eitaa logo
🌹صاحب الامر🇵🇸
71 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
162 ویدیو
4 فایل
ارتباط باخادم کانال⬅️ @Seyedalialipour1373 خادم دوم⬅️ @Zahramolla آدرس اینستاگرام⬅️ https://www.instagram.com/seshanbehhaye.mahdavi313/
مشاهده در ایتا
دانلود
ياد آن شاعر دلداده به خیر که دمادم میگفت خبر آمد خبری در راه است سرخوش آن دل که از آن آگاه است ولی ای کاش خبر می آمد که خدا مى خواهد پرده از غیبت مهدی زمان بر دارد پرده از روزنه ی عشق و امید پرده از راز نهان بردارد کاش روزی خبرآید که تسلای دل‌خلق خدا از فراسوی افق می آید مهدی، آن یوسف گم گشته‌ی زهرا و على از شب هجر به کنعان دلم می‌آید ▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ ▫️مولانا و سيدنا المهدی عليه‌السلام #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @gfshahidalijani
🔴جهانگیری سابقه دار در دروغ بستن به رهبری 🔺جهانگیری دیروز به دروغ موافقت با fatf و cft را به رهبری نسبت داد و البته خیلی زود همه واکنش نشان داده و این حرف او را تکذیب کردند. البته می توان حدس زد اساسا این دروغ برای‌ تکذیب شدن و فضاسازی و کمک به دوقطبی بر زبان جهانگیری جاری شد. ولی با کمال تاسف باید یادآور شد جهانگیری در دروغ بستن به رهبری سابقه دارد! 🔹در اواخر ۹۵ و نزدیکی انتخابات ۹۶،بعد از اینکه بی دستاورد بودن برجام کم کم آشکار شده بود، روحانی و همکاران و حامیان سیاسی و رسانه ایش برای نجات از سوالات بی جواب مردم درباره برجام، یک خط مشترک با عنوان «دور شدن سایه جنگ با برجام» را شروع کردند و مدام گفتند برجام سایه جنگ را دور کرد یا با آمدن دولت یازدهم سایه جنگ دور شد. 🔹مقام معظم رهبری این تحریف آشکار را تحمل نکردند و موضع گرفتند:«آنچه سایه‌ی جنگ را، سایه‌ی تعرض دشمن را در طول این سال‌های متمادی از سر این کشور رفع کرده، حضور مردم بوده است.»(۹۶/۲/۱۰) 🔹جهانگیری برای توجیه دروغ هایی که خودش و هم قطارانش گفته بودند، در یکی از مناظرات انتخاباتی گفت:«همان‌طور که رهبری فرمودند حضور مردم بود که در سال ۹۲ [با انتخاب روحانی] سایه تهدیدها را از کشور کوتاه کرد». 🔹رهبری چند روز بعد نسبت به این سخن بشدت واکنش نشان دادند و فرمودند: «حضور مردم رفع کننده ی سایه ی جنگ است... من این را می‌گویم؛ نیایند حرفی را که بنده به صراحت بیان کردم تحریف کنند و بگویند مراد فلانی این است که حضور مردم دولتی را سر کار می‌آورد، که آن دولت... نه آقا؛ دولت‌ها تأثیری ندارند». 🔻درست است که جهانگیری با این دروغگویی ها خودش و دولتش را به بی اعتبار ترین دولت تاریخ انقلاب تبدیل کرده است. اما تخم لق دروغ برای جامعه نیز عاقبت خیلی بدی دارد. مسؤول دروغگو نابود کننده ی سرمایه ی اعتماد مردم است. این سرمایه چگونه دوباره بازسازی خواهد شد؟! 📝 @gfshahidalijani
📚 بسیارزیباوخواندنی عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد. دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد. دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت: عمو جان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟ رعیت گفت چند می خری؟ گفت: یک درهم. رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی. عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی! رعیت گفت: قربان من با این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست، عتيقه است... ديگران را احمق فرض نكنيم! 🌹 @Naghmeye_Behesht 🕊 •┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈• @gfshahidalijani
🏴🚩 روزنامه ای مصری نوشت: آیا می دانيد؟ 🔸سعودی: اگر بیش از 2 میلیون وارد خاکش شود اعلام نارضایتی میکند؟ 🔸عراق: اگر کمتر از 20 ملیون داشته باشد ناراحت است! 🔸: برای اداره 2 میلیون حاجی وزارت تشکیل داده است! 🔸 : کوچکترین چای (چای ابوعلی یا همان چای امام حسین) امور 8 میلیون زائر رو میچرخونه! 🔸سعودی: در مقابل خدماتی که ارائه میده میگيره! 🔸عراق: تمام خدماتش کاملا است! 🔸سعودی: برایش موسم بهره وری اقتصادی است! 🔸عراق: را موسم بخشش و عطا میدونه! 🔸سعودی: دو ميليون حاجی باعث ترافیك و مسدود شدن راهها ميشه! 🔸عراق: 2 میلیون رقمی طبیعی در کوچکترین خیابان کربلاست! 🔸سعودی: افزون بر هزینه هنگفتی که میگيرد، بر سر حجاج منت هم میگذارد! 🔸عراق: از زائران بابت هر گونه کوتاهی عذرخواهی میکند! 🔸سعودی: ورود ده هزار حاجی به یک خیابان باعث خفگی و مرگ مردم شد! 🔸عراق: اگر 3 ملیون زائر در خیابان باشه مسؤول موکب يه نگاه ميندازه به خیابان و میگه: خيابون خلوته پس کو زوار؟!😂 🔸سعودی: شاهزاده ها با تشریفات طواف میکنند! 🔸عراق: شاه و گدا پابرهنه به سوی معشوق روان اند! 🌺بنازم به بزم محبت که آنجا .. گدایی به شاهی مقابل نشیند! 🌺من چه بگویم به جهان هر چه هست.. سربه تکاپوی حسین است و بس @gfshahidalijani
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part14 :_پس یعنی مهمونی نرفتی؟ :_نه،بعدا دوستاي مامانم براش تعریف کردن که همــه مست ک
💠♥️💠 ♥️💠 💠 "اسلام کامل است و من نیستم،هر خطایی که از من ســر زد،به من نسبت دهید،نه به دینم. " مثل برق گرفته ها به روبه رو خیره می شوم. دوباره جمله را می خوانم.دوباره و دوباره....چیزي درون قلبم تکان می خورد. چقدر زود دل کندم از نوبهار جوانه زده در قلبم..من خطاي یک مسلمان را به پاي اسلام نوشتم... پایین تر،حدیثی نوشته کـه باز هم به فکــر وادارم میکند: مَن ذَهَبَ یَرى أَنَّ لَهُ عَلَى الآخَرِ فَضلاً فَهُوَ مِنَ المُستَکبِرینَ،قالَ حَفصُ بنُ غیاثٍ: فَقُلتُ لَهُ إِنَّما یَرى أَنَّ لَهُ عَلَیهِ فَضلاً بِالعافیَۀِ إذا رَآهُ مُرتَکِبا لِلمَعاصى، فَقالَ: هَیهاتَ هَیهاتَ! فَلَعَلَّهُ أَن یَکونَ قَد غُفِرَ لَهُ ما أتى وَ أَنتَ مَوقوفٌ مُحاسَبٌ أَما تَلَوتَ قِصَّۀَ سَحَرَةِ موسى علیه السلام ؛ هر کس خودش را بهتر از دیگران بداند، او از متکبران است. حفص بن غیاث مى گوید: عرض کردم: اگر گنهکارى را ببیند و به سبب بى گناهى و پاکدامنى خود، خویشتن را از او بهتر بداند چه؟ فرمودند: هرگز هرگز! چه بسا که او آمرزیده شود اما تو را براى حسابرسى نگه دارند، مگر داستان جادوگران و موسى علیه السلام را نخوانده اى؟ کاش،پیرزنی که ادعاي بندگی میکرد،این حدیث مولایش را میخواند،تنم میلرزد،دنیا در برابر چشمانم روشن میشود،چرا حق دانستن را از خودم سلب کردم،چرا بـه واسطه ي اشتباه یک نفر،جان خودم را در آتش جهــل سوزاندم... آرام،با دستان لرزانم،از گوشه ي صفحه مداحی اي که چند ماه پیش دانلود کرده بودم،انتخاب میکنم... صداي مداح جان می بخشد به روحم: حسیــــن من بیا و این دل شکستـــه را بخـــــــــر. .... 💠 ♥️💠 💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part15 "اسلام کامل است و من نیستم،هر خطایی که از من ســر زد،به من نسبت دهید،نه به دین
💠♥️💠 ♥️💠 💠 بلندترین مانتو ام را میپوشم،رنگ بنفش روشن دارد و بلند است و کمی گشاد از مزون ژیلا،دوست مامان خریدم،نه به خاطر پوشیدگی ،فقط به خاطر مدل و رنگ جذابش. تصمیم گرفــتـه ام این بار بدون هیچ قضاوت و پیش داوري به مطالعه و تحقیق بپردازم.. آنقدر هم قوي باشم تا هیچکــس نتواند باعث اخلال در کــارم شود.. در این کار هم بسیار مصمم هستم. هواي خوب اواخر فروردین،ریـــه ام را مینوازد، میخواهم از خانــه خارج شوم کــه مامان صدایــم میزند:نیکی کــجــا میري؟؟ صدایم را صاف میکنم:می رم یه ســـر تا کــتاب فروشی مامان. :_باشـه فقط شب مهمونی دعوتیما،زود بیا کــه باید آماده بشی پوفی میکنم و میگویم:باشـه خداحافظ از خانه خارج می شوم،شالم را سفـت میکنم. قرارم با خودم این بود بدون تندروي قضاوت کنم،اما علت کشش قلبی ام به سمت حجــاب را درك نمیکنم... هــمان کـه باعث شد،ناخودآگاه به طرف پوشیده ترین لباسم کــشیـده شوم.... تا خانـه ي کتاب،فاصــله ي زیادي نیست،کولـه ام را جابه جا میکنم و آرام از کنار پیاده رو،شروع به قدم زدن میکنم. هــمــه ي اطلاعاتی کــه از دین دارم،در ذهن مــرور میکنم. شاید حتی نتوانم تعریــف مناسبی از آن براي خودم توضیــح دهم... کل نگاه من به اسلام مختصر می شود در یکــ چهارچوب کلــی که نشانه اش حجاب است..... شاید هم این واقعیت است،شاید اسلام خلاصه میشود در حجاب... بـه کتاب فروشی میرسم،داخل میشوم. پسـر جوانی پشت صندوق نشسته است،چند دختر و پسر هم،گوشــه و کنار مشغول تماشاي قفسه ي کتاب ها هستند.. مستاصلم،نمیدانم چه باید بگویم . مرد پشت صندوق میگوید:میتونم کمکتون کنم خانم؟ نگاهش میکنم،حرفم تا پشت لب هایم میآید و دوباره برمیگردد :راستش.... حتی نمی دانم چه کتابی باید طلب کنم...من با چه فکري پا در اینجا گذاشتم... اولین عنوان کتابی کـه به ذهنم میرسد به زبان میآورم :نهج البلاغه دارید؟ مرد با تعجب نگاهم میکند،شاید فکر هر کتابی را میکرد جز نهج البلاغه. مرد خودش را جمع و جور میکند: کتاب هاي مذهبی مون اونجان و با دستش قفسه اي را نشان میدهد ،به طرف قفســه حرکت میکنم،با نگاه به دنبال نهج البلاغه میگردم. ★ با کلافگی شالم را از ســرم میکشم. نهج البلاغه اي کـه بی هدف خریدم روي میز میگذارم چند تقه به در میخورد و به دنبال"بفرمایید" من منیر خانم با یکــــ سینی با شربت بهارنارنج و میوه وارد اتاق می شود. 💠 ♥️💠 💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
🔴جهانگیری سابقه دار در دروغ بستن به رهبری 🔺جهانگیری دیروز به دروغ موافقت با fatf و cft را به رهبری
این هم از دست پرورده های حاج آقا خاطره... #امید_حاجی‌_زاده #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @gfshahidalijani
جام زهری دیگر هرگز ....... ✅✅✅ #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @gfshahidalijani
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part16 بلندترین مانتو ام را میپوشم،رنگ بنفش روشن دارد و بلند است و کمی گشاد از مزون
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :_بفرمایید خانم،خسته از راه رسیدین. با لبخند از او قدردانی میکنم:ممنون منیرخانم،ولی میشه لطفا به من نگی خانم،میدونی کـه خوشم نمیاد. :_چشم خانم :_اسم من نیکی عه عزیزمن،نه خانم. ملیح میخندد،نگاهی به نهج البلاغه میاندازد و میگوید:من بــرم نیکی خانم اگه امري ندارین. :_بازم ممنون :_کتابتون هم مبارکــ خانم جان :_مرسی منیر خانم از اتاق خارج میشود،نگاهی به نهج البلاغه می اندازم،خطاب به کتاب میگویم:حالا من با تو چیکار کنم؟؟اصلا واسه چی خریدمت؟چرا انتخابت کردم... بی حوصله پشت میز می نشینم و لپ تاب را روشن میکنم،تا صفحه بالا بیاید،مشغول بافتن موهایم میشوم. میخواهم ایمیلم را چکــ کنم شاید کمی از این کرختی و بی حوصلگی دربیایم،رمز ایمیلم را میزنم،زیر لب میگویم:خدایا خودت راهی پیش پام بذار. ایمیل هاي جدید،از مخاطبان همیشگی....صداي مامان از طبقــه ي پایین میآید:نیکی کم کم آماده شو... دلم مهمانی هاي همیشگی را نمیخواهد،بعد از شکستن پایم،گچ پایم را بهـــانه ي عدم حضورم شده بود و از دیروز هم که گچ پایم را باز کرده ام،مامان اصرار کرده کــه باید در این مهمــانی باشم... میان ایمیل هاي تبریکـ عید و تبلیغات سایت هاي مختلف،یکــ ایمیل با مخاطـب ناشناس،توجهم را جلــب می کند،عنوان ایمیل وسوسه برانگیز است: اگــه مستاصلی،بخون ایمیل را باز میکنم. یا چشم،چند بار خطوطـ کوتاه و جمله هاي عامیانه را دنبال میکنم. هزاران علامت سوال،سوال بی جواب،با خواندن متن ایمیل،در ذهنم نقش میبندد. این کیست که از آشوب درونم باخبر است؟؟ بلند میشوم و چند بار دور اتاق می چرخم،روي میز خم می شوم و براي چندمین بار،متن را میخوانم: فرصت دونستن رو از خودت دریغ نکن تو حق داري که بدونی اول از قرآن شروع کن.ترجمه اش رو بخون،مطمئن باش جواب خیلی از سوالاتت رو میگیري بهش اعتماد کن.... جمله ي آخر به دلم می نشیند:بهش اعتماد کن... پشت میز می نشینم،نگاهی به آدرس ایمیل میاندازم، جز چند حرف و عدد بی سر و تــه،چیزي نصیبم نمیشود،من حتی به نزدیک ترین آدم هاي زندگی ام چیزي نگفته ام،این کیست که زیر و زبرم را می شناسد... مامان وارد اتاق میشود،سریع صفحه ي لپ تاب را می بندم. لباس مهمانی پوشیده،نگاه معناداري میاندازد و بعد میگوید:پس چـرا آماده نشدي هنوز؟؟ به من و من می افتم:چی؟؟کــجـــا؟ :_حواست کجــاست؟؟مهمونی دیگه،گفتم کـه آماده شو. :+آهـــا،چیزه مامان....من نمیام :_نمیاي؟؟یعنــی چــی؟؟پاشو نیکـی مسخره بازي رو بذار کنار... :+جدي گفتم مامان،من نمیام. پام درد میکنه و به پاي چپم که تازه از گچ درآمده اشاره میکنم. مامان با ناامیدي نگاهم میکند،میداند در لجبازي و یکدندگی درست مثل خودش هستم:نمیاي دیگـه؟ 💠 ♥️💠 💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part17 :_بفرمایید خانم،خسته از راه رسیدین. با لبخند از او قدردانی میکنم:ممنون منیرخان
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :+نه شما برید،خوش بــگذره مامان بارآخر نگاهــم میکند و از اتاق خارج میشود صفحــه ي مانیتور را بلند میکنم و دوباره به متن ایمیل خیره میشوم...ذهنم به هرطــرف کشیده میشود،امــا بی حاصل و بی جواب....اصلا چرا میخواهد کمکم کند.... سرم درد میگیرد از این معـــماهـا، صداي بسته شدن در میآید،بلند میشوم و از پنجره ي اتاق،پدر و مادرم را میبینم که با هم از خانـه خارج میشوند. آفتاب کم کم آخرین شعاع هایش را جمع میکند. پوفی میکنم،حالا قرآن از کـــجـــا گیــر بیاورم..... ★ منیــرخانم داخل آشپزخانــه مشغول مـرتب کردن کابینت هاست،بــه طرفــش میروم. براي عملی کردن نقشه ام باید کاري کنم. :_شام چی داریم منیــرخانم؟ :+خانم جان،براتون زرشک پلو پختم،همون که دوست دارین،راستش حدس میزدم که مهمونی نرید،برا همین پختم. ذهنم جرقه میزند،نکند ایمیل کار اوست: _از کـجـا فهمیدي من مهمونی نمیرم؟ :+خب راستش،کسی که پاش رو تازه از گچ درآورده باشه،یه خرده طول میکشه تا راه بیفته، خانم جان شما به خودتون نگاه نکنین ماشاءالله این همه سرحال هستین،هـر کس دیـگه بود،دو سه روز استراحـت میکرد خب. نه،او خیلی ساده تر از این حرفــ هاست،او حتی نمی داند چگونه ایمیل میفرستند،نمی تواند کار او باشد :_چیزه....یعنی منیرخانم میشه برام کاهو، سکنجبین درست کنی؟ :+چشم خانمــ فقط یه کم طول میکشه :_عیب نداره،راستی من نیکی ام نه خانم! شیرین میخندد،دوست داشتنی است. به طرف یخچال میرود تا کاهو بیاورد،میدانم تا شستن و خرد کردن کاهو ها فرصت دارم،از آشپزخانه خارج میشوم،می خواستم منیر را به کاري مشغول کنم تا خیالم راحت باشد که به طرف اتاقش نمیرود. تنها جایی که در خانه ي ما،قرآن پیدا میشود اتاق اوست! آرام در اتاقش را باز میکنم،این کار خلاف اخلاق است اما چاره ندارم،اگــر از خودش میخواستم، مطمئنا در اختیارم میگذاشت اما من دلم نمیخواهد هیچکس از این ماجرا با خبر شود،حداقل فعلا...اتاقش تاریک است،آرام به طرف میز گوشه ي اتاق می روم،جایی که سجاده و قرآنش را همیشه آنجا میگذارد. کورمال دستم را روی میز میکشم،دستم روي کتابی میلغزد،نمی دانم چرا تا این حد آرامـ می شوم از برخورد با کتاب،بدون هیچ تعلل و مکثی کتاب را برمی دارم و از اتاق خارج میشوم،بعدا حتما از منیر بابت کار زشتم معذرت خواهی میکنم... به سرعت از پلــه ها بالا می روم و به طرف اتاقم اوج میگیرم،چقدر مشتاقم براي خواندن این کتاب. روي تخت می نشینم و قرآن را برابرم باز میکنم، ناخودآگاه زیرلب میگویم :بسمــ اللّه الرحمنـ الرحیمـ شروع میکنم به خواندن ترجمه ي آیات، اما قبلش قرآن را برابرم میگشایم،نه از صفحه ي اول،بلکه میگذارم انگشتانم صفحه اي را باز کنند. سوره زمر،آیه بیست و دو در برابر چشمانم باز میشود: أَفَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ فَهُوَ عَلَى◌ٰ نُورٍ مِنْ رَبِّهِ ◌ۚ فَوَیْلٌ لِلْقَاسِیَۀِ قُلُوبُهُمْ مِنْ ذِکْرِ اللَّهِ ◌ۚ أُولَ◌ٰ ئِکَ فِی ضَلَالٍ مُبِینٍ چند کلمه ي اول آیه آرامم میکند :آیا کسی که خدا سینه اش را براي اسلام گشوده.. 💠 ♥️💠 💠♥️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#منتظرانه خدا . . . برایِ ظهورِ تو صبـر مان بدهـد خدا ڪند نڪشد ، ڪارمان بہ رسوایی . . . #اللهم‌فی‌‌فرج‌مولانا‌صاحب‌الزمان #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @gfshahidalijani