eitaa logo
هیئت مجازی قدیم الاحسان شهرستان مهریز
83 دنبال‌کننده
539 عکس
162 ویدیو
33 فایل
🌴هیئت مؤسسه فرهنگی قران وعترت قدیم الاحسان ,جهت نشر معارف مهدوی و امام زمانی در این شهرستان ایجاد شده است.. 🌴 نمایندگی بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود عج در مهریز #آموزشگاه مجازی معارف اهل بیت علیهم السلام 📬ارتباط با مدیر: 09130999145
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه تعالی 🛣 کاروان زیارتی 🔅 با موسسه قدیم الاحسان شهرستان مهریز 🚌 زمینی :26خرداد الی 31خرداد 3شب اقامت کامل مبلغ ثبت نام ؛ اتوبوس اسکانیا 280000 تومان 🚧 خدمات : بلیط رفت و برگشت، ترانسفر، اقامت 3 شب در هتل آپارتمان ملک یاسین واقع در خ امام رضاع3 ، صبحانه، نهار و شام منوی انتخابی 🗓تاریخ ثبت نام : از19خردادبصورت غیر حضوری لازم به ذکر است که در صورت مراجعه مسافر با وسیله شخصی یا هواپیما به هتل در تاریخ استقرار کاروان در مشهد امکان رزرو هتل به اعضای هر شب 65000تومان به همراه پذیرایی صبحانه و ناهار و شام مهیا میباشد. تلفن راهنما جهت ثبت نام غیر حضوری 09130999145
💝💝 💥قسمت نهم💥 دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای ، دست و بالم بسته میشه. "😉 با این وجود، یکبار پیشنهاد رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌 این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد. افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍 در به در دنبال بود.😇💚 . °°°°°°°°° سپاه قبولش نمی کرد.😢 بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐 برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮 خیلی این طرف و آن طرف رفت. آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻 این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩 آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗 آخر سر قبولش کردند.😇🤗 خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎 . :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮 یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨 راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. "😢 فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔 گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇 ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت.😭😢 آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄 عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌 بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗 … 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @ghadimal_ehsan_mehriz
💥قسمت دهم💥 چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 .. @ghadimal_ehsan_mehriz
بسمه تعالی باسلام آغاز ثبت‌نام مهدی یاوران مدارس در 3مقطع تحصیلی دبستان و راهنمایی ودبیرستان ویژه پسران و دختران آموزش مهدویت همراه با آموزش های متنوع هنری، ورزشی جهت کسب اطلاعات بیشتر با شماره 09130999145 و32530574 تماس حاصل فرمایید. هیئت قدیم الاحسان شهرستان مهریز @ghadimal_ehsan_mehriz
❓ تا حالا دیدید کسی که پدر و مادر ثروتمند و مهربونی داره، دست نیاز جلوی دیگران، کسانی که از خودش فقیرترند دراز کنه؟ شاید شما ندیده باشید، اما من دیدم! 🔹 من شیعیان زیادی رو دیدم که با وجود امام زمان، برای هر مشکل کوچکی به این و اون رو می‌زنند و عاطفه گدایی می‌کنند. شیعیانی که به جای رفتن به محضر امام زمان و اهل بیت، آویزون هرکس و ناکسی میشن و برای رفع مشکل‌شون التماس می‌کنند. 🔆 خودتون رو بذارید جای امام زمان، به نظرتون آقا از توکل و توسل ما به دیگران و التماس‌مون به اونها چه حالی میشن؟ امام زمانی که از مادرمون دلسوزتره و بدون اذن و امضای اون هیچ خیری به ما نمی‌رسه؛ 🔻 وقتی امام زمان رو داریم اما سراغش نمیریم، پس یه جای کارمون می‌لنگه: یا به قدرت و ثروت و نقشِ امام زمان در کائنات ایمان نداریم، یا خودمون رو فرزند آقا نمی‌دونیم. 🔹 «آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم/ یار در خانه و ما گرد جهان می‌گردیم» حکایت حال و روز ما و غفلت مون از امام زمانه. باورش سخت و تلخه، اما ما امام زمان رو حتی به خاطر خودمون هم نمی‌خوایم... 🔘 حالا بهتر میشه فهمید که چرا آقا تنها و آواره و طرد شده است. 📎 @ghadimal_ehsan_mehriz
💥قسمت یازدهم💥 . بعضی موقع ها که توی جمع میرفت سر به سرش می گذاشتند و دستش می انداختند.😒 به خاطر عقایدش،شغلش، ریشش، تیپ و قیافه اش، حزب اللهی بودنش، زیاد رفتنش به گلزار شهدا، ارادتش به . می دانستم توی ذوقش می خورد می دانستم ناراحت می شود اما هیچ نمی گفت به روی خودش نمی آورد به همه آنها می گذاشت به تک تک شان.🤗💚 بعضی موقع ها کوچولوی یک ساله مان را رو به رویش می نشاند.😌 نگاهی به علی می کرد و بعد شروع می کرد به خواندن و کردن و سینه زدن.😭 تماشایی داشتند. مجلس پدر و پسری. بعضی موقع ها هم نصف شب صدای گریه و مناجاتش می‌آمد.😢 می‌رفتم می‌دیدم نشسته سر اش و دارد برای خودش روضه می خواند. می نشستم کنارش. آنقدر با سوز و گداز روضه می خواند که جگرم آتش می گرفت.😭💚 میگفتم: "محسن، بسته دیگه. طاقت ندارم." روضه حضرت زهرا علیها السلام را که می خواند، دیگر بی تاب بی تاب می شدم. خودش را که نگو،بس که به نام بی بی بود و پای روضه هایش اشک می ریخت و ضجه می زد.😔😭👌🏻 یک شب هم توی خانه سفره حضرت علیهاالسلام انداختیم.💝 فقط خودم و محسن بودیم. پارچه ی پهن کردیم و و و مقداری خوراکی روی آن چیدیم. یک لحظه محسن از خانه بیرون رفت و بعد آمد.🙄 نمی دانم از کجا یک پیدا کرده بود. بوته را گذاشت کنار بقیه چیزها.😔 نشست سر سفره. گلویش را گرفته بود. من هم نشستم کنارش. نگاه کرد به بوته خار. طاقت نیاورد.زد زیر من هم همینطور. دو تا یک دل سیر گریه کردیم.😭😭😭😭😭 💝ادامه دارد💝 @ghadimal_ehsan_mehriz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹نعمت وجود امام عصر علیه السلام آن كه بر كسى حق نعمت دارد، در عصر حاضر ولى نعمت ما حضرت ولى عصر ارواحنا له الفداء است... به برکت وجود او به همه‌ی مخلوقات روزی داده می‌شود و به خاطر وجود او زمین و آسمان در جای خود پابرجا هستند... و اگر به فرض محال، حجت خدا روی زمین نباشد، زمین هر کس و هر چه روی آن است را فرو می‌برد!! پس نعمت رزق و روزى، آرامش آسمان و زمين را مديون او هستيم... اميدواريم كه سپاسگزار وجود پر فيض او باشيم و برای ظهورش دعا کنیم... 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 ✨اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن صلواتک علیه وعلی ابائه فی هذه ساعه وفی کل الساعه ولیا وحافظا وقاعدا وناصرا ودلیلا وعینا حتی تسکنه ارضک طوعا وتمتعه فیها طویلا✨✨✨ 🌹 منبع :امام خوبی ها @ghdimal_ehsan_mehriz
💥قسمت دوازدهم💥 از بچه های لشکر نجف اشرف بود. چند روزی بود که توی شهید شده بود. با محسن رفتیم تشییع جنازه‌اش. توی مراسم بدجور گرفته بودم و بق کرده بودم. همش فکر می کردم محسن توی آن تابوت خوابیده است.😭 وسط مراسم تشییع محسن پیام بهم پیامک داد:"زهرا دعا کن من هم مثل علیرضا شهید بشم." جواب دادم: "محسن از این حرف‌ها نزن قلبم داره آتیش میگیره." مقداری از مراسم که گذشت، برگشتم خانه. دیگر نمی توانستم آنجا بمانم.😖 همه‌اش تصویر شهادت محسن می آمد جلوی چشمانم.😭 آخر شب محسن برگشت وقتی آمد حال عجیبی داشت بهم گفت: " زهرا دیدی؟ دیدی چه جمعیتی اومده بود؟ اگه بخواهیم بمیریم به زور ده نفر میان زیر تابوتمون رو می گیرن. اما امروز دیدی مردم چه جوری خودشونو برای شهید نوری می‌کشتن؟" آن شب تاصبح یک بند حرف می زد و گریه می‌کرد. گفت: "زهرا، اگه شهید بشم برای همیشه هستم. اما اگه بمیرم دیگه نیستم!" بهش گفتم:" محسن شهید بشی و من تابوتت رو ببینم دق می کنم. من دوریت را برای لحظه هم نمیتونم تحمل کنم." گفت: "میتونی خانومم." بعد نگاهی تو چشمانم کرد و گفت: "حالا ببین اصلا پیکری میاد یا نه!"😢 💚💚💚💚💚💚💚 گرمابه و گلستانش بودم. همیشه پیشم حرف از شهادت می زد. دیگر حوصله ام را سر برده بود.😩 یک بار بهش توپیدم و گفتم: " مگه تو اینقدر دم از شهید کاظمی نمی زنی؟ حاج احمد تا خیلی بعد از جنگ موند و به انقلاب خدمت کرد، بعد به شهادت رسید. تو میخوای همین اول کاری بری سوریه به شهادت برسی و تموم؟"😑🤨 گفت: "نه. من می خوام برم سوریه جنگ بکنم ان شاءالله شهید بشم.😌 وقتی هم که آقام امام زمان ظهور کرد ازش خواهش کنم که دوباره بیام تو این دنیا و باز در رکابش شهید بشم."😍 فکر کجاها را که نکرده بود. برای بعد از شهادتش هم برنامه ریزی کرده بود.😔👌🏻 💙💙💙💙💙💙💙 دو هفته قبل از محسن بود که رفتم آزمایشگاه و فهمیدم باردارم.😊 خیلی خوشحال شد. می خندید و بهم می گفت: "ببین زهرا، اگر شهید شدم، ولی مرد برات گذاشتم ها. این مرد هواتو داره."😇 لبخندی زدم و گفتم: "خب، شاید دختر باشه." گفت: "نه پسره. اصلا وقتی رفتم سوریه از حضرت زینب علیها می خوام که پسر باشه." روزی که محسن رفت سوریه، خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم. رفتم توی اتاقم و تا توانستم ناله زدم. همان موقع کاغذ و خودکار ای برداشتم برای علیه السلام نوشتم. به آقا نوشتم….. ادامه دارد @ghadimal_ehsan_mehriz
💠استفاده از فضای مجازی برای ترویج و آموزش معارف مهدوی چه آثار و برکاتی دارد؟💠 🔹سبک زندگی و منش و روش رفتاری مردم متاثر از رسانه ها به ویژه فضای مجازی است مهدویت هم مستثنی نیست و هم در این فضا شکل می گیرد و هم توسط مردم دنبال می شود. اگر جهت گیری کنیم و نگاه های مردم درباره مهدویت را به سمت زمینه سازی ظهور سوق دهیم و چشم انداز مهدوی و وظیفه منتظرانه را توسط کارشناسان و متخصصان امر ترسیم کنیم، می توانیم اثرگذار باشیم. این پویش ها و فعالیت های مجازی می تواند شکل بگیرد و حتی در حوزه بین الملل هم تاثیر داشته باشد به ویژه اینکه در غرب هم عدالت خواهی، مبارزه با نژادپرستی و ... که از مولفه های تمدن اسلامی و حکومت مهدوی هستند، مطالبه و دنبال می شود. لذا با استفاده از این مولفه های مهدوی در فضای مجازی می توان دنیا را با خود همراه کرد چون همه مردم دنیا دنبال منجی(عج) هستند. باید جبهه واحد در فضای مجازی برای ظهور و زمینه سازی دولت کریمه ایجاد شود، چون در تبیین شرایط ظهور، اقبال عمومی مردم مطرح است نه اعتقاد آنها یعنی مردم باید به اضطرار نیاز منجی برسند این نیاز باید تقویت شود و اعتراضاتی که برابر اتفاقات ناعادلانه جهان شکل می گیرد، رنگ و بوی مهدوی بگیرد.🔹 🔸بخشی از بیانات حجت الاسلام «سیدعلی درچه ای»، کارشناس فضای مجازی بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) در گفتگو با خبرگزاری شبستان به منظور تشریح فعالیت‌های بنیاد در فضای مجازی @ghadimal_ehsan_mehriz
🔹هدف از آفرینش حتماً می‌دانی که خداوند در قرآن، هدف از آفرینش انسان را عبادت و بندگی معرّفی کرده است؛ "ما خَلَقتُ الجِّنَ والانسَ إلاّ لِیعبُدُونَ" ذاریات ، آیه۵۶ اکنون یک سؤال: بهترین عبادت‌ها کدام است؟ این سؤال را پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم پاسخ داده و فرموده: "أفضَلُ العِبادَةِ إنتِظارُ الفَرَجِ" بهترین عبادت، انتظار فرج مهدی است!! 🌹 امام خوبی ها @ghimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 💥💥 بهم گفت: "زهرا. خانومم. بیا اینجا پیشم بشین." رفتم کنارش نشستم. کوله اش را باز کرد.👀 دست کرد توی آن و یک عالمه بیرون آورد. گفت: "اینها را از سوریه برا تو آوردم خانم."😍 دوباره دست کرد توی کوله. اینبار قطعه چوبی را درآورد.🤔دیدم روی آن چوب،یک قلب و یک شمع حکاکی کرده. خیلی ظریف و قشنگ.😌 پایینش هم نوشته: "همسر عزیزم دوستت دارم."😍👌🏻 قطعه چوب را به من داد و گفت: "زهرا، یه روز تو لاذقیه کنار دریا ایستاده بودم. دلم حسابی برات تنگ شده بود. دلم پر می زد برا اینکه یه ثانیه تورو ببینم.😔 رفتم روی تخته سنگ ایستادم. نگاه کردم به دریا و شروع کردم باهات حرف زدن. باور می کنی؟"😇😢 سرم را تکان دادم. دوباره گفت:" یه بار هم از تانک بیرون اومدم نشستم رو برجک تانک. اونقدر دلم برات تنگ شده بود که همین جور شروع کردم به گریه."😔 بعد نگاهی بهم کرد و گفت:"زهرا، یه چیزی را می دونستی؟" گفتم: "چی؟" گفت: "اینکه تو از همه کس برام عزیزتری." آرام شدم. خیلی آرام. 😌❤️ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 چند ماهی گذشت. فروردین ۹۵ بود. بچه مان به دنیا آمد. علی کوچولومان.😍 پدر و مادرم گفتند: "خوب خداروشکر. دیگه محسن حواسش میره طرف بچه و از فکر و خیال سوریه بیرون میاد."😌 همان روز بچه را برداشت و برد پیش که توی گوشش و بگوید.😇 ما را هم با خودش برد. آقای ناصری که اذان و اقامه در گوش علی گفت محسن رو کرد بهشان و گفت: "حاج آقا، شما پیش خدا روسفیدید. دعا کنید من شهید بشم." حاج آقا نگاهی به محسن کرد و گفت:" ان شاءالله عاقبت بخیر بشی پسرم." تا این را شنیدم با خودم گفتم: "نخیر این کله اش داغه. حسابی هوایی یه."😑 فهمیدم نه زخمی شدن سال پیشش،او را از سوریه سرد کرده نه بچه دار شدن الانش. حتی یک درصد هم فکر اعزام مجدد از سرش نیافتاده بود.🤦🏻‍♀️ 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 از وقتی از برگشته بود، یکی دیگر شده بود. خیلی بی قرار بود. بهم می گفت: "زهرا. دیدی رفتم سوریه و نشدم؟"😔 بعد می گفت: "می دونم کارم از کجا می لنگه. وقتی داشتم میرفتم سوریه،برای اینکه مامانم ناراحت نشو تو فکر نره، چیزی بهش نگفتم. می دونم. می دونم مادرم چون راضی نبود من شهید نشدم."😔 لحظه سکوت می‌کرد و انگار که کسی با پتک کوبیده باشد توی سرش، دوباره می‌گفت:" زهرا نکنه شهید نشم و بشم راوی شهدا اونوقت چه خاکی تو سرم بریزم؟"😭 دیگه حوصله ام سر برده بود. بس که حرف از شهادت می زد. دیگه به این کلمه پیدا کرده بودم. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @ghadimal_ehsan_mehriz
🔖( مسئول هیئت قدیم الاحسان به عنوان نماینده بنیاد مهدی موعود عجل الله یزد در مهریز ) جهت اطلاع عموم✅ 🖼 •┈••🌿🌹🌿✾🌿🌹🌿••┈• @ghadimal_ehsan_mehriz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 حدیث مهدوی💠 امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) از منظر روایات پيش از ظهور افراد زيادي ادعاي ياري حضرت را دارند اما هنگام عمل، ايشان را ياري نمي کنند... امام صادق ع مي فرمايند: "هنگامي که قائم خروج ميکند، کسي که به نظر خويش، اهل اين کار بود از اين کار بيرون ميرود و کسي که همانند پرستندگان آفتاب و ماه است در اين کار داخل مي شود." ✅ منتظران ظهور @ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 💝 یک سال و خورده‌ای بود که از سوری برگشته بود. توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند.😐 بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه⁉️ محاله."😒 عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده.😞 بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود.😑 نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به سوریه را توی ذهنش تصور کند.🙄 شنیده بود لشکر هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار اش.😐 می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود‼️ فقط برای همین مسئله; به سوریه.اما نشد.🤦🏻‍♀️ یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را جا بزند و با بچه های برود سوریه.😥😲 اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟🤨 میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن."😌👌🏻😎 ❇️❇️ بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی."😢 می‌گفت: "مامان نارنجک می‌افتاد نزدیکم، منفجر نمی‌شد. گلوله از بیخ گوشم رد می‌شد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."😔 ماه ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد.😌 می‌خواست آنجا ازم بگیرد که دوباره به رود سوریه یک روز وسط کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم دیدی یه دفعه را آوردند توی حرم.😮 مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت.🤔 از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟" گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."😔 محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام بشه؟" مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم."😯 توی آن سفر مدام به عروسم می‌گفت: "به مادرم بگو برا و برای دعا کنه." شب یکدفعه وسط برایم داد... 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 @ghadimal_ehsan_mehriz
اگــر ڪسی صداۍرهبــر خود را نشنود به طور یقین صداۍامام زمـان(عج) خود را هم نمےشنود... و امروز خط قرمــز باید توجه تمام و اطاعت از ولےخود، رهبرۍنظام باشد... {} 📜 @ghdimal_ehsan_mehriz
✨بسم رب المهدی (عج)✨ ❤بسم رب الحسین❤: 💎تست بیداری از جمعه‌ی گذشته تا این جمعه، چقدر دنبال ارواحنافداه بودیم و سعی کردیم اعمال و رفتارمان طوری باشد که امام زمانمان را شاد و راضی کند؟! چقدر سعی کردیم به امام زمانمان برسیم؟ ١٠ درصد؟ پس ١٠ در‌صد بیدار هستیم. ٢٠ درصد؟ ٢٠ در‌صد بیدار هستیم. ۵٠ درصد؟ ۵٠ درصد بیدار هستیم. ١٠٠ درصد؟ خوش ‌به حالت. صددرصد بیدار هستی. ❓حالا انصافاً یک درصد هم بیدار هستیم؟! هرچه می‌خواهیم می‌گوییم. هر کار دلمان خواست انجام می‌دهیم. با هر که خواستیم می‌نشینیم. هوای نفس خود را جلو انداخته‌ایم و داریم دنبال آن می‌رویم و توجیه هم می‌کنیم! می‌پرسند: تو چرا این حرف را زدی؟ - می‌بایست بزنم. - چرا این را کردی؟ - خواستم دلم خنک شود! - چرا با فلانی بد تا کردی؟ - حقّش بود! ما را در یک زندان اسیر کرده که جز اینها را نمی‌فهمیم. 🔷استاد حاج آقا زعفری زاده @ghadimal_ehsan_mehriz
💥١٦💥 شب یکدفعه وسط برایم داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم."😔👌🏻 آن شب دلم شکست. آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم. با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند.😔 از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد. 😭❤️ ¦◊¦◊¦ قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت ⏰ یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم مان⊙﹏⊙ رفتم دم در. گفتم: "خیر بشه آقا محسن." گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم."🙏🏻😢 گفتم: "کجا؟" گفت: "سوریه." شدم.☹️ صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!? امروز که بودم. چرا اونجا نگفتی؟"🤨 گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم."😔 گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است." گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازم نکرده قسمم بدی. این بحث رو تموم کن و برو رد کارت."😒 مثل بچه کوچک زد زیر . باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد.😭 دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم.😌 گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه."😉👌🏻 این را که گفتم کمی آرام شد.😇 اشک هایش را پاک کرد و رفت. به رفتنش نگاه کردم.😞 با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه?"⁉️😌 ¦◊¦◊¦◊¦ بودم. میدانستم دارد خودش را می کشد که دوباره اعزامش کنند به سوریه.😮 من نه کمکش می کردم که برود و نه اصلاً راضی بودم.😑 حتی اگر میشد سنگ هم جلوی پایش می‌انداختم.😬 مدام بهش میگفتم: "محسن، این دفعه دیگه خبری از رفتن نیست. نمی ذارم‌بری. بیخود جلزّ ولزّ نکن."😒 نیمه های شب بهم پیام میدی داد. چهار پنج بار. هربار هم پیام های چهار پنج صفحه‌ای.😐 باید وقت می گذاشتم و می‌خواندم شان. براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️ وقتی می دید زورش به من نمی رسد😌 پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"😥 می گفت: "برای اینکه داری سنگ میندازی جلو پام."😭 .. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @ghadimal_ehsan_mehriz
🌹بسم الله الرحمن الرحیم شنبه ٣١ خرداد روزانه قرآن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه @ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 یکشنبه 1 تیر روزانه قرآن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه @ghadimal_ehsan_mehriz
آقا قبول ما دختریم ... آقا قبول شهید نمی شویم ... آقا قبول نمی گذارند تفنگ دستمان بگیریم و برویم مدافع حرم حضرت عشق (س) شویم ..... آقا قبول راه شهادت برایمان بسته شده.... قبول ... همه را در اوج ناامیدی قبول کردیم ... آری اشک میریزیم چون نمی توانیم ابراهیم باشیم نمی توانیم محمد هادی باشیم نمی توانیم محسن باشیم،نمی توانیم علی باشیم ... آری نمی توانیم ... هرکاری میخواهیم بکنیم می گویند شما دخترید توان کافی را ندارید... هروقت خواستیم تنها برویم گفتند دختر نباید تنها جایی بره... هروقت خواستیم خلوت کنیم نگذاشتند... پس چگونه شبیه ابراهیم هادی و هادی ذوالفقاری و محسن حججی و علی خلیلی شویم؟ بنشینیم و فقط درس بخوانیم و آرزوی شهادت کنیم؟ نمی شود به والله نمی شود ... شهدا بیابید بگویید این دختران دلسوخته چه کنند؟ چه کنند در این آشفته بازار فساد و بی حجابی و تنهایی مهدی فاطمه ؟ جوابم را شهدا دادند.... از شهدا به دختران محجبه ایران قبول هرکاری خواستید بکنید به یاد مهدی فاطمه باشید آن وقت خود به خود عزیز دل مهدی فاطمه می شوید آن وقت است که دیگر طاقت ماندن در دنیایی که بوی گناه را می دهد نخواهید داشت ... آن وقت است که وقت شهادت است ... آن وقت می فهمید که راه شهادت برای هیچ کس بسته نیست ... آن وقت مسیر شهادت برایتان باز میشود حتی اگر دختر باشید ... فقط اخلاص و نگاه مهدی فاطمه را درنظر بگیرید... در نبود ما پشت حضرت مهدی (عج) را خالی نکنید... یقه تان را میگیریم اگر ولایت فقیه را تنها بگذارید آری دختران نگویید شهید نمی شویم میشود... میشود... هنوز هم میشود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 💥١٧💥 براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️ وقتی می دید زورش به من نمی رسد😌 پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"😥 می گفت: "برای اینکه داری میندازی جلو پام." آخر سر هم معطل من نماند. رفت و کار خودش را کرد.😔 همه زورش را زد تا بلاخره موافقت مسئولان را را گرفت. 😔😌❤️ یکروز کشاندمش کنار و با حالت گفتم: "محسن نرو. تو زن جوون داری، بچه ی کوچیک داری."😖 گفت: "نگران نباش حاجی. اونا هم خدا دارن. خدا خودش حواسش بهشون هست."😉 مرغش یک پا داشت. میدانستم اگر تا فردا هم باهاش حرف بزنم هیچ فایده ای نداره. میدانستم تصمیم خودش را گرفته که برود. هیچ چیز هم نمیتواند مانعش بشود. چشمام پر از شد. لبانم لرزید. گفتم: "محسن. چون دوستت دارم دعا میکنم شهید نشی." گفت: "چون دوستم داری دعا کن شهید بشم." ¦◊¦◊¦◊¦◊¦◊¦ یک شب "موسی جمشیدیان" را توی خواب دیدم. از محسن بود که در سوریه شهید شده بود. توی یک تابوت با لباس احرام دراز کشیده بود. یکدفعه از تابوت بلند شد و نشست رو به رویم.😶 بهم گفت: "چته خانم؟ چی میخوای؟" به گریه افتادم. گفتم: "شوهرم محسن خیلی بی قراره. میگه میخوام برم سوریه. میگه میخوام شهید بشم."😔 خندید و گفت: "بهش بگو عجله نکنه. وقتش میرسه، خوب هم وقتش میرسه. میشه خوب هم شهید میشه!"😇😮 از خواب پریدم. تمام بدنم می لرزید. خوابم را برای محسن تعریف کردم. بعد هم خیره شدم به او. قطرات درشت ،همینجور داشت از چشمانش پایین می افتاد.😭 میخواست از خوشحالی بال دربیاورد و پرواز کند. من داشتم از ، قالب تهی میکردم او از .😔👌🏻 . با چشمان خودم میدیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل میسوزد.😔 طاقت نیاوردم. مثل سال پیش، کاغذ و خودکار برداشتم و نوشتم به امام حسین علیه السلام.😇 نوشتم: "آقاجان. شوهرم میخواد بره سوریه که از حریم خواهرتون دفاع کنه. میدونم شما هر کسی رو راه نمی دید. اما قسم تون میدم به حق مادرتون که بذارید محسن بیاد. من به سوریه رفتنش راضی ام. من به شهادتش راضی ام."❤️ بعد هم نامه رو فرستادم کربلا. میدانستم آقا دست خالی ردم نمیکند. نه من و نه محسن را.😔💝🌷 نوش نگاه پر مهرتون😌👌🏻 التماس دعا دارم😭 یاعلی💝 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 دوشنبه ٢ تیر روزانه قرآن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه @ghadimal_ehsan_mehriz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 سه شنبه ٣ تیر روزانه قرآن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه @ghadimal_ehsan_mehriz
نزدیك عملیات بود؛ می‌دونستم تازه دختردار شده. یك روز دیدم سرپاكت نامه از جیبش زده بیرون... گفتم: این چیه؟ گفت: عكس دخترمه گفتم: بده ببینمش گفت: خودم هنوز ندیدمش!! گفتم: چرا؟ گفت: الآن موقع عملیاته. می‌ترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده، باشه بعد... 🌹سالروز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر مبارک باد🌹 ➖➖➖➖➖➖➖ @ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 چهار شنبه ٤ تیر روزانه قرآن 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نیت فرج امام زمان ارواحنافداه @ghadimal_ehsan_mehriz
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 💥️⃣1️⃣💥 📛قبل از خواندن حتما حتما کنید📛 💙نکته: این پست کلیپ هست حتما گوش بدین😭 😔قرار بود صبح اعزام شود سوریه. شب قبلش با هم رفتیم . تا بخواهیم برسیم گلزار ، توی ماشین فقط گریه میکردم و اشک میریختم. دیگر نفسم بالا نمی آمد.😢 بهم می گفت: "صبور باش زهرا. صبور باش خانم." میگفتم: "نمیتونم محسن. نمیتونم."😭 به گلزار که رسیدیم، رفتیم سر مزار "علیرضا نوری" و "روح الله کافی زاده". بعد از مقداری محسن پاشد و رفت طرف سنگ شهدای . گفت: "میخوام ازشون اجازه رفتن بگیرم."😌 دنبالش میرفتم و برای خودم میکردم و زار میزدم. برگشت. بازویم را گرفت و گفت: "زهرا توروخدا گریه نکن. دارم میمیرم."😭 گفتم: "چیکار کنم محسن. ناآرومم. تو که نباشی انگار منم نیستم. انگار هیچ و پوچم. نمیتونم بهت بگم نرو. اما بگو با چیکار کنم؟"😩 رفتیم خانه. تا رسیدیم کاغذ و خودکاری برداشت و رفت توی اتاق. بهم گفت: "میخوام باشم." فهمیدم میخواهد اش را بنویسد. مقداری بعد از اتاق آمد بیرون. نگاه کردم به . سرخ بود و پف کرده بود. معلوم بود حسابی گریه کرده. 😭😭 ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ روز اعزام بود. موقع خداحافظی. به پدر و مادرش گفت: "نذر کرده بودم اگر دوباره قسمتم شد و رفتم سوریه پاتون رو ببوسم."😍 افتاد و پای و ش را بوسید. بعد هم خواهرهاش رو توی بغل گرفت و ازشان خداحافظی کرد. همه میکردند.😭 همه بودند. رو کرد بهشان و گفت: "یاد بی بی حضرت زینب علیها السلام کنید. یاد اسیریش.😔یاد غم ها و مصیبت هاش.😭اینجور آروم میشید. خداحافظ." ✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿✿ رفتیم برای بدرقه اش. پدر و مادرم بودند و مامان خودش و آبجی هاش. علی کوچولو هم که بغل من بود. تک تک مان را بوسید و ازمان خداحافظی کرد. پایش را که توی اتوبوس گذاشت، یک لحظه برگشت. 😌 نگاهمان کرد و گفت: "جوانان ، داره می ره! " همه زدیم زیر گریه. 😭😭😭 . پ.ن: بنده حقیر رو هم از دعای خیرتون محروم نکنید..بشدت محتاج دعاتونم😭 .. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @ghadimal_ehsan_mehriz