از لحاظ روحی دلم میخواد آدمِ مورد علاقمو دعوت کنم
موهامو گوجه ای کنم و
دسر و سالاد و سوپ قارچ درست کنم...
دو سه فنجون کافی و اینجور چیزا درست کنم..
کیک پفکی بپزم و
بوی وانیل و شکلاتِ آب شده فضا رو پر کنه...
صدای زنگ فر سکوت رو پشت سر هم بشکنه...
زییینگ لازانیا
زینگگگگ کوکی
زیییینگ شیرینی زبون...
و زینگ مرغ و ماهی کباب شده ای که با کره پوشونده شده و در نهایت یه قالب ته چینِ خوش رنگ و
خوش عطر از فر دربیاد و زنگ دیگه استراحت کنه..:)
🌿°°قلب شیشه ای°°🌿
ولی از لحاظ جسمی نیاز دارم چوب کبریت بذارم
لای چشمام که تا شب باز بمونن و به کارام برسم...
و شب بخوابم تا فردا شب😶
گاهی وقت ها گفتن یه جمله
کوتاه مثل "خدایا لطفا بهم
کمک کن" میتونه زندگیت رو
جوری که حتی فکرش رو هم
نکنی تغییر بده:)
"آبا خانم"
با آبا خانم مادربزرگم؛
کوچیک که بودم شبا باید کنارش میخوابیدم و دستام و میذاشتم توی دستاش تا خوابم ببره
یا وقتی مامانم میخواست دعوام کنه زودی فرار میکردم و پشتش قایم میشدم، مقصر بودم یا نه به مامانم میگفت چیکار بچه داری!؟ کاری نکرده که!
میشستم کنارش و اون گلدوزی و خیاطی میکرد.. منو با خودش میبرد مسافرت و حسابی بهم میرسید...
الان سرمو میزارم روی زانوش و بهم میگه یادته بچه بودی کنارم میخوابیدی؟میگم آره آبا یادمه، میگه خوش به اون روزا .... انار دون میکنم و میشینیم کنار هم میخوریم
میگه برای مامانتم بذار انار دوست داره؛ چشم بلند بالایی میگم و یه عالمه بوسش میکنم:)🌱
🌿°°قلب شیشه ای°°🌿
میگُفت:
وقتی همه چی واست
تیره و تار میشه
خدا رو با این اسم صدا بزن
یا نورَ کُلِّ نور ..(:''
🌿°°قلب شیشه ای°°🌿
سلام بر اندوهی
که کسی را نشکست
اما
ما را از همه چیز،
تهی ساخت!:)
🌿°°قلب شیشه ای°°🌿
زمانی میرسد که باید بین چیزی که به آن عادت کردی و چیزی که بسیار دلت میخواهد داشته باشی، یکی را انتخاب کنی:)
🌿°°قلب شیشه ای°°🌿
ردِّ نوری که صورتم را با گرمایش قلقلک میدهد، چشمانم را هم باز می کند. با سماجتش، خواب از چشمانم ربوده میشود. از دستش عصبانی نمی شوم.
راستش مدت ها است که کسی برایم تلاشی نکرده و این تلاش به ظاهر ناچیز دلم را خوش می کند.
نور را پس میزنم و پشت به پنجره می چرخم. ناگهان از چشمان بی روحی که به من زل زده است، وحشت میکنم.
یعنی هر دو وحشت میکنیم
کم کم به خاطر می آورم این چهره ی آشنا چقدر شبیه به کسی ست که سالها فراموشش کرده ام. شاید کسی شبیه به من
منی که وجودم را، یک تصویر مبهم روی شیشه ی ویترین مغازه ها، یا یک شبح تیره روی دیوار، یادآوری می کند.
چشمانش با من حرف میزند. اجزای صورتش کودکی ام را به یاد می آورد.
از دستش عصبانی هستم اما نه آنقدر که توان دیدن اشک هایش را داشته باشم.
اشک هایش را پاک میکنم
با من همدرد است
نور هر دوی مارا نوازش میکند
و من میفهمم تمام این مدت یک آینه کم داشته ام:))
🌿°°قلب شیشه ای°°🌿