eitaa logo
قلمزن
526 دنبال‌کننده
729 عکس
138 ویدیو
2 فایل
هوالمحیی قلم زدن امر پیچیده ای نیست فاعلی میخواهد و ابزاری، و اتفاقی که باید در تو رقم بخورد... و خدایی که دستگیری کند و خشنود باشد همین! http://payamenashenas.ir/Ghalamzann پیام ناشناس ادمین @fs_hajivosugh بله و تلگرام : @ghalamzann
مشاهده در ایتا
دانلود
"او نور مقدس بود که مبعوث شد..." ما نور مقدس نیستیم اما شک ندارم که همه ما مبعوث شده‌ایم، از همان لحظه که حسابمان کرد و خلقمان کرد و برایمان نقشه خلیفه‌اللهی کشید! ما مبعوث شده‌ایم، تک تک ما، با رسالت‌هایی که به قدر وسع‌مان برایمان مقدر کرده است. ما رسول‌های الهی هستیم با کوله‌باری بر دوش: 🔹برخی از ما این بار را دیده و رسالتش را دریافت کرده و برنامه راهش را چیده است. 🔸برخی شانه خالی کرده‌ایم و بار را رها کرده‌ایم و آسایش را طلب کرده‌ایم و سرمان به چشمک‌زن‌ها گرم شده است. بار برداشتن سختی دارد، سنگینی دارد، خواب و خوراکت را می‌گیرد، بالا و پایین شدن دارد، کوه و کویر و دره و دریا دارد. گرما و سرما و برف و بوران و کولاک هم دارد... اما تا شانه زیر بار داده‌ای، دستش را بالای سرت گرفته است و خودش عهده‌داری‌ات می‌کند... ما رسولان الهی هستیم اگر رسالت را ادراک کنیم و برایش راه بیفتیم، تا برانگیخته شدن ما چند صباح دیگر باقی مانده است؟!... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
از مهربانی پرسیده بودی، راستش را بخواهی تا جایی که می‌دانم مهربان بودن اصلا سخت نیست و نبودنش سخت است چون حضرت خالق فطرت ما آدمها را الهی آفریده و با مهربانی سرشته‌ است. برای مهربان بودن کافیست تلاش کنیم که حال دیگران را خوب‌تر کنیم و خودت بهتر میدانی که راهش برای هر کسی می‌تواند متفاوت باشد. سخت نیست، وقتی نیت میکنی، او از آن بالا دستت را می‌گیرد و راهش را نشانت می‌دهد. حال یکی را میپرسی، کار یکی را راه می‌اندازی، جایت را می‌دهی یکی بنشیند، برای یک‌نفر پیام مهربانی ارسال میکنی، رنج دوستت را به حد بضاعت برطرف میکنی، وقت حرف زدن حواست هست چیزی نگویی که کسی دلش بگیرد، به کودکان لبخند میزنی و بالاتر برایشان وقت می‌گذاری و بازی میکنی، دست پدر و مادر را هرروز می‌بوسی، به اطرافیانت میگویی که دوستشان داری، هر روز یک برنامه برای کمک به پدرومادر می‌گذاری، گاهی نان که میخری یکی دوتا برای همسایه یا همسایه‌ها می‌بری ، اگر بار سنگینی کسی دارد، دستي میرسانی، و موارد بی‌شماری که خودت بهتر بلدی و می‌دانی، و بعد از هرکدام از اینها اول خودت سرشار میشوی، حال خوب پیدا میکنی و انرژی‌ات افزون می‌شود. اصلا وقت مهربانی کردن، دعا مستجاب می‌شود. چون عالم هستی به تواضع درمی‌آید و سر خم می‌کند نزد خالقش، پس لطفا هر گاه که مهربانی کردی، برای همه ما دعا کن که مهربان باشیم... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
هنوز یک روز مانده برای آنکه از جام بنوشیم، هنوز یک روز مانده حتی اگر همه‌ی 29 روز گذشته را از دست داده باشیم، هنوز یک روز مانده برای آنکه از رجبیون باشیم و شبیه آنها وارد فردا شویم... امروز فرصت طلایی این ماه است، وعده داده‌اند که گفتنِ صدباره‌اش می‌شود یک روز روزه ماه رجب، و ماادراک روزه ماه رجب!... امروز 100 بار بگوییم: سُبْحانَ اللهِ الْجَلیلِ، سُبْحانَ مَنْ لا یَنْبَغِى التَّسْبیحُ اِلاَّ لَهُ، سُبْحانَ الاَْعَزِّ الاَْکْرَمِ، سُبْحانَ مَنْ لَبِسَ الْعِزَّةَ وَهُوَ لَهُ اَهْلٌ امروز فرصتِ استغفار هست، فرصتِ گفتن لااله‌الاالله و هر چیزی که از دست داده‌ایم. فرصتِ دویدن و خود را رساندن به جماعت رجبیون که بارشان را بسته‌اند و دارند وارد مرحله نورانی بعدی می‌شوند، این عالم، عالم رشد و حرکت است، حتی اگر دقایق آخر حرکت کنیم، مارا در شمار راه‌افتادگان می‌بینند و دستمان را می‌گیرند و می‌رسانند. از رحمت و رأفت ناامید نباشیم و امروزِ عزیز را دریابیم حتی با لبیک گفتن به یکی از پیشنهادات طلایی‌اش...🌱 @ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیروقت بود و شب از نیمه گذشته و چندتا از دخترها نمی‌خوابیدند. تعارف زدم که قصه بگویم برایتان؟!... تعارف همان و قصه خواستن همان... هرکسی در محل خواب خودش قرار بود چشم‌هایش را ببندد و فقط گوش کند، بسته بودند یا نه... نگاه نمی‌کردم و شروع کردم برایشان قصه موزون "ده شلمرود و حسنی" را خواندن... اول فکر کردند شوخی است اما کتاب را که از کودکی حفظ بودم برایشان خواندم و آنها به جای خوابیدن، ریزریز می‌خندیدند. صدای حسنی و فلفلی و قلقلی باید فرق می‌کرد و جوجه ریزه میزه و غاز و کره الاغ و پدر حسنی...! آن نیمه‌شب شیرین، وقتی دورتادورت آدم‌بزرگها و دختران نوجوان خوابیده‌اند، قصه می‌گویی و شعر می‌خوانی و چند دختر زبل هم ریزریز می‌خندند! قصه تمام شد و خواب‌شان نمی‌آمد، کوتاه نیامدم و قصه "سلیمون بابا سلیمون" هم که باز کتابی موزون است، برایشان خواندم، آن هم از ته مانده‌های حافظه‌ای که برمی‌گشت به دوران نوجوانی‌ام... طبیعی بود که همچنان نخوابند و قصه دیگری طلب کنند. تازه فهمیدم که دو خانم بالای سرم هم سخت گوش می‌کنند و کیف‌شان کوک است! سرپیچی از قانون بیش ازین مجاز نبود، این بار شب‌بخیر گفتن کاملا جدی بود و باید خواب اتفاق می‌افتاد. اگرچه چیزی تا سحر نمانده بود و بیدار کردن نوجوانی که تازه خوابیده از کار در معدن هم سخت‌تر است! اما دخترها خیلی خوب بیدار می‌شدند و کافی بود برای آنهایی که اخمالو بودند شعر "سوسن که از خواب پا میشه... " را بخوانی تا سرحال شوند و خواب از سرشان بپرد. القصه آن سه روز و سه شب حتما یکی از بهترین زمان‌های زندگی همه ما بود که بی‌صبرانه انتظار می‌کشیم تا تکرار شود... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
شده تا بحال که یک جوان نخبه و رعنا مقابل چشمت روح و روانش در هم بپیچد و همه چیز را به هم بریزد و حالش دست خودش نباشد؟! میتوانی تحمل کنی روان‌پریشی مردی را که مقابل چشم مادر صبورش، داد و فریاد کند و از کنترل خارج شود و مادر هی اشک چشمش را نگه دارد و هی بی‌صدا بماند؟! حالا فکر کن که این مرد فرزند یک شهید باشد که 40 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمده و سختی‌ها و رنج‌هایی که چشیده اورا به این روز انداخته باشد! آیا ما هم در شمار کسانی بوده‌ایم که سوال مضحک "چرا سهمیه برای فرزند شهید" را تابحال پرسیده باشیم؟!... @ghalamzann
روزی روزگاری یه خانوم معلم بود با یه عالمه دختر که خیلی دوستشون داشت، از همه دنیا بیشتر... یه روز که باهاشون کلاس داشت، گرفتار کاری شد، گرفتار کار یه خانواده، ازون گرفتاری‌ها که نتونست جمعشون کنه، یعنی کاری از دستش برنمیومد. باید میموند پای کار تا اتفاق بدتری نیفته، اما از اون طرف دلش می‌تپید برای اینکه بره سر کلاس و با دخترهاش حرف بزنه و اونارو ببینه، اما در نهایت چاره‌ای پیدا نکرد، کلاسشو نرفت تا اون کار دیگه رو زمین نمونه، خانوم معلم نمیتونست به بچه‌ها توضیح بده که چرا نتونسته بیاد چون همه چیزو نمیشه توضیح داد. اما بچه‌ها خیلی ازش ناراحت شدند. فکر کردند دیگه برای خانوم معلم مهم نیستند یا دوستشون نداره، قهر کردند و حرفهای قهرآلود برای خانوم فرستادند و خانوم معلم نتونست دلشونو به دست بیاره... خدا کنه هیچوقت هیچ‌کسی مثل خانوم معلم گیر نکنه و اگه گیر کرد، دخترهاش بتونند شرایطشو درک کنند و ازش ناراحت نباشند... 🌱 @ghalamzann
تو را برای خودم تجویز کرده‌ام... 🌱 @ghalamzann
اولین بار که کربلا نصیبم شد مثل همه زیارت‌اولی‌ها شوک‌زده بودم. یک حس عجیب و تکرارنشدنی که به قدر دوست‌داشتنی بودنش، حسرت داشت. به همراهانم میگفتم حیف است مردم دنیا بی‌بهره بمانند، کاش بشود همه آدمها(فارغ از دین و آیین و مرام و مسلک) یکبار بیایند و یکبار بچشند و یکبار... و این یکبار قسمت خیلی‌ها نشده است. امروز عجیب یاد رفتگان افتاده‌ام و زیارت‌های نرفته‌شان، پدربزرگ(آقا مرتضی) در بیست و چندسالگی ناگهان از دنیا می‌رود وقتی مادر سه ماهه بوده است، آن پدربزرگ دیگر هم(آقایحیی) قبل از چشیدن طعم کربلا مرحوم شده بود و آن مادربزرگ دیگر هم(فاطمه خانوم) در 20 سالگی یعنی هنگام متولدشدن پدر از دنیا رفته بود. برای ما مانده بود یک مادربزرگ که دیدیمش و درکش کردیم و عمر طولانی کرد و هنوز یکسال از رفتنش نمی‌گذرد. این مادربزرگ اما چندسال قبل از رفتنش خواست که همراهش بروم زیارت و به درخواست خودش در دهه هشتاد زندگی، با او مکه و کربلا رفتم و چه سفرهای عجیبی بودند. مادربزرگ در سن 92 سالگی و آخرین روزهای زندگی پرفراز و نشیبش، همچنان این دو سفر را بهترین خاطرات زندگی‌اش می‌دانست و با جرأت می‌گویم که تنها اتفاقاتی بودند که وقتی از آنها حرف می‌زد صورتش می‌شکفت و با هیجان تعریف می‌کرد. پدر اما... پدر نازنین هرگز زیارت نرفت و نشد که برود! القصه زیارت کربلا یک پدیده عجیب و غریب است یک فرایند منحصر بفرد که همه آدمها باید در مجاورتش قرار بگیرند، به هر شکل و بهایی که باشد. ما برای لمس گنج‌هایی که درباره آنها خبرمان کرده‌اند، وقت زیادی نداریم، حتی با اینکه معرفت زیارت و درک حقیقی نداریم، باز کربلا رفتن، لمس یک گنجینه بی‌نظیر است. بیایید به دعاهایمان اضافه کنیم: کربلا رفتنِ کربلانرفته‌ها را... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است... مشهدمقدس- ۶ اسفند ١۴٠١ @ghalamzann
نوجوان بودم و دنیای دیگری را تجربه میکردم، اهل روضه و منبر هم نبودم، به‌ویژه روضه‌های خانگی که تکلیف‌شان از نگاه یک نوجوان معلوم بود. علی‌ای‌حال شرایطی پیش آمد که آن روز، یعنی روز تاسوعا، با مادر در یک روضه خانگی شرکت کردم. بی‌حوصله و بی‌تفاوت گوشه‌ای نشسته بودم تا زودتر این همراهی تکلیفی تمام شود و برگردیم. آقای روحانی سید بود و رنگ سیاه عمامه‌اش در ذهنم مانده است. یادم نمی‌آید که به حرفهایش گوش کرده باشم اما روضه را که شروع کرد، ناگهان توجهم به او جلب شد. آقای روحانی که تا آن لحظه نشسته بود، بلند شد و ایستاد و ضمن عذرخواهی گفت روضه را ایستاده می‌خوانم. من مطلب چندانی درباره عمویی که می‌گفت نمی‌دانستم، تعزیه‌خوانی‌ را در کودکی دوست داشتم اما بزرگتر که شده بودم به آن هم علاقه‌ای نداشتم، گویی که تعلق کودکی بخاطر نمایشی بودن تعزیه بود و اسب‌ها و تن‌‌پوش‌هایی که بازی می‌کردند. به روضه‌اش گوش کردم و گریه‌ام گرفته بود عجیب، من داشتم گریه میکردم برای کسی که نمی‌شناختم! روضه تمام شد. از آنجا که خجالتی نبودم مقابل چشمان گردشده‌ی مادر، رفتم سراغ آقای روحانی و پرسیدم چرا روضه را ایستاده خواندید؟ گفت یک عهد قدیمی است و ماجرا دارد. پرسیدم چه ماجرایی.... نگفت و در مقابل اصرارم به همین بسنده کرد که نمی‌شود وقت گفتن از او به احترامش بلند نشد! او شرح ماجرا را نگفت اما برای منِ نوجوان همین کفایت بود که مِهر حضرت عمو معجزه‌وار در دلم بنشیند و شروع آشنایی‌ام شود... 🌱 ف. حاجی وثوق @ghalamzann
«قول می‌دم، مثل من پای کار باشم» @ghalamzann