eitaa logo
🌹صاحب الامر🇵🇸
71 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
162 ویدیو
4 فایل
ارتباط باخادم کانال⬅️ @Seyedalialipour1373 خادم دوم⬅️ @Zahramolla آدرس اینستاگرام⬅️ https://www.instagram.com/seshanbehhaye.mahdavi313/
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹صاحب الامر🇵🇸
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🔴نقل شده یکی از بزرگان عرفا وارد مجلس شده، بعد از عزت و احترام نشستند، در اثناء دیدند شخصی از کسی غیبت میکند، ایشان با حالت گریه از آن مجلس بلند شدند. از او سوال کردند حضرت آقا کجا؟ آن عارف رو کردند به آن شخصی که غیبت کرده بود و گفتند: فلانی تو یک سال من را از خدایم دور کردی (با اینکه تقصیری نداشت، فقط غیبت را ناخواسته شنیده بود، پس وای به حال ما...) ⏪نقل شده روزی ربیع بن خثیمو عدهای دور هم نشسته بودند و گفتگو میکردند، یکی از حاضرین به ربیع بن خثیم گفت: هیچگاه ما نشیدیم که تو از کسی غیبت و عیب جویی کنی؟ ربیع در پاسخ او گفت: آن چنان از اوضاع و احوال خود راضی و خشنود نیستم تا به غیبت و عیب جویی و ملامت و سرزنش دیگران بپردازم. بعد در ادامه سخن خود گفت: مرا گریه بر خویش است نه بر دیگران. یعنی اشتغال و پرداختن به عیوب خویش مرا از غیب و عیب جویی دیگران باز داشته است. اللهم عجل لولیک الفرج @seshanbehhayemahdavi 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(قدم ها یک صدا برای فرج...) 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻 یکــی از علمــاء ماجــرای ملاقــات خــود در حــرم حســینی را اینگونــه نقــل میکنــد: امــام زمــان علیه السلام کــه جــان همــه عالــم بــه قربانــش را دیــدم کــه خطــاب بــه حضــرت سیدالشــهداء علیه السلام میفرمــود: شــما در کربلا تنهــا ماندید، من هــم در این زمــان تنها مانــده ام! « در اینجــا آن حضــرت بــه مــن توجه خاصــی نمود و فرمــود: زیارت عاشــورا را بخــوان، من میخواســتم زیارت عاشــورا را بخوانــم ناگهان به جای زیــارت به طور ناخودآ گاه شروع به گریه کردم که دیدم آن حضرت خودشان مشغول خواندن زیارت شــدند و من گوش میدادم و گریه میکردم، آن حضرت نیز گریه زیادی میکردند و با صدای بلند میفرمودند: حســین جانم، حســین جانم... امام عصر (ارواحنا فداه) چنــان زیارت عاشــورا را میخواندند که حــس میکردم این کلمــات و جملات با غم و اندوه فراوانی از قلب و زبان مبارکشــان خار ج میشــود. و امام زمــان علیه السلام به من فرمودند: دعــاء کــن (برای فــر ج) من هــم دعا کردم کــه دیدم حضــرت آمین میگویند. ســپس امــام زمان به من فرمودند: شــما وظیفــه دارید ازطریق امام حســین علیه السلام مرا به تمام دنیــا معرفی کنید. امــام زمان علیه السلام اظهار داشــتند: چرا به شــیعیان نمیگوئید من هم مثل ّجــدبزرگوارم امام حســین علیه السلام تنها هســتم امام حســین علیه السلام در صحرا کربــلا تنها مانده ام من هم در صحراها تنها هســتم.... (و هر ۲۴ ســاعت ندای هل من ناصر ینصرونی را ســر میدهم و کســی به ندای من توجهی نمیکند( حضرت فرمودنــد در ادامه: چون شــیعیان به امام حسین علاقه خاصی دارند شما میتوانید (خطاب به تمام شیعیان) ً امام زمان فرمودند: از ایــن راه مظلومیت ما را معرفی کنید با زبان وقلــم ..... و ضمنا مــا این را از هیــچ کس تا به حال نخواســتیم، فقط از شــما خواســتیم. (مــورد خطاب شیعیان میباشند) عرض کردم: چرا؟ حضرت فرمودند: چون محبت به ما و حضرت سیدالشهداء و خاندان عصمت و طهارت در جان و دلتان (وتمام شیعیان) وجود دارد ((و این محبت از عالم ارواح و عالم ذر دست نخورده باقی مانده است.....)) @seshanbehhayemahdavi
#شهید_مرتضی_کریمی_شالی #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @seshanbehhayemahdavi
🌹صاحب الامر🇵🇸
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی ✫⇠قسم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 9⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌷اغلب برای رفتن به مأموریت‌ها با مرتضی همراهی می‌کردم و تمام تلاشم این بود که راحت به کارهایش برسد. حتی خودش بارها به دوستانش گفته بود که «همسرم مرا درک می‌کند و مانع کار زیاد من نمی‌شود.» 🌷با این حال هرچند مرتبه که برای رفتن به سوریه اقدام کرد، مخالفت کردم. با اینکه می‌دانست حتی حرف زدن از سوریه هم مرا ناراحت می‌کند اما با هیجان از رفتن می‌گفت. انگار نمی‌توانست ذوق‌زدگی‌اش را پنهان کند. 🌷این وضعیت وقتی از سوریه شهید می‌آوردند دوچندان می شد. انگار به وجد آمده باشد، شور تازه‌ای می گرفت... شرکت در مراسمات تشییع شهدا را وظیفه خود می‌دانست. 🌷بعد از مخالف‌های من، به ظاهر کمی تأمل می‌کرد اما بعد از مدتی کوتاه دوباره برای رفتن مهیا می‌شد. وقتی از رفتن حرف می‌زد، حالم به هم می‌ریخت. دست و دلم به هیچ‌کاری نمی‌رفت. به مرتضی می‌گفتم «تا به حال هرکجا می‌رفتی، مانع رفتنت نمی‌شدم، اما سوریه فرق دارد.... 🌷مرتضی دلش می‌خواست مثل همیشه لب به اعتراض باز نکنم اما سوریه فرق داشت. کارم به التماس کشیده بود تا بتوانم مانع از رفتنش شوم. او هم با زبان‌ها و روش‌های مختلف سعی داشت مرا راضی کند. ولی واقعاً نام سوریه هم ناآرامم می‌کرد... من مرتضی را می‌خواستم. 🌷در تمام ماموریت‌ها حس می‌کردم امنیت دارد و سالم می‌ماند اما سوریه؛ نه! تصور می‌کردم هرکس به آنجا رفته به شهادت رسیده! این در حالی بود که مرتضی هیچ حرفی از برنگشتن نمی‌زد... 🌷به مرتضی می‌گفتم من اغلب روزهای زندگی‌ام را تنها بوده‌ام و هنوز از بودن با تو سیر نشده‌ام! حتی مدتی با او سرسنگین بودم شاید راضی شود که بماند اما... ادامه دارد @seshanbehhayemahdavi
🌹صاحب الامر🇵🇸
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی ✫⇠ق
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 0⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید 🌷قبل از سفر آخر، یک مرتبه دیگر هم به سوریه رفته بود. سال 93 بعد از فوت خواهرش بود که 2 هفته سفرش طول کشید. در مورد این سفر هیچ حرفی به ما نزد. 🌷مدتی بعد از اینکه برگشت، از طریق یکی از اقوام از این موضوع مطلع شدیم. او در هیئت هفتگی از دوست مرتضی شنیده بود. به ما گفت که یکی از دوستانش گفته که مرتضی در سوریه بوده است! 🌷گفتیم «نه! آقا مرتضی جنوب بوده، جزیره فارور. حتی عکس‌هایش در خلیج فارس را هم دیده‌ایم.» گفت «این‌طور نیست. مرتضی سوریه بوده!» 🌷از خودش که سوال کردیم، می‌خندید و حاشا می‌کرد. بعدها از برخوردهایش فهمیدیم که واقعاً سوریه بوده است. 🌷قرار بود برای ماموریتی طولانی به کرج برود. گفت «25- 30 روزه می‌روم و برمی‌گردم.» گفتم «به خانه خودمان می‌روم تا برگردی.» دلم می‌خواست با بچه‌ها تنها باشیم و خاطرات لحظه‌‌های بودن او را مرور کنم تا برگردد. این‌‌طور راحت‌تر بودم. 🌷مرتضی در پادگان کرج به نیروها آموزش می‌داد. هنوز آنجا بود که تماس گرفت و به بچه‌ها قول داد که وقتی بیاید برای خرید پالتو و چکمه آنها را به بازار ببرد. 🌷دی ماه بود که تماس گرفت و گفت «فردا به خانه می‌آید.» برایش قورمه سبزی پختم و کلی برای ناهار تدارک دیدم. سه‌شنبه بود که خواهرزاده‌های مرتضی به خانه ما آمدند و گفتند دایی تماس گرفته و گفته شما را به خانه مادربزرگ ببریم. 🌷گفتم «قرار بود به خانه بیاید!» گفتند «دایی تماس گرفته و گفته پادگان کرج هستم و نمی‌توانم بیایم!» در دلم حسابی شاکی شدم. مرتضی چهارشنبه آمد. شب را همان‌جا ماندیم. پنج‌شنبه مرتضی دوباره به محل کار رفت و ساعت 10-11 صبح بود که برگشت. 🌷نمی‌دانم چرا وقتی در خانه را برایش باز کردم و مرتضی را دیدم، حس کردم انگار مرتضی می‌خواهد پرواز کند! 🌷همه دور هم نشسته بودیم؛ پدر و مادر مرتضی، من و بچه‌ها. تا وارد اتاق شد، گفت «من یک ساعت دیگر عازم سوریه هستم!» جا خوردم. باورم نمی‌شد! 🌷خیلی عجله داشت. همان دقایق کوتاه، دائماً تلفنش برای هماهنگی‌ها زنگ می‌خورد. 🌷 می‌خواست با همه ما حرف بزند و سفارش‌ کند. کارت‌ها و مدارکش را به من داد، از او نگرفتم! می‌گفتم «مرتضی من فقط خودت را می‌خواهم، کارت‌ها به چه کار من می‌آید؟» دیگر التماس‌ها و اشک‌هایم اثری نداشت. این‌بار مرتضی عزمش را جزم کرده بود. حالا دیگر حتی من هم نمی‌توانستم مانع از رفتنش شوم. 🌷بعد از شهادتش دیگران خواب دیده ‌بودند که «باید خانم‌ات را راضی کنی...» واقعاً از او راضی شدم. ادامه دارد @seshanbehhayemahdavi
❣️ ═════🍃🌹🍃══❣️ #یا_صاحب_الزمان.... یک عمر از دعای فرج رزق خورده ایم باید وبال گفت به دستی که بی دعاست ❣️══🍃🌹🍃══ ✨ألـلَّـھُـمَــ؏َـجِّـلْ‌لِوَلـیِـڪْ‌ألْـفَـرَج #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @seshanbehhayemahdavi
اسمی از عمه ی سادات نیاور به دهان اسم #زینب که بیاید همه حساس شویم تا نفس هست و حرم هست محالست که ما بی خیالِ حرم خواهرِ عباس شویم #شهید_محمود_رضا_بیضایی #گروه_فرهنگی_شهید_علیجانی @seshanbehhayemahdavi
دلتنگ مهدی(عج): 💥 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 👈عمر سعد وجود را دریاب👉 👈«عمرسعد» آدم عجیبی‌ست. 💫آدم فکر نمیکند کسی مثل او فرماندهی تاریک‌ترین سپاه تاریخ بشود. 💫ماها تصور میکنیم سردسته‌ی آدم‌هایی که مقابل امام حسین میایستند، باید خیلی آدم عجیب و غریبی توی ظلم و قساوت باشد. 💫ظاهراً اما این‌طور نیست. عمرسعد، خیلی هم آدم دور از دسترس و غریبی نیست. ماها شاید شبیه «شمر» نباشیم یا نشویم هیچ‌وقت، اما رگه‌هایی از شخصیت عمرسعد را خیلی‌هایمان داریم. ⚡️رگه‌هایی که وسط معرکه می‌تواند آدم را تا لبه‌ی پرت‌گاه ببرد. ✨ز همان لحظه‌ی اول ورود به کربلا شک دارد به آمدنش، به جنگیدنش با حسین. ✨حتی جایی آرزو کرده که کاش خدا من را از جنگیدن با حسین نجات بدهد. ⚡️عمر سعد «علم» دارد. «علم» دارد به این‌که حسین حق است. ⚡️به این‌که جنگیدن با حسین، یعنی قرار گرفتن توی سپاه باطل. ⚡️اما چیزهایی هست که وقت «عمل» می‌لنگاندش: زن و بچه‌هاش، مال و اموالش،‌ خانه و زندگی‌اش و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها؛ وعده‌ی شیرین، وسوسه های نفسانی و شیطانی... ✨شب دهم امام می‌کِشدش کنار، حرف می‌زند با او ✨حتی دعوتش می‌کند به برگشتن، به قیام در کنار خودش. می‌گوید؛ می‌ترسم خانه‌ام را خراب کنند،‌ امام جواب میدهند: خانه‌ی دیگری می‌سازم برایت. ✨میگوید؛ میترسم اموالم را مصادره کنند! امام دوباره میگویند؛ بهتر از آن‌ها را توی حجاز به تو میدهم. میگوید نگران خانواده‌ام هستم، ‌نکند آسیبی به آن‌ها برسانند ⚡️ماها هم «شک» داریم، همیشه در رفت و آمدیم بین حق و باطل. با آن‌که به حقانیت حق واقفیم. ⚡️و این‌ها نشانه‌های خطرناکی‌ هستند. نشانه‌های سیاهی از شباهت ما با عمرابن‌سعد‌ابن‌ابی‌وقاص. هزاری هم که هر بار توی زیارت عاشورا لعنتش کنیم. 💫عمرسعد از آن خاکستریهایی بود که کربلا تکلیفشان را با خودشان معلوم کرد. رفت و آمد میان سیاهی و سفیدی تمام شد دیگر. رفت تا عمق سیاهی‌ها و دیگر همان‌جا ماند... 💥تکلیفت را که مشخص نکنی خاکستری که بمانی بر باد می روی سیاه میشوی کربلا، هر روز تکرار میشود... حق شناس و حقیقت طلب... 🌹الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌹 @seshanbehhayemahdavi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا