#غایت_حرکت_انسان
#قسمت_بیستُ_سوم
بخش ب)
🔆 این راهی است که شما ملت عزیز ایران در پیش گرفتید، حرکت میکنید و به توفیق الهی این راه را ادامه خواهیدداد و این راهی است که خوشبختانه امروز مشاهده میکنیم ملتهای مسلمان در گوشه و کنار جهان اسلام، به تدریج و آرام آرام 👣دارند به این سمت حرکت میکنند. خدای متعال فرموده است: «وَالعاقِبَهُ لِلمُتَّقین: وفرجام نیکواز آن پرهیزکاران است.اعراف/آیه 128». اگر چنانچه این تقوا را ما شیوهی عمل خودمان قراردهیم، مسلّم عاقبت و سرانجام کار، متعلق به امت اسلامی خواهدبود و این آینده به امید خدا چندان دور نیست.
💟 یک جمله در پایان عرض بکنم در مورد لزوم ارتباط عاطفی، معنوی، روحی با آن امام بزرگوار و ولیّ معصومِ الهی برای یکایک ما. مسئله را در حدّ تحلیل روشنفکری و فکری محدود نکنید. آن معصوم برگزیده خدا، امروز در میان ما انسانها، در یک جای دنیا که مانمیدانیم زندگی میکند. او وجود دارد، او دعا میکند، او قرائت قرآن میکند، او تبیین مواضع الهی میکند، او رکوع و سجود میکند، او عبادت میکند، او دعامیکند، او در مجامعی ظاهر میشود، کمک به انسانهایی میکند. او وجود خارجی دارد، وجود عینی دارد، منتهی برای ما ناشناخته است.
✅این انسان برگزیده پروردگار، امروز هست و ما باید رابطهمان را به صورت شخصی، به صورت قلبی♥️ و به صورت روحی نیز علاوه بر شکل اجتماعی و سیاسی اش_که بحمدالله نظام ما در جهت خواست آن بزرگوار انشاءالله هست_باید تقویت بکنیم. یعنی تک تک افراد جامعه ما توسل به ولی عصر و آشنایی با آن حضرت و راز و نیاز با آن بزرگوار و سلام به آن حضرت و توجه به آن حضرت را بایستی یک وظیفه و یک فریضه خودشان بدانند و دعا کنند برای آن حضرت همچنانی که ما در روایات داریم و این دعای(اَللهُمَّ کُن لِوَلیِّکَ.../الکافی ج2/ص162) یکی از انواع دعاهای فراوانیست که وجوددارد و زیارتی که در کتابها هست که همه این زیارات علاوه بر اینکه بُعد فکری و آگاهی بخشی و معرفت دارد برای ما که آنها را بخوانیم، بُعدروحی و قلبی و عاطفی و احساسی هم دارد و ما به این احتیاج داریم.
📎ادامه دارد...
📚منبع: انسان ۲۵۰ساله، سیدعلی خامنهای
#مهدویت
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr
#داستان رخ مهـ🌙ـتاب
قسمت بیستُ دوم
#قسمت_بیستُ_سوم
- سید دوباره از مریم پرسید گفت: مطمئنی این نبود؟!
- مریم دوباره نگاه کرد این بار با دقت بیشتری و گفت: آره مطمئنم این نبود...آقای قد بلند و چهار شانه ای بود چند سالی هم بزرگتر از تو به نظر میرسید ...!
- سید هر چه فکر کرد نمیتونست بفهمد چه کسی و چرا باید تا دم خانه اش میآمد و اینها را به زنش میگفت؟!!
- گوشی سید زنگ زد. جواب داد، پدرش بود...
- خبر بدی داشت ...طوبی خانم به رحمت خدا رفته بود. سید آنقدر ناراحت شد که نتوانست خودش را کنترل کند. اشک مجال حرف زدن را از او گرفت مریم همه اش میپرسید چه اتفاقی افتاده و سید فقط اشک میریخت. مریم لیوانی آب آورد ...
- سید جرعه ای خورد و گفت: خدا رحمتشون کنه...بعد از پسرش سختی زیادی کشید...!
- آماده شد که برای مراسم خاک سپاری برود، مریم گفت: منم میام...
سید دلش نمیخواست اما مخالفتی نکرد. مریم زینب را گذاشت منزل پدرش و با سید راهی بهشت زهرا شدند...
مراسم خاک سپاری طوبی خانم غریبانه برگزار شد. او کسی را اینجا نداشت و یکی دو نفر از فامیلش بیشتر نیامده بودند. مادر و پدر سید هم بودند و فاطمه و شوهرش هم آمدند...
- خاک سپاری انجام شد. همه مشغول خواندن فاتحه بر مزارش بودند. مریم نگاهش به زن و مردی افتاد که نزدیک آمدند. زن موهایش را به طرز زیبای حالت داده و آرایش داشت و لباس های مارک دار پوشیده بود و دسته گلی توی دستش بود و آن را روی مزار گذاشت...
- فاطمه زیر لب سلامش را جواب داد...
حسی به مریم میگفت این همان ستاره است...
- چون جلو رفت خطاب به سید گفت: سید علی تسلیت میگم در نبود پسرش واقعا براش کم نگذاشتی!!
- مریم به حرکات سید خیره شده بود سید سرش را بلند نکرد و حتی پاسخی هم نداد...
- فاطمه گفت: خدا رفتگانتو بیامرزه ستاره جان پدر و مادرت...
- ستاره رو به مهری مادر سید گفت: چقدر شکسته شدید بعد این همه سال نشناختمتون...
- مهری نگاهی به او انداخت و گفت: عمر میگذره دخترم خدا کنه به خیر بگذره...!
- ستاره عینک آفتابیش را برداشت و نگاهی به مریم انداخت...
- چقدر از این دختر ساده ی زیبا خوشش آمد در عین سادگی زیبا و دلنشین بود. حتی حالا که آنقدر گرفته و ناراحت به نظر میرسید...
- ستاره نزدیکش شد. مریم را حسی دربرگرفت که نمیشناختش. توی جزئیات چهرهی ستاره دنبال نقشی گشت از گذشته اش که البته پیدا کردنش با این حجم از آرایش و عملهای انجام شده سخت بود. اما مریم فهمید دختر شیرینی بوده...
- ستاره سکوت را شکست، دستش را به سمت مریم دراز کرد و گفت: خوشبختم همسر سید علی...
- مریم دستش را آرام از چادر بیرون کشید و با او دست داد لبخندی محو زد و گفت: منم همینطور...
- امیر جلو آمد سید با خشم نگاهی به او انداخت. اما امیر بی تفاوت نسبت به نگاه سید زیر لب فاتحه ای خواند و بلند شد و رو به خواهر زاده ی طوبی گفت: بدهی مرحومه تصفیه شد اما...
نگاهش برگشت سمت سید و ادامه نداد
داشت میرفت. سمت ماشینش سید دنبالش رفت و گفت: چطور تونستی بیای تو این زن رو بد جوری آزار دادی...
- امیر با همان بی تفاوتی گفت: قصد من تو بودی که آزار ببینی؟!!
- سید نمیدانست در برابر این میزان از جهالت چه بگوید. فقط توانست به همین جمله اکتفا کند که : امیدوارم روزی پشیمون بشی که برای جبرانش برای آدمهایی که آزارشون دادی وقت داشته باشی...
- سید راه افتاد که برگردد سر مزار که صدای امیر از پشت سر میخکوبش کرد:عماد رو که یادته اون بیشتر از من ازت کینه نداشته باشه کم تر نیست... شنیدم اومده دم خونه ات....
سید برگشت سمت امیر...ستاره از کنارش گذشت و سوار شد و رفتند...
- اسمی که از شنیدنش کراهت داشت عماد !!!
#ادامه_دارد...
🖊 کبری کرمی
┈┈•✾🌸✾•┈┈
#قلبفرهنگیشهر
@ghalbefarhangishahr