eitaa logo
مجله قلمــداران
5.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
308 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام روزتون بخیر دوستان یکی از کسانی که تو خیریه خیلی کمک ما میکردند بنده خدا دچار مشکل مالی شدند بیست میلیون تومن نیاز دارند و دو ماهه پس میدن مثل همیشه ضامن این بنده خدا خودم هستم اگر کسی از دوستان می‌تونه حالا این مبلغ یا کمتر شخصی به من خبر بده فقط بدونید این آدم واقعا یکی از بهترین آدم های هست که تو زندگیم تا الان دیدم @ranjbar_admin 09384501026
مجله قلمــداران
سلام روزتون بخیر دوستان یکی از کسانی که تو خیریه خیلی کمک ما میکردند بنده خدا دچار مشکل مالی شدند
حالا حتما باید یه چیزی بگم دلتون بسوزه 😔😔 باز تکرار میکنم پیامبر مهربانی ها فرمودند : صدقه ده برابر ثواب داره ولی قرض الحسنه شانزده برابر ببینم کدومتون زودتر میاین شخصی بهم خبر بدید
من همیشه میگم کمک کردن و بخشیدن به پول نیست به دله ....باور کنید اینقدر آدم های پولدار دیدم که حاضر نیستند به بچه خودشون یا خواهر و برادر خودشون کمک کنند چه برسه به غریبه ....وقتی این بنده خدا امشب پیام دادند خیلی ذوقتون کردم که اینقدر رفقای خوب و مهربونی مثل شما کنار ما هستند 🌹🌷
🇵🇸 # داستان_کوتاه ✍️ آخرین جرعه کشان کشان خودم را رساندم کنج دیوار سیمانی. دست‌ و پاهایم از درد و ضعف، بی‌حس شده بود. دو روز بود نه غذای درست حسابی خورده بودم نه آب. خودم را رها کردم و سرم را تکیه دادم. برجستگی زبر سیمان، توی تنم فرو می‌رفت. از آن همه زندگی، این دیوارهای زمخت پراکنده مانده بود که به ناچار باید بهشان پناه می‌بردیم. آیه توی بغلم بی‌رمق خوابیده بود. لب‌های خشکش باز بود و نفسش تند و بی صدا می‌خورد به صورتم. هربار که نگاهش می‌کردم دل‌آشوبه ام بیشتر می‌شد. پیشانی‌ام را با آستین پاک کردم. زبانم از تشنگی مثل چوب شده بود. چشمم به دیدن این همه ویرانی عادت نمی‌کرد. هیچ چیز شبیه قبل نبود. شهر، بوی خون می‌داد. مغازه‌ها و خانه‌ها توی همین چند روز به کپه هایی از خاک و قلوه‌سنگ تبدیل شده بودند. دلم برای خانه، برای خالد، برای خانواده سه نفره‌مان تنگ شده بود. برای درخت زیتون توی حیاط که تازه جان گرفته بود، برای همه‌ی روزهای زندگی‌ام! صدای خالد توی سرم زنگ می‌زد:«اینا رو بیرون می‌کنیم صفیه. شهرمون‌و پس می‌گیریم ازین حرومیا»‌ سرم را گذاشتم روی سینه اش:« من از بی تو بودن می‌ترسم خالد. من این شهر رو با تو می‌خوام» دست‌هاش را دور صورتم قاب گرفت:« یادت میاد جنگ ۲۲ روزه‌مون‌و؟» بغض کردم:«اون موقع نه تو بودی نه این خونه...» اشاره کردم به آیه که توی گهواره از ذوق دست و پا می‌زد:«نه این عروسک بهشتی» دست گذاشت روی قلبم و پیشانی‌ام را بوسید:«الان هم توکلت به خدا باشه. من همیشه اینجام» بغضم را قورت دادم. باورم نمی‌شد که همسرم زیر خروارها آهن‌پاره و خاک، دیگر نفس نمی‌کشد. صدای خمپاره یک لحظه هم قطع نمی‌شد. به هرکجا که می‌خورد، دود بلند می‌شد. دود هرچه بالاتر می‌رفت عریض‌تر و ترسناک‌تر به نظر می‌آمد. شبیه دیوهای بلند و خاکستری. در محاصره‌ی دیوها، مردها و زن‌های زیادی اطرافم در رفت و آمد بودند. صورت‌های بی‌حالتی که با نگاه خیره و خالی، به من و به هم زل می‌زدند. بعضی‌ها، زخمی و خسته روی زمین دراز کشیده بودند. بچه‌ها روی یک پارچه‌ی کرباسی می‌دویدند. یک برانکارد خالی روی دستشان بود و به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند. یکی از پسربچه‌ها دوید طرفم. هفت، هشت ساله به نظر می‌رسید. صورتش دود زده بود. آستین کشید روی بینی‌ و گفت:« خاله بچه‌ت می‌تونه با ما بازی کنه؟» سرم را تکان دادم که نه! با چشم‌های میشی میخ شد توی صورتم:« منم یه خواهر داشتم. از این بزرگتر. اون شب تو بیمارستان بود» چیزی شبیه دمل توی گلوم ورم کرد. «تو هم کسی‌و داشتی بیمارستان؟» سر تکان دادم که آره! همین را گفت و رفت. یک سر برانکارد را گرفت و بلند بلند خواند:«شهید...شهید» پاهای آیه روی دستم تکان ضعیفی خورد. نگاهش کردم. چند ساعت خوابیده بود؟ نمی‌دانم. ولی از دم صبح دیگر شیر نخورده بود. ته‌مانده‌های آذوقه‌اش را مکید و آن‌قدر گریه کرد تا خوابش برد. لب‌هام را به پیشانی‌ش نزدیک کردم. پوست سردش بوی ترشیدگی می‌داد. آن‌قدر از هم پاشیده بودم که اگر کسی چیزی از من می‌پرسید، حتی یک جمله هم نمی‌توانستم سر هم کنم. چشم‌هام بی اختیار بسته شد. مثل همه‌ی این چند روز، خالد را دیدم که من و آیه را توی بغلش پناه داده بود و داشت از خانه بیرون می‌برد. رنگ به رو نداشت.‌ عرقی که روی پیشانی و بیخ گوش‌هاش نشسته بود از گرما و خستگی نبود. کنار هم تا انتهای کوچه دویدیم. داشتم می‌لرزیدم. بدنم را بین بازوهاش جا داد. بهم خیره شد. دور چشم‌هاش گود رفته بود اما نگاهش مثل همیشه روشن بود. زیر گوشم گفت:« من باید برگردم خونه. یه چیزایی باید همراهمون باشه. شما بمونید همین‌جا تا برگردم» رد پایش را تا به خانه برسد دنبال کردم... داشتم روی لبه‌ی خواب و بیداری تلو تلو می‌خوردم که صدای جیغ و ضجه پیچید توی پناهگاه. همه‌ی چشم‌ها بی‌هوا چرخید به طرف صدا. چند دختر جوان زیر شانه‌ی یک زن را گرفته بودند و جلو می‌آمدند. زن، از ته دل جیغ می‌کشید. کسی را صدا می‌زد و قربان صدقه‌ی مسجدالاقصی می‌رفت. لکه‌های تازه و تیره‌ی خون، روی عبای آبی‌اش توی ذوق می‌خورد. تارهای سفید و سیاه از زیر شال سرمه‌ایش بیرون ریخته بود و روی پوست صورتش جای کشیدن ناخن به چشم می‌خورد. دخترها همان‌طور که دورش را گرفته بودند، نشاندنش کنار دیوار روبروی من. زن با دست‌های گوشتالو می‌زد روی پاهاش. اشکی روی صورت نداشت. انگار از آن چشم‌ها فقط خون می‌توانست بچکد. سرش را چسباند به دیوار و این‌طرف و آن‌طرف می‌چرخاند. از سر و صداها و حرف‌های بقیه فهمیدم نوزادش را از دست داده! آیه را توی بغلم فشار دادم. چشم‌هاش نیمه باز بود. ناله‌ی ضعیفی از گلویش بیرون آمد. دست‌های لاغرش را نوازش کردم. صورتش را چسباندم به سینه‌ی خالی. فکش بی‌جان‌تر از آن بود که شیره‌ی جانم را از رگ‌های خشکیده بیرون بکشد. جیغ نازکی کشید و باز پلک‌هاش افتاد روی هم. دمل توی گلوم نیشتر خورد و سر باز کرد.
تصویر زن‌ روبروم می‌لرزید. یک دستش را گرفته بود روی سر و با آن‌یکی مشت می‌زد به سینه. جلوی لباسش خیس شده بود. هرچه سینه‌ی من برهوت بود، از تن او چشمه می‌جوشید. چه دنیای غریبی بود. دو زن روبروی هم، پر از حفره‌های خالی. دست های او و سینه‌ی من! نمی‌دانم چشم‌های من بود یا سینه‌ی او که لحظه به لحظه خیس تر می‌شد. یک لحظه آرزو کردم کاش جای او بودم. به ثانیه نکشید پشیمان شدم و آیه را بیشتر توی بغلم فشار دادم. صدای نسبتا بلندی لابلای گریه‌‌ی زن توی چهاردیواری پیچید. از پشت دیوار مردی لاغر و میان‌سال آمد تو. صورتش به سیاهی می‌زد و دشداشه‌ی سفیدش یک‌پارچه خاک بود. رگ‌های گردنش بیرون زده بود و زیر گلو رد زخمی کهنه به چشم می‌خورد. نگاهش را بین ما چرخاند. تقریبا داد زد:« باید بریم جبالیا. اینجا امن نیست. همشهری‌هامون اونجان.» بچه‌ها بالا و پایین پریدند. یکی پرسید:« چطوری بریم؟ نمی‌تونیم از خونه‌هامون دور بشیم.اصلا این همه آدم رو چطور می‌شه تا اونجا برد؟» مرد خنده‌ی تلخی کرد:«خیلی زود برمی‌گردیم. یه کامیون بعد از غروب آفتاب میاد سراغمون. بچه ها رو جمع کنید. هرچی دارید بردارید چیزی جا نمونه» «زخمی‌ها چی؟» مرد میانسال دست کشید پشت گردنش:«باید کمک کنید ببریمشون، اون‌جا شاید طبیب باشه. اگر هم نبود می‌رسونیم بیمارستان. فعلا باید از اینجا بریم.» یکی از مردها حرفش را تأیید کرد و ادامه داد:« حیوون‌های پست فطرت به هیچ جنبنده‌ای رحم نمی‌کنن» معلوم بود چقدر تلاش کرده که اشکش پیش زن و بچه‌هاش پایین نریزد. مرد میانسال چیزی نگفت. برگشت و رفت آن‌طرف دیوار. مردها دنبالش رفتند. همهمه‌ی زن‌ها بیشتر شد.‌ صورت بی‌حال آیه باز نگاهم را جذب کرد. لب‌های خشکش به کبودی می‌زد. قلبم فشرده شد. دور و برم را نگاه کردم. توی دست‌ها و کنار بقچه‌‌ها دنبال آب گشتم. نبود. انگار می‌ترسیدم یا شرم داشتم از کسانی که مثل خودم بی‌پناه بودند چیزی طلب کنم. درد مشترک، ما را پای این دیوارهای کوتاه دور هم جمع کرده بود؛ روا نبود دست نیاز به طرف همدرد دراز کنم. شاید هم هجوم درد و وحشت و تشنگی بود که زبانم حتی به اندازه‌ی طلب جرعه‌ای آب، نمی‌چرخید. یک قطره اشک از چانه‌ام چکید بالای دهانش. لب‌های به هم چسبیده را به سختی ازهم باز کرد و شوری را مکید. تیغ ناله‌اش بلندتر شد و همه‌ی وجودم را خراش داد. پتو را از دورش باز کردم. سرش را روی شانه گذاشتم و آرام آرام پشتش دست کشیدم. ناله‌هایش شبیه هق هقی بی‌جان می‌رفت توی گوشم. توی بغلم دست و پا می‌زد و التماس می‌کرد. اما چیزی نگذشت که ساکت شد و تکان نخورد. نفسش تند و نامنظم بود. انگشت‌هام روی تنش می‌لرزید و هرلحظه احساس می‌کردم ممکن است از توی بغلم بیفتد. خواباندمش روی خاک‌ها. چشم‌های نیمه‌بازش خیره مانده‌بود به آسمان. لب‌هاش آرام باز و بسته می‌شد. دلم هری ریخت و گوش‌هام داغ شد. ترسم هرلحظه بیشتر جان می‌گرفت. بچه‌ام، تنها دارایی‌ام داشت از دستم می‌رفت و هیچ کاری نمی‌توانستم برایش بکنم. مثل جن‌زده‌ها فقط نگاه می‌کردم. کاش من هم مثل آن زن می‌توانستم جیغ بکشم و ضجه بزنم. نگاهم افتاد بهش. خسته و خاموش نشسته بود و زل زده‌بود به من. نمی‌دانم چقدر به هم خیره ماندیم که دیدم روی دست‌هاش خم شد و چهار دست‌وپا آمد طرفم. بخاطر هیکل درشتش بود یا صورت خونی و خراشیده‌اش که ترسم بیشتر شد. با صدای دو رگه گفت:« شیرش بده» چه جمله‌ی دردآور مضحکی. مثل این می‌ماند که به آدم بگویند تشنه‌ای؟آب بخور! به زور لب باز کردم.بی صدا لب زدم:«ندارم» طعم ترش خون دوید روی زبانم. زن، چندثانیه نگاهم کرد و بعد با سرعت آیه را از زمین کند. سر دخترم افتاد روی سینه‌ی خیس. از بوی شیر بود یا تکان‌های تند، که صدای ضعیف ناله‌اش باز بلند شد. مثل مجسمه فقط نگاه می‌کردم. در آن لحظه‌ها احساس می‌کردم او مادری را بیشتر از من بلد است و از این احساس ضعف، توی خودم مچاله شدم. چهار زانو نشست جلوی من. آنقدر نزدیک که نفس‌هاش می‌خورد توی صورتم. حواسش اصلا به من نبود. آیه را خواباند روی زانو و لباسش را کنار زد. دخترم شروع کرد به مکیدن. زیباترین صدای دنیا بود وقتی جرعه جرعه شیر قورت می‌داد. حالا زن هم مثل باران اشک می‌ریخت و لالایی می‌خواند. چشم از آیه برداشتم. دور و برمان شلوغ شده بود. همه چشم‌ها خیس بود و خنده‌‌ی محو و عمیق روی لب‌ها، غروب پناهگاه را خواستنی کرده بود. یکی از دخترها یک کاسه آب گل‌آلود گرفت طرفم.‌ دلم به هم خورد ولی چشم بستم و سر کشیدم. آیه، سیر شده بود و چشمه را رها کرده بود. از گوشه‌ی لب‌هاش چند قطره شیر ریخته بود بیرون. زن نفس پر آهش را بیرون فرستاد و آیه را گذاشت توی بغلم. صدای مردانه از پشت دیوار گفت:«کامیون اومد. باید بریم جبالیا» 🖋مهدیه صالحی 🇵🇸 🇵🇸🇵🇸 🇵🇸🇵🇸🇵🇸 🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸
سلام شبتون بخیر راستش میخواستم یه گزارش کار خوب بذارم داخل کانال که حالتون خوب بشه و یک پروژه جدید شروع کنیم اما توفیق شد کنار این شهید گمنام ۱۹ ساله بیادتون باشم ....من شما رو خانواده خودم می‌دونم .خوشحالم خدا خواهر و برادر های مثل شما بهم داده ...بزرگترین نعمت زندگیه من همین هست 🌹❤️
27.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌قسمت اول گزارش تصویری ✨ از ساخت دیوارمدرسه و رنگ‌آمیزی حیاط ✨نصب شیشه‌های‌کلاس،نصب دو عدد کولر گازی و یک عدد آبسردکن برای مدرسه شهید الیاس بهروزی شهر قیر 🍃توسط خیریه افق نور هدی🍃 منتظر قسمت دوم این گزارش باشید 😍 باتشکر از همه ی عزیزانی که برای بازسازی این مدرسه کنار ما بودند🌹🙏 انجمن یاوران گل نرگس را در شبکه اجتماعی های زیر دنبال کنید 👇👇👇 🔹ایتا http://eitaa.ir/abootaleb_ranjbar 🔹اینستاگرام http://instagram.com/abootaleb_ranjbar 🔹تلگرام https://t.me/abootaleb_ranjbar
سلام بابت وقفه‌ای که افتاده خیلی عذرخواهم ان‌شاءالله امشب داستان داریم البته طبق معمول اخر شب
ببخشید دیر شد.. گفتم بیشتر بنویسم تا جبران تاخیر پارت اون هفته بشه. دعا کنید خدا کمکم کنه این هفته بتونم بیشتر بنویسم تا باز هم پارت بذارم
هدایت شده از کنیز الحسین
سلام خانوما به نظر من این سری پروانه رفتارای محسن رو کاملا برعکس برداشت کرد! محسن از اينکه صولت تو مغازه بود خوشش نیومد! از اینکه با زنش حرف می‌زد یا راجع به خواهرش حرف زده خوشش نیومد! از اینکه یه زن دیگه با وضعی مفتضح اومد تو مغازه خوشش نیومد.. خودش هم پشیمون بود از رفتن به مغازه... اينکه صولت دوباره بهش پیشنهاد گشت و گذار به بهونه تنهایی و اینا داد و محسن رد کرده و بهانه آورده نشون می‌ده خودشم نمیخواد برگرده بر روزای قبل، میخواد تغییر کنه... اما پروانه کاملا برعکس برداشت کرد. البته خب حق داره! چون قبلا رابطه شون و گرم و صمیمی دیده و از دعواها و بحث هاشون هم خبر نداره.. حتی خنده محسن به خاطر خوشحالی دیدار با صولت نبود به‌خاطر این بود که پناهی ک اهل اینجوری چیزا نیست و چطور به استخر اومدن راضی کنه. اما خب طبیعتا پروانه ی جور دیگه برداشت کرد. بخاطر همون روابط قبلی عصبانیت محسن رو به خودش گرفت! وای که چقدر زن و شوهرا می‌تونن اینجور اشتباها بین خودشون جدل بندازن. نفرین آمون بر شیطان باد که بین زن و شوهر دعوا میندازه😫 و محسن الان نمی تونه دوباره دروغی که به صولت گفته رو عوض کنه بگه دعوت شدم..این بخاطر اینه که هنوز یه احساسی داره و به خاطر این دوستی چند ساله معذبه تو رفتارش. چقدر واسه اون حال پروانه ناراحتم اونجا ک میگفت چیکار کردم محسن ناراحته؟ و اینکه اون حتی پول زیادی هم نداده؟ میدونست محسن ناراحت و عصبیه و خودشو مقصر میدونست ولی حتی دلیل شو نمی دونست ! صولت !! بابا بامرام تو که انقد واسه رفیقت ارزش قائلی و هوای جیبش و داری، هوا زندگیشم داشته باش . اصلا چرا هربار این محسنو میبینی فیلت یاد هندوستان میکنه؟ تو ک ماشالا دوست و رفیق زیاد داری چرا تا محسن و میبینی تنها و بی کس میشی؟😏 به نظرم اگر زن و شوهر رک و پوست کنده بشینن ، حرفاشونو بهم بزنن خیلی از مشکلات پیش نمیاد. محسن اگر به پروانه گفته بود تغییر کرده دیگه با صولت مثل قبل نیست و ازش کفریه انقدر دچار اشتباه نمیشدن.
هدایت شده از Sky
جدایی بد ترین و آخرین راه حله بر عکس هیجانات ناگهانی ما و عصبانیتی که بدلیل خوندن پارت و همزادپنداری با پروانه سراغمون اومده، محسن در حال تلاش برای بهبود وضعیت هست منتها هم خودش و هم پروانه اشتباهاتی داشتند که بی این تنش ختم شد. پروانه به جدایی فکر نمیکنه چون به حمایت محسن برای زندگی نیاز داره اگر هم جدا بشه وارد رابطه جدید نمیشه چون انقدر از این زندگی لطمه دیده که تمایلی نداره تا فرد جديدی رو کشف کنه و باهاش زندگی بسازه، پروانه نیاز به یک التیام قوی داره از جنس عشق و محبت همسرش و حمایت خانواده و نوعی دلگرمی و خیال آسوده. محسن هم نیاز داره به پشتوانه احساسی و حفظ اقتدار مردانه چون حس میکنه کمی که از موضعش کوتاه بیاد غرور و شخصیتش خرد میشه. شاید پروانه که از سختی این راه و خستگی روحی خودش خبر داشت، نباید قبول می‌کرد که دوباره از نو شروع کنه و به محسن کمک کنه ، اما به نظرش حالا دیگه راه برگشتی نیست. همین میشه که به خودکشی فکر میکنه و پشیمون میشه. محسن متاسفانه تو مسیر درستی نیفتاد. از مشاور و درمان اصلی دور شد و به دام شیطان افتاد. برافروختگی محسن تو بوتیک صولت میتونه علت های مختلف داشته باشه: خستگی بعد یک گردش طولانی و فشار روبه رویی با صولت که هم دوستش داره و هم باهاش سر سنگینه... وارد شدن به محیطی که محرک های زیادی درِش وجود داره مثل همون ژورنال و خانمی که وارد شد که معلوم نیست الناز بوده یا شاید نگار( کسی که رابطه با اون رو محسن بی مثال و فراموش نشدنی میدونسته) . در هر صورت این پارت خیلی ساده نشون داد ما خانما گاهی تو ذهنمون یک واکنش یا رفتار کوچک رو بزرگ و فاجعه بار جلوه میدیم، البته پروانه ناخودآگاه این کارو میکنه چون اعتمادش در هم شکسته و تصور ذهنیش نسبت به محسن سیاه شده، هر کار هم کنه باز فراموش نمیکنه که محسن چه کار هایی کرده. محسن سعی داشت از صولت دوری کنه اما پا گذاشتن به اون مکان و دیدار مجدد صولت برای صولت معنی پیوند مجدد داشت و کم کم میخواد خودشو به محسن نزدیک کنه تا دوباره رفاقتشونو سر بگیرن. وگرنه صولت از همراه کردن محسن با خودش در گناه سودی نمی‌بره.