق ها باز شد. يكي از بچه ها اشاره كرد، بيا اينجا! وارد اتاق شدم. همه ساكت رو به قبله نشسته بودند! ابراهيم تنها، در اتاق مجاور نشسته بود و با صداي سوزناک مداحي مي كرد. براي دل خودش مي خواند. با امام زمان(عج) نجوا مي كرد. آنقدر سوز عجيبي در صدايش بود كه همه اشك مي ريختند. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
خودسازے و تࢪڪ گناھ
✨🌱✨🌱✨🌱✨ #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_صدم ايشــان از بچه هاي داوطلب ساده تر است. آقاي صياد قبل از نظامي
✨🌱✨🌱✨🌱✨ جايزه راوی: قاسم شبان يكــي از عمليات هاي نفوذي ما در منطقه غرب به اتمام رســيد. بچه ها را فرستاديم عقب. پس از پايان عمليات، يك يك ســنگرها را نگاه كرديم. كسي جا نمانده بود. ما آخرين نفراتي بوديم كه بر مي گشتيم. ســاعت يك نيمه شــب بود. ما پنج نفر مدتي راه رفتيم. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام خيلي خســته ايم، اگه مشكلي نيست اينجا استراحت كنيم. ابراهيم موافقت كرد و در يك مكان مناسب مشغول استراحت شديم. هنوز چشــمانم گرم نشده بود که احساس كردم از سمت دشمن كسي به ما نزديك مي شود! يكدفعه از جا پريدم. از گوشه ای نگاه كردم. درست فهميده بودم در زير نور ماه كاملا مشخص بود. يك عراقي در حالي كه كسي را بر دوش حمل مي كرد به ما نزديك مي شد! خيلي آهســته ابراهيم را صدا زدم. اطراف را خوب نگاه كردم. كسي غير از آن عراقي نبود! وقتــي خوب به ما نزديك شــد از ســنگر بيرون پريديــم و در مقابل آن عراقي قرار گرفتيم. سرباز عراقي خيلي ترسيده بود. همانجا روي زمين نشست. ✍ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2374696992C9e217bcccd
فرازے از زیارت  اللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِی… مُولَعَةً بِذِكْرِكَ وَ دُعَائِكَ  : خدایا! قرار ده نفس مرا… حریص به ذڪر و دعایت ☀️