🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part339 :_بشین،بشین صندلی روبه رویش را بیرون میکشم :_مزاحم که نیستمـ ؟ لبخند میزند
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part340
حالا یکی دوسال اینطرف آنطرفتر..
حرفش را ادامه میدهد.
:+راستش خانم... میگن پیري هزار دردسر و آفت دنبالش داره،راس
میگن...شوهرمنم،سر پیري،معرکه گرفته...
این روزا همش میگه دیر نیا خونه،قبل غروبی خونه باش...
لبخند میزنم.
:_خب طلاخانم،لابد دوستتون داره، نمیخواد بیش از حد کار کنین و
خسته بشین...
لبخند شرم آگینی میزند.
از شنیدن این حرف،لپهایش گل میاندازد.
یاد وقاحت بعضی از دختران همسن و سال خودم میافتم..کاش گذر
زمان خیلی چیزها را عوض نمیکرد.
طلا با خجالت روسری اش را مرتب میکند.
+:آره خانم... راستش بهم میگه بچه ها دیگه از آب و گل دراومدن...
لازم نیست زیاد کار کنیم..
اما وقتی شراره خانم زنگ زدن گفتن واسه آقامسیح و تازه عروسشون
میخوان آشپزي کنم،به شوهرم گفتم اینجا رو نمیشه نرم...آقامسیح
خیلی گردن من و خونواده ام حق دارن...میگویم
:_مگه شما،کمک حال زنعمو نبودین؟
:+نه خانم... شراره خانم خودشون آشپزي میکنن... فقط دوهفته یه
بار یه خانمی هست که میره واسه نظافت...
من فقط روزایی که مهمون دارن میرم که دست تنها نباشن...
چقدر زندگی هاي مامان و زنعمو شبیه است و چقدر رفتارهایشان
متفاوت...
از وقتی به یاد دارم،منیر کارهاي آشپزخانه مان را برعهده داشت.بین
مامان و زنعمو،من ترجیح میدهم شبیه زنعمو باشمـ.
میپرسم
:_چند تا بچه داري طلاخانم ؟
طلا به یاد بچه هایش که می افتد لبخند میزند
:+سه تا ...سه تا پسر...
الآن دیگه هرکدوم واسه خودشون مردي شدن...
لبخند میزنم
:_خدا حفظشون کنه..ـ
:+ولی الآن بهشون برمیخوره که من میام اینجا...
لب پایینش را میگزد.انگار از حرفی که زده،پشیمان شده.
:+ببخشید خانم،اصلا قصد بدي نداشتم
:_حرف بدي نزدي طلاخانم....
:+خانم به آقامسیح نگید...ممکنه منو مرخص کنن...
دستم را به گرمی روي دستش میگذارم
:_نگران نباش طلاخانم...
لبخند تلخی میزند.
:+میدونین خانم؟ حتما آقامسیح بهتون گفتن...
من به عنوان دایه،این روزا بهش میگن پرستار،آقامسیح رفتم تو
خونه ي آقاي آریا...از بچگی دیدمشون،یعنی از وقتی چند ماهشون
بود...اگه بیشتر از پسراي خودم دوسشون نداشته باشم کمتر هم
ندارم...
باز انگار،حس میکند حرف ناشایستی زده.
خودش را جمع و جور میکند..
نمیخواهم از حضورم معذب شود.روزها در این خانه،به یک همصحبت
نیازمندم.
:_میفهمم چی میگی طلاخانم...
:+راستش خانم،الآن دیگه به پولِ کار کردن من نیاز نداریم....اونقدر آقامسیح و آقامانی کمکمون کردن که خداروشکر،الآن دیگه
دستمون به دهنمون میرسه.. لحنش محکم میشود
:+ولی به شوهرم و بچه هام گفتم،گفتم هرطور شده باید
برم...آقامسیح کم در حق من و خونوادم لطف نکردن
لبخند میزنم،پس از این کارها هم بلد است.
طلا با لبخند گرمی میگوید
:+خانم،قدر آقامسیح رو بدونین، ماشاءالله هزار ماشاءالله یه
پارچه آقان...
خدا رو صد هزار مرتبه شکر،فرشته اي مثل شما،نصیبشون شد...
لبخند تلخی میزنمـ.
دو هفته بعد که خبر طلاقمان پخش شود،نمیدانم چه حسی خواهند
داشت.
صداي موبایلم از اتاق بلند میشود.
"ببخشید" میگویم و از جا بلند میشوم.
گوشی را برمیدارم.
"ناشناس" روي صفحه حک شده با پیش شماره ي تهران..
منتظر تماس کسی نیستم.
بیخیال رد تماس میدهم و به طرف طلا برمیگردمـ.
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part340 حالا یکی دوسال اینطرف آنطرفتر.. حرفش را ادامه میدهد. :+راستش خانم... میگن پی
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part341
طلا خوب و گرم حرف میزند و آدم دوست دارد ساعتها کنارش
بنشیند.
میخواهم از مسیح بیشتر بدانم،از دلیلش هم خبر ندارم!!
:_مسیح بچگی اش چطوري بود؟
طلا نگاهش را از من میگیرد و به نقطه ي نامعلومی خیره میشود.
انگار میخواهد تکتک روزهاي گذشته را به خاطر بیاورد.
خط لبخندش عمیق میشود و میگوید
:+خیلی شلوغ و پر جنب و جوش....از دیوار راست میرفتن
بالا....یادمه یه بار از شمال که برگشتن،یه جوجه اردك با خودشون
آورده بودن.شراره خانم میگفتن مجبور شدن اونو واسه آقامسیح
بخرن...
آقامسیح عاشق اون جوجه اردك بودن..میخواستن بیارنش تو
اتاقشون اما شراره خانم منع کرده بودن...
یه بار پنهونی جوجه ي بیچاره رو آوردن تو خونه...
خانم،یهویی رفتن تو اتاق آقا...آقامسیح اونقدر هول شدن که جوجه
رو پرت کردن تو سر شراره خانم....
جوجه ي بدبخت،بین موها و بیگودی هاي سرِ خانم گیر کرده بود و
خانم از ترس بالا و پایین میپریدن...از تصور این صحنه،با صداي بلند میخندمـ.
طلا هم از خنده ي من و یادآوري آن روزها میخندد.
بلند و بی ملاحظه قهقهه میزنم که طلا سریع از جا بلند میشود :سلام
به طرف ورودي برمیگردم که با دیدن مسیح جا میخورمـ.
*مسیح*
براي بار دوم،قهقهه اش را میبینم.
چقدر خواستنی میشود.
صداي سلامِ طلا میآید،اما نمیخواهم حتی ثانیه اي چشم از نیکی
بردارم.
مسخِ صورتش شده ام و ناخودآگاه با دیدن نیمرخ قشنگش لبخند
میزنم.
نیکی با شنیدن صداي طلا برمیگردد.
هنوز آثار خنده از روي لبهایش پاك نشده.
مرا که میبیند جا میخورد.
بلند میشود و "سلام" میدهد.
ناخودآگاه به طرفش کشیده میشوم؛بدون اینکه چشم از صورتش
بردارم.
دست خودم نیست وگرنه به پاهایم دستور ایست میدادم.یک قدمی اش که میرسم می ایستم.
کیف و موبایل را روي میز،جلوي نیکی میگذارم،بدون اینکه چشم از
او بگیرم.
نیکی سرش را بالا میگیرد تا بتواند در صورتم نگاه کند.
آرام میپرسد:خوبین؟
متوجه موقعیتم میشوم.
سري به تأیید تکان میدهم و با چند سرفه ي مصلحتی،گلویم را صاف
میکنم.
صورتم را برمیگردانم:به چی می خندیدین؟
طلا میگوید:خاطره ي اردكتون رو برا خانم تعریف کردمـ...
نیکی سرخ میشود و سرش را پایین میاندازد.
دوباره به طرف نیکی برمیگردم.
با خنده میگویم :من از این خاطره ها زیاد دارم...طلاخانم بیشتر واسه
نیکی تعریف کن،تا بهتر بدونه من چه آتیش پاره اي بودم....
نیکی با خنده سرش را پایین میاندازد.
طلا، "چشم،بااجازه" میگوید و تنهایمان میگذارد.
کاش نمیرفت...
من از تنها شدن با تو میترسم دختربچه جان!
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part341 طلا خوب و گرم حرف میزند و آدم دوست دارد ساعتها کنارش بنشیند. میخواهم از مسی
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part342
من که مستِ خنده هایت میشوم...
اگر واقعا زنم بودي که ممکن بود سنگکوب کنم...
"دامادي از ذوق زدگی مرد"
خنده ام میگیرد.
بعید نیست...
اما حیف که از آنِ من نخواهی شد.
راستی!
چند روز از آن قولِ مسخره و بیجا گذشته است؟
چند روزش مانده؟
چند روز دیگر میهمان من هستی؟
سخت است...
سخت است و فکرش قلبم را میلرزاند.
اینکه بروي و روزي براي مجلس عروسیت....
نه!
من خودخواه تر از این حرفها هستم...
نمیتوانم،حتی خوشبختیت را در کنار فرد دیگري تصور کنم...
فکرش هم وحشتناك است...
پسرعمویت را ببخش،نمیتواند تو را کنار دیگري تصور کند...ببخش من را،اگر تو را دست در دست مردي دیگر دیدم و مُردم....
ببخش،اگر تو را کنار دیگري،حتی مردي شبیه خودت،ببینم و بعد،به
جرم قتل او در زندان باشم!
ببخش که نمیتوانم....
از تصور ده روز بعد،که نیکی دیگر اینجا نباشد،دهانم گس میشود.
ناخودآگاه ابروهایم درهم فرو میرود.
روي اولین صندلی مینشینم.
نمیدانم نیکی چه چیزي در صورتم میبیند که میپرسد :چیزي شده؟
سر تکان میدهم.
صداي زنگ موبایل مانی بلند میشود.
نیکی،سریع،مثل بچه ها گوشی را به طرفم میگیرد.
قبل از اینکه گوشی را به دستم بدهد، با دقت نگاهش میکند.
میگویم:گوشی مانیه...
سر تکان میدهد.
موبایل را که میگیرم نگاهی به شماره میاندازم
میگویم:مال خودم شکسته...
ببخش که تمام واقعیت را نمیگویم.
ببخش که نمیگویم گوشی را به جرم بدحرف زدن با تو شکستم.
:_بله،بفرمایید...
:+آقاي مسیح آریا ؟
صدا غریبه است و از آن عجیب تر اینکه سراغ من را از شماره ي
مانی میگیرد..
_:بفرمایید
:+آقاي آریا،از کلانتري مزاحمتون میشم...شما برادر آقاي مانی آریا
هستید دیگه،بله آقا ؟
از جا میپرم.
سعی میکنم خودم را کنترل کنم
:_بله...
:+لطفا هرچه سریعتر خودتون رو به کلانتري... برسونین...
نگاهم به صورت نگران نیکی میافتد.
مانی،چرا آنجاست ؟
*نیکی*
براي بار هزارم طول و عرض سالن را درمی نوردم.
نگرانی،مثل خوره به جانم افتاده.
مسیح گفت:مانی رو گرفتن...
و به سرعت از خانه بیرون رفت.
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
#سلام_صبحگاهی
صبحم شروع میشود آقا به نامتان
روزی من ؛ همه جا ، ذکر نامتان
صبح علی الطلوع «سلام یا اباالحسن»
من دلخوشم به جواب سلامتان
السلام عليك ايّهاالولىّ الناصح
▫️◾️▫️
#حضرت_زهرا (سلام الله علیها)
👌اساس زندگی مؤمنانه صداقت در بندگی است ..
🕯از بیانات رهبر انقلاب:
💠میخواهم عرض کنم که ارزش فاطمهی زهرا (سلاماللهعلیها) به عبودیت و بندگی خداست.
💠اگر بندگی خدا در فاطمهی زهرا(سلاماللَّهعلیها) نبود، او صدیقهی کبری نبود. صدّیق یعنی چه؟ صدّیق کسی است که آنچه را میاندیشد و میگوید، صادقانه در عمل آن را نشان دهد. هرچه این صدق بیشتر باشد، ارزش انسان بیشتر است؛ میشود صدّیق؛ «أُولئِکَ مَعَ الَّذينَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَّبِيِّينَ وَ الصِّدِّيقينَ». «صدّیقین» پشت سر «نبیین»اند. این بزرگوار صدیقه کبری است؛ یعنی برترین زن صدیق.
💠این صدیق بودن به بندگی خداست. اگر بندگی خدا نمیکرد، صدّیقهی کبری نمیشد. اساس، بندگی خداست. برادران و خواهران عزیز! من و شما باید دنبال عبودیت خدا باشیم. تمجید از فاطمهی زهرا نتیجهاش باید این باشد. ۱۳۸۴/۰۵/۰۵
@marefatemahdavi
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@gfshahidalijani
🔷🔹فقط امام زمان🔹🔷
علامه امینی:
بعد از تحقیق های بسیار یافتم که اولین جمله ای که حضرت زهرا سلام الله علیه از میان درب و آتش فرمودند: #ولدی_مهدی بود
@imame12
#گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی
@gfshahidalijani
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part342 من که مستِ خنده هایت میشوم... اگر واقعا زنم بودي که ممکن بود سنگکوب کنم...
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part343
طلا،مانتو و مقنعه اش را پوشیده و کیفش را در دست گرفته
:_خانم،شام آماده است.گذاشتم تو ماکروویو گرم بمونه..
اگه اجازه بدین،من برم دیگه..
نگاهی به ساعت می اندازم.چهار و سی و پنج دقیقه...
سر تکان میدهم.
:+برو طلاخانم... برو تا قبل تاریک شدن برسی خونه تون...
طلا تشکر میکند و از خانه بیرون میرود.
دل نگرانم.
براي هزارمین بار شماره ي مانی را میگیرم.
همچنان صداي اپراتور سوهانِ روحم میشود:دستگاه مشترك مورد
نظر خاموش میباشد...
به فکر می افتم سراغ مانی و مسیح را از عمومحمود بگیرم.
شماره را میگیرم.
قبل از اینکه بوق اول بخورد،به صرافت میافتم و سریع قطع میکنم.
شاید عمو از این موضوع بیخبر باشد.
شاید مسیح و از آن مهمتر مانی نخواهند که کسی را مطلع کنند.
موبایل را روي مبل میاندازم و خودم کنارش مینشینمـ.
سرم را بین دستانم میگیرم.کلافه ام.
هرچقدر فکر میکنم ذهنم به جایی قد نمیدهد.
مانی و رفتارش را معقول شناخته ام.
سردرگمی تا سر حد مغز استخوانم را دربرگرفته.
کاش حداقل آدرس و شماره ي کلانتري را میدانستم.نمیتوانم بیکار
بنشینم.
دوباره شماره ي مانی را میگیرم
"دستگاه مشترك موردنظر،خاموش میباشد"...
★
صداي چرخیدن کلید در قفل میآید.
به طرف در،اوج میگیرم.
مسیح،خسته و کلافه،با شانه هایی آویزان و ابروهایی گره خورده،وارد
خانه میشود.
به طرفش میدوم:سلام
چند ثانیه فقط نگاهم میکند.
عصبانیت،خستگی و کلافگی در برق چشمهایش میرقصد.
سرش را تکان میدهد و روي اولین مبل،خودش را پرتاب میکند.
خسته است...خیلی خسته..
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part343 طلا،مانتو و مقنعه اش را پوشیده و کیفش را در دست گرفته :_خانم،شام آماده است.گ
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part344
کنارش مینشینم.
سرش را روي پشتی مبل میگذارد و چشمانش را میبندد.
نمیخواهم مزاحمش شوم،اما از طرفی خیلی نگرانم.
میدانم از صبح تابه حال چیزي نخورده.لبهاي خشک و صورت
بیحالش اینطور نشان میدهد.
این پا و آن پا میکنم.
کلمات بدون اینکه فرصت اداشدن پیدا کنند تا پشت دهانم میآیند و
برمیگردند.
مثل ماهی،لبهایم را بین تردید براي گفتن و نگفتن باز و بسته
میکنم.
:_چیزي میخوري برات بیارم؟
عاقبت،طلسم سکوت را میشکنم.
خودم هم جا مٻخورم.
بی اختیار و ناخودآگاه،فعلها و ضمایرم را در باب مفردِ مخاطب بیان
میکنم.
شاید در دلم،"پسرعمو" ؛ "مسیح" شده و عقلم هنوز بیخبر است...
نمیخواهم فعلا ذهنم جز نگرانی مانی،درگیر چیز دیگري باشد.
در پی جمله ي سوالی ام،مسیح چشمانش را آرام باز میکند.خستگی از نفسهاي نامرتبش هم پیداست.
نگاهم میکند.
:+نه،میل ندارم... ساعت چنده؟
آرام میگویم
:_یه ربع به ده...
لب میزند
:+شام خوردي؟
با صداقت میگویم
:_نه..منم میل نداشتم...
حس میکنم قصد کرده، استراحت کند.
میخواهم بلند شوم که میگوید
:+بمون نیکی...
:_آخه شما خستهاي
باز هم چالش ضمایر مفرد و جمع...
:+بمون
دلم ضعف میرود از غربتِ صدایش.
لحن دستوري کلامش،خارج از هرگونه تکلفی،عاجزانه است...
سرجایم مینشینم.جابه جا میشود و کمی تکان میخورد.
پاهایش را بلند میکند و روي مبل،دراز میکند.
دراز میکشد و سرش را هم درست کنار پایم روي مبل میگذارد.
بی هیچ برخوردي،اما در عین حال،بی هیچ فاصله اي...
احساسی بکر و تازه در رگهایم جریان مییابد از این همه نزدیکی.
سرم را کمی روي صورتش خم میکنم.
با احتیاط و با فاصله.
چشمهایش بازند.
مردمکهایش را میچرخاند و بالاي سرش را نگاه میکند.
:_چه خبر؟
با حسرت سر تکان میدهد و نگاهش را از صورتم میگیرد.
:+نتونستم براش کاري بکنم.
با ترس و نگرانی میپرسم
:_تصادف کرده؟
:+نه
دنبال فرضیه ي بعدي میگردم.
هرچقدر از ظهر تا به حال فکر کرده ام،هیچ جرمی به ذهنم نرسیده.
مانی را نمیتوانم در کسوت یک مجرم یا متهم تصور کنم.
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part344 کنارش مینشینم. سرش را روي پشتی مبل میگذارد و چشمانش را میبندد. نمیخواهم مزا
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part345
نمیتوانم جلوي زبانم را بگیرم.
:_آخه آقامانی چی کار کردن؟
اصلا فکر نمیکردم پاش به کلانتري وا بشه..
حلقه ي لرزان دور چشمان مسیح، عقل و دلم را سست میکند.
پلک میزند تا اشک درون چشمانش جمع نشود.
انگار با خودش حرف میزند،آرام اما محکم میگوید
+:آره...
هیچوقت پاش وا نشده بود...
بلند و با حسرت میگوید
:+نتونستم کاري براش بکنم...
مسیح اصلا خوب نیست.حالش خوب نیست.
آشفتگی را میتوان از رگهاي برجسته ي کنار پیشانی اش دید.سیبک
گلویش مدام میلرزد و بالا و پایین میرود.
نگرانش شده ام.
:_پسرعمو....
نفسش را با صدا بیرون میدهد و بلند میشود و مینشیند.
بدون اینکه نگاهم کند،به روبه رو خیره میشود و دست راستش را
بی اختیار،مشت میکند.
به نیمرخش خیره میشوم.ته ریشهایی که چهرهاش را از یک پسربچه ي تخس و سربه هوا ؛ به
یک مرد مطمئن و قابل اعتماد تبدیل کردهاست.
چهره اي مردانه و دوستداشتنی...
نگاهم نمیکند،اما آرام چشمانش را میبندد و باز میکند.
:+هرکاري کردم شکایتش رو پس نگرفت مرتیکه ي نُزولخور.
شوکه میشوم.
جا میخورم.
با صداي لرزان میگویم
:_یعنی...یعنی آقامانی....
مسیح اینبار سر پایین میاندازد.
:+برادر دیوونه ي من نُزول گرفته...به خاطر من...واسه اینکه سهم
بقیه ي سهامدارا رو بخرم و کل شرکت مال خودمون بشه..بهم گفت
قرض گرفته،اما...
با اینکه میدونست این سود و بهره ها بدبختمون میکنه،بازم....
:_خب الآن چی میشه؟ یعنی نمیشد با ضمانت و وثیقه....
مسیح سرش را به نفی تکان میدهد
:+فردا قراره برن دادگاه...باید دید دادستان قرار وثیقه رو تأیید
میکنه یا نه...
:_بعدش چی؟؟
:+بعدش باید پول این آشغال رو بندازم جلوش تا دست از سر خودم
و خونواده ام برداره...
اینبار من نیز به روبه رو خیره میشوم.
رِبا،اعلان جنگ با خداست...خانمان سوز است..
جامعه را به دوقطب فقیر و غنی تقسیم میکند.
عده اي مثل زالو،روز به روز خون مردم را میمکند و پول روي پول
تلنبار میکنند.
عدهاي روز به روز فقیرتر میشوند تا سودِ پولِ بهره اي را بپردازند.
لعنت به این وامهاي حرام...
بدون اینکه نگاهش کنم،میگویم
:_چقدر؟؟
:+یک میلیارد گرفته... الآن شده یک میلیارد و پونصد...
تعجب میکنم.
با حیرت به طرفش برمیگردم
:_پونصد میلیون سود؟
:+پسره ي دیوونه،خواسته به من کمک کنه خودشو انداخته تو
دردسر...
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
🌹صاحب الامر🇵🇸
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part345 نمیتوانم جلوي زبانم را بگیرم. :_آخه آقامانی چی کار کردن؟ اصلا فکر نمیکردم پ
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part346
با دل آشوب میگویم
:_حالا میخواي چی کار کنی ؟
سرش را پایین میاندازد و آرام و زمزمه وار میگوید
:+اینقدر پول نقد ندارم..
یه سري از پروژه ها هنوز بهم بدهکارن،اگه اونا طلبشون رو صاف
کنن،شاید بتونم یه مقدارشو...
چند لحظه میگذرد.
سرش را بالا میآورد و در مردمک هاي لرزانم خیره میشود.
لبخند میزند.
میخواهد آرامش را میهمان قلبم کند.
میخواهد به او تکیه کنمـ
میخواهد امن باشد برایم.
:+نگران نباش...تا حالا رو پاي خودم وایسادم...اینبارم خودم از پس
مشکلاتم برمیام..
لبخندش آرامم میکند.
بلند میشود.
به رفتنش خیره میشوم.
شاید تا به حال تنها بوده اي..اما این بار نمیگذارم تنها بمانی.کنارت می ایستم.
با چنگ و دندان از تو و زندگی ام حفاظت میکنم.
من نمیگذارم ریالی پولِ حرام بپردازي...
حیف است...
پدرهایمان هرطور که بوده اند،به خاطر جلوگیري از زیان،اصلا به
سمت این وامها و سودها و بهره ها نرفته اند.
با پولِ حلالِ دست رنج پدرهایمان قد کشیده ایم.
نمیگذارم،آینده ي خودت،مانی و فرزندانتان را تباه کنی...
★
مسیح با عجله،کیف سامسونت به دست از جلوي آشپزخانه میگذرد.
:_من رفتم نیکی..
سریع به دنبالش میروم و جلویش را میگیرم.
:+صبحونه...
مهربان نگاهم میکند
:_دیره... باید برم...
مصرانه میگویم
:+اول صبحونه...
مسیح بی اختیار میخندد و نگاهم میکند.مثل بچه اي بازیگوش که به خواسته اش رسیده،جلوتر از او وارد
آشپزخانه میشوم.
:_چند لقمه میخورم،باید برم نیکی جان
مثل برق گرفته ها از جا میپرمـ.
نگاهش مٻکنم.
کلمات محبت آمیزش بدجور مرا وابسته کرده.
نمیخواهم به این فکر کنم که چند روز از آن قرار کذایی مانده.
بقیه ي عمرم کافیست تا با ذوقِ 'جانِ' بعد از اسمم،با صداي او خوش
باشم.
سریع به خودم میآیمـ
:+باشه
فنجان چایش را جلویش میگذارم.
نگاهم میکند.
:_سیصد تومن تو حسابم هست...
نمیدانم چرا،ولی از فکر اینکه خیلی پولدار نیست،خوشحالم!
هیچ نمیگویم.
:_نزدیک دویست میلیون دیگه سر پروژه هاي پاساژ و مجتمع الهیه
بهم طلب دارن،ولی طول میکشه تا وصولش کنن....باید برم شاید
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠