eitaa logo
قلب فرهنگی شهر
2.8هزار دنبال‌کننده
10.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
102 فایل
قلب فرهنگی شهر " رسانه رسمی سپاهانشهر اصفهان" اخبار و اطلاعیه های اجتماعی، فرهنگی و مذهبی پیگیری معضلات اجتماعی و فرهنگی ارتباط و دریافت گزارشات: @Admin_GhalbeFarhangiShahr
مشاهده در ایتا
دانلود
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولاد کمتر زندگی بهتر، در قرآن و روایات! ✨ ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
🔸قسمت اعظمِ مجاهدت در راه خدا، برای شخصِ خودِ شماست. «علیکم انفسکم لایضرّکم من ضلّ اذ اهدیتم» اصل قضیه این است که ما باید به عنوان یک بنده خدا، از عهده بندگی خدا برآییم. یا می‌توانیم که در این صورت، سربلند و سعادتمند خواهیم شد؛ یا نمی‌توانیم که در این صورت، شقاوت است. تلاش و جهادی که می‌کنیم، سازندگی، و ، که به دنبالشان می‌رویم، خدمتی که به خلق می‌کنیم، اقامه عدلی که می‌کنیم، حکومتی که به‌راه می‌اندازیم، همه در درجه اوّل، برای این است که پیشِ خدای متعال به عنوان یک بنده بتوانیم عرض کنیم: «پروردگارا! ما حقّ بندگی تو را تا حدّی که توانستیم به‌جا آوردیم.» ۱۳۷۳/۶/۲۹ ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
✅حاج اسماعیل دولابی ، در خصوص تقویت ایمان سالک می فرمودند: ✍بر پیغمبر(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) صلوات بفرست که قوه ی شما را زیاد می شود. هر وقت دعایی می شنوی یا مصیبتی از خوبان می شنوی و ناراحت می شوی، آهسته صلوات بفرست. این قوه و ظرفیت شما را زیاد می کند. صلوات ظرفیت انسان را بزرگ می کند. یعنی آدمی کع ضعف اعصاب دارد، کوچک است. اگر یک شب نمازش عقب و جلو شود، خودش را می خورد، یا اگر یک شب موفق شود بی قرار می شود و ادّعا می کند، به برکت صلوات این حالت از او رفع می شود. صلوات در خوشی و ناخوشی به انسان قوت می دهد و بهجت می آورد و غم را زائل می کند. آنجا هم که سرور است آن را بزرگتر نشان می دهد. صلوات، در راه خدا به انسان خیلی کمک می کند، در بین دعاها برای رفع خستگی و باز شدن نطق و راه افتادن زبان مفیداست. هر وقت با خدای خود صحبت می کنی، اگر دیدی زبانت تعطیل شد و نتوانستی حرف بزنی، صلوات بفرست، دوباره نطقت باز می شود... انسان گاهی درمانده که به خدا چه بگوید، صلوات راه را باز می کند. 📚طوبای محبت ۱، ص۱۲۴ ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گرجي ولادت حضرت زينب.mp3
10.53M
🔸موضوع: ولادت حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) و روز پرستار 🎙° سخنران: حجت الاسلام و المسلمین گرجی (زید عزه) (س) ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
✅ حضرت حجت‌الاسلام والمسلمین ملکیان(زیدعزه) همراه با اعضای قرارگاه سلامت شهید قاسم سلیمانی، دیروز یکشنبه ۳۰ آذرماه ماه همزمان با سالروز ولادت حضرت زینب(س) و روز پرستار در آیین تجلیل از پرستاران در مراکز درمانی شهداء و پردیس سپاهان شهر ضمن تبریک ولادت عقیله بنی هاشم فرمودند که در شرایط کرونایی یکی از اقشاری که واقعا خوش درخشید جامعه پرستاری بود و پرستاران جانانه در عرصه نبرد با این بیماری ایستادند. و فرمودند هم خود پرستاران و هم ما باید قدردان باشیم و در پایان از آنها تجلیل و تشکر به عمل آمد. (س) ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
13.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جشن میلاد حضرت زینب (سلام الله علیها)🦋💐 ✨با سخنرانی ؛ حجت الاسلام و المسلمین گرجی وحضور امام جمعه محترم سپاهان شهر حجت الاسلام والمسلمین ملکیان ✨همراه با مولودی خوانی و تقدیر از مدافع سلامت سرکار خانم طاهره رضایی 🌱 °| @kowsarbasij |° ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr
رخ مهـ🌙ـتاب قسمت بیستُ نهم - سید می‌دانست امروز چهلم طوبی خانم است، دسته گلی ساده گرفت و راهی بهشت زهرا شد... کنار قبر نشست. سنگی ساده برایش قرار داده بودند. خبری از هیچ کس نبود پدر و مادر سید هم نیامده بودند... - سید تک و تنها قرآن کوچکی که همیشه همراش بود را از جیبش در آورد... شروع به تلاوت آیاتی از سوره ی یس کرد... - به خیال تنها بودن صدایش را رها کرده و خیلی زیبا قرآن می‌خواند... - به آیه هایی که می‌رسید اشک از چشم‌هایش جاری شد‌. بغضی که در صدایش بود آن را دل‌نشین‌تر کرده و انگار همه ی قبرستان سکوت شده و صدای سید را به گوش جان می‌شنیدند... تمام که شد زیر لب فاتحه ای خواند و می‌خواست برخیزد که دستی یک سبد زیبا و گران قیمت گل را روی قبر گذاشت. سید فهمید چه کسی است و سرش را بلند نکرد... - ستاره عینک آفتابی‌اش را برداشت. آفتاب کمی تیز بود، اما نه آنقدر. رگه های غروب توی آسمان داشت پدیدار می‌شد. نسیمی وزید و همه چیز در سکوت بود... - ستاره سکوت را شکست. چقدر دلم برای قرآن خوندنت تنگ شده بود سید علی. چقدر آرام شدم با این صدای زیبا... -سید سری تکان داد و آرام زیر لب گفت: صدای من زیبا نیست، این آرامش کلام خداست... - ستاره کنار قبر نشست و شروع به خواندن فاتحه کرد. سید برخواست و از قبر دور شد... - امیر را دید که روی صندلی نشسته و سیگاری گوشه ی لبش بود. که گاهی پُکی عمیق به آن می‌زد...!! سید کنار امیر نشست... امیر اعتنایی نکرد... - سید به قبرها خیره شده و تمام ذهنش پر بود از این سوال که چرا آدم‌ها وقتی می‌دانستند خانه ی آخر و قطعیشان اینجاست دل خوش می‌شدند به متاع عاریتی دنیا؟؟؟!!! - آهی از سر ناراحتی کشید و به امیر نگاه کرد... امیر خیلی شکسته شده بود. خطوط چین و چروک را پشت صورت تمیز اصلاح شده اش خوب میشد دید... - امیر سیگار را زیر پا له کرد و با خشم به سید گفت: به چی نگاه می‌کنی به تباه شدن عمرم؟ - سید لبخند محوی زد و گفت: تو هنوز فرصت داری چرا ازدواج نمی‌کنی؟چرا زندگی تشکیل نمی‌دی؟ چرا سر و سامون نمی‌گیری؟ - امیر انگار توی فکر رفت و با حسرتی عمیق گفت: عمر وقتی رفت قابل برگشتن نیست. من هرگز به روزهای خوبم برنمی‌گردم. همه چیز برای من تموم شده خانواده برای من بی اهمیته اصلا حوصله‌ی مسئولیت رو ندارم...! - سید با افسوس سری تکان داد و گفت: وقتی هنوز زنده ایم یعنی میشه هر کاری کرد. میشه هر چیزی رو تغییر داد. میشه از هر راه اشتباهی برگشت. میشه خطاها و اشتباهات گذشته رو جبران کرد... ما هنوز اینجا نخوابیدیم که پروندهامون بسته بشه، وقتی نفس می‌کشیم یعنی هنوز وقت هست... - امیر با کلافگی رو به سید گفت: پند و نصیحت هات تموم شد سید؟؟؟!!! - سید سکوت کرد چقدر دلش می‌خواست رفیق قدیمیش را در آغوش بگیرد و به او بفهماند که برای جبران هر چیزی وقت هست به شرط برگشتن از راه اشتباه. اما افسوس...گوش امیر بدهکار این حرفها نبود... - ستاره نزدیک انها آمد و کنار امیر نشست... - سید حرفی را که باید خیلی وقت پیش می‌زد حالا زد و گفت: عماد... با خونه‌ی من تماس گرفته. با خانم من حرف زده اونو نسبت به من بدبین کرده این اصلا انصاف نیست... - امیر سیگار دیگری آتش زد و به ستاره خیره شد... - ستاره از درون احساس تهی بودن می‌کرد. حس کرد همه چیز دارد برمی‌گردد به همان روزی که با عماد رفت... -درخت های بهشت زهرا که باد آنها را تکان می‌داد او را به یاد همان باغ انداخت... - بوی سیگار امیر او را به همان سیگار گوشه ی لب عماد که فقط چند پُک به آن زد و انداخت... - دوباره وحشتی درست مثل همان وحشت وجود ستاره را گرفت وحشتی که هرگز از آن رها نشد حتی با وجود گذشت سالها... - بدنش دوباره شروع به لرزیدن کرد. دهانش خشک شد، درست مثل همان وقت ضربان قلبش به نهایت رسید و تمام جهان پیش چشمش سیاهی رفت... - لب از لب گشود و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد شروع به حرف زدن کرد: عماد ... منو به بهانه گردش به باغی برد ... من فکر می‌کردم که همه چیز به سادگی دیدارهای قبله ...در رو که بست وحشت به جونم افتاد...التماس کردم بزاره برم اما... - امیر با خشم برگشت سمت ستاره شانه‌اش را گرفت و به شدت تکان داد و گفت: داری چی میگی؟؟؟ این مزخرفات چیه؟؟! حالت خوبه؟؟! تعادل نداری مثل اینکه؟؟! - سید ماتش برده بود اصلا دلش نمی‌خواست آنجا باشد... - بلند شد که برود، ستاره مثل بید می‌لرزید، اما تمام توانش را جمع کرد و فریاد زد : سید علی بمون باید باشی... حرفی که سالها توی دل من و تو بود حالا باید گفته بشه... ... 🖊 کبری کرمی ┈┈•✾🌸✾•┈┈ @ghalbefarhangishahr