روز و شب را
همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم
روز و شب
زان شبی که وعده کردی
روز وصل
روز و شب را میشمارم
روز و شب
@ghalamzann
اي تيغ!
پا برهنه بيا رو به روی من
حاجت به استخاره ندارد
گلوي من!
خون مرا بريز و
مرا سربلند كن
دامن مزن
به ريختن آبروی من!
بشكن سفال جسم مرا زودتر
كه جان
چون می
نفس نفس نزند در سبوی من...
@ghalamzann
تهرانِ دوستداشتنی...
نه به جهت پایتخت بودنش
نه به جهت بزرگ بودن و شلوغ بودنش
فقط به خاطر همه خاطرات خوبی
که ثبت کرده است
به دلیل مجاورت با بهترینها
و بودن کنار کسانی که
مسیر زندگیات را تغییر دادهاند،
تهران همیشه یادآور همهی اتفاقات خوب
کودکی و نوجوانی و اوانِ جوانی است،
شهری که وامدار آنم...
@ghalamzann
#مادربزرگ جایی بر بلندیهای شاه البرز زندگی میکند،
کوهستانهای مرتفع
که در تابستان هم برف برآنها خودنمایی میکند و سرمای مطبوعش همیشه هست
با طبیعتی به غایت زیبا و چشمنواز
با درههایی عمیق و کمنظیر
و رودخانههایی پرآب
و باغها و مزارعی حاصلخیز...
مادربزرگ فرزند کوهستان است
و همانقدر محکم و مغرور و خستگیناپذیر
آنقدر که در اواخر 92 سالگی
هنوز پادشاه خانه است
و هنوز باغ و باغچه و خانه تحت فرمان او هستند.
همیشه همه چیز باید مرتب و منظم و برقرار میبود،
سبزیها به موقع جمع شوند،
گل محمدی به وقتش چیده شود،
میوهها به موقع تکانده شوند،
آلبالوها و گیلاسها و آلوها یا مربا شوند یا روی پشتبام برای خشکشدن پهن شوند،
گردوها و فندقها جایگاهشان همیشه متفاوت بود، با دفت بیشتری چیده میشدند و تکلیفشان معلوم میشد،
و مادربزرگ بر دانه به دانهی همهچیز نظارت میکرد،
گلگاوزبانش را میچید و برای طول سالش خشک میکرد و سبزیهای معطر باغچهاش که تا مشهد میآمدند،
و عطر غذای آتشیاش که وقتی از کوه و گردش برمیگشتی تمام باغ را پر کرده بود،
مادربزرگ همان مادربزرگ است اما اندکی تکیده و کمتوان،
جسمش دیگر یاری نمیکند اما روح پرتوانش همچنان در تلاش است.
ف. حاجي وثوق
@ghalamzann
صبحهای #روستا آن هم یک روستای کوهستانی را نمیشود از دست داد،
باید در روستا صبح زود از خانه بزنی بیرون یعنی وقتی آفتاب میخواهد از تیغه این کوههای سر به فلک کشیده
سر بزند، وقتی سرمای هوا جانسوز است و مه و شبنم همه چیز را خیس کرده است، باید بزنی بیرون و بروی همه جا را خوب ببینی و بو بکشی،
صدای آب اینجا شبیه جریان نیست شبیه غرش است، غرش آبهای حجیم
که توفنده و پرقدرت میتازند و از دل کوه میروند، اینجا سرزمین پرآبیست که کمبود آب هیچوقت در آن معنایی نداشته و درختان پربارش هرگز طعم بیآبی را نچشیدهاند،
چشمه وسط روستا همچنان میجوشد،
صدای آبشار از بالای کوه صبحها خوبتر شنیده میشود و پرندهها و عطر آتشی که شاید جایی همین اطراف کسی روشن کرده باشد،
زندگی اگر فقط همینها بود، همین خانه کاهگلی که عطر گِل و خاکش آدم را سرمست میکند، همین ظروف ساده و نمد و گلیم و اجاق آتش و اشکافهای چوبی که بوی عشق میدهد،
اگر همینها بود، آدمها هرگز نمیمردند،
اگر زندگی میشد همینقدر بیتکلف باشد
حکما رنجهای نابجا به وجود نمیآمدند
و فاصلهها ایجاد نمیشدند
اگر میشد زندگی را همینقدر زیبا و معطر و خوشطعم داشت،
نه منی میماند نه تویی نه بده بستانی نه گله و شکایتی،
حیف از روستایی که بخواهد آلوده به تکلفهای شهری شود و حیف از روستاپروردهای که بخواهد بهشتش را ترک کند و گرفتار شهر شود،
خدا نیاورد...
ف. حاجي وثوق
@ghalamzann
#نازی_عمه
این اسمیست که همه او را به آن میشناسند، یک پیرزن 95 ساله
به غایت دوستداشتنی و زیبا و مهربان و بیآزار با همه ویژگیهای یک زن،
به جهت لطافت، زیبایی،صدای ظریف، محجوبیت،معصومیت و حتی مظلومیت،
اهل کار و تلاش و گذشت و فداکاری...
بزرگترها از زیبایی جوانیاش میگویند اما همین امروز هم میتوان زیبایی و ملاحت را در صورت چروکیدهاش دید،
توانش نسبت به گذشته کمتر شده است اما تلاشش را میکند،
در هوای سرد این منطقه،
برای رفتن به دستشویی باید یک سربالایی را برود و میرود،
کمرش کاملا خمیده اما خم به ابرو نمیآورد، کارش را میکند،
راهش را میرود و از روزگار شکایتی ندارد،
هرازگاهی یاد داغ گلپسرش میافتد چشمانش اشکی میشوند اما نفس گریه کردن ندارد، اشکها بیصدا میریزند
و صبورانه زندگی را ادامه میدهد.
میپرسم زمستان هم اینجا میمانید؟
میگوید بله...
در منطقهای که سردی و برف زمستانش را کمتر کسی تاب میآورد.
نازیعمه یکی از معدود زنان چندنسل گذشته است،
استوار، کم توقع، صبور، پرتلاش،
پرامید، بانشاط و باایمان،
کاش میشد این نسل برایمان بماند
و بزرگتری کند و سکاندار سرگردانیهای نسلهای بعدی باشد.
ف. حاجي وثوق
@ghalamzann
#احمد_آقا
آخرین بار که دیده بودمش خیلی سرحال بود امروز که دیدمش باورم نشد
پیرمردی لرزان با دو عصای چوبی،
کیسه علوفه روی دوشش،
میلرزید و به سختی روی شیب کوچهها میرفت تا به طویله و دامش برسد،
احمدآقا مصداق غیرتمندی و عزتمداری یک مرد روستایی است
در سن و سالی که خیلیها خیلی وقت است بازنشسته شدهاند
نانش را با دسترنج خودش درمیآورد
کنار همسر خوبش #عروسخانوم
تنها خانوادهای که در روستا دام دارند
و تنها خانوادهای که تمام سال را همیشه در روستا هستند و زمستان هم در سرمای عجیبش میمانند.
سر شب داخل طویله هستند. که اجازه میگیرم و وارد میشوم،
یکطرف گاو و گوساله، یکطرف مرغ و خروس، یکطرف هم چند گوسفند مشغول استراحت هستند،
احمدآقا و عروسخانوم هم طویله را رتق و فتق میکنند اول نمیشناسند یادشان که میآید احمدآقا گریهاش میگیرد،
میگوید بوی پیراهن یوسف را شنیدم!
میلرزد و اشکش جاری میشود،
میگوید سر خاک پدرت برو و از طرف من فاتحه بخوان، میگویم حرم امام رضاست،
دوباره گریه میکند و میگوید به من قول دادهاند که امسال مشهد ببرند،
نبات مشهد را که دستش میدهم میبوسد
و به صورتش میکشد،
اشک چشمش خشک نمیشود
کاش عمرش به زیارت برسد کاش...
ف. حاجي وثوق
@ghalamzann
#گزنه
پای درختان میوه گزنهها نگهبانی میدهند،
سیبها لابهلای گزنهها فرود آمدهاند،
از سیبها که نمیشود گذشت،
اما گزنهها هم رحم ندارند
بهای برداشتن این دوسیب،
گزش آنها بود، بیمعطلی...
مادربزرگ میگوید قدیمترها
گزنه وسیله تنبیه بچهها بود!
کافی بود بجای چوب به پای بچه بزنی،
چوب را محکم میزنند
اما گزنه نوازش هم بکند کار تمام است!
@ghalamzann
فکر کن آخر یک کوچه بنبست زندگی کنی با دیوارهای کاهگلی که سه تا درب چوبی کنار هم ایستادند و همسایهها از حال هم خوب باخبرند...
@ghalamzann