eitaa logo
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ‌ الوِلآیَة🦋
420 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
714 ویدیو
120 فایل
🔸 #شهادت را به بها میدهند نه به بهانه... 🔺 🔻 📣🇮🇷کانال ارتباطی و اطلاع رسانی پایگاه مقاومت بسیج و هِيئَتِ فَرهَنگی مَذهَبیِ حَضْرَتِ قَمَربَنی هٰاشِم(عَلَيهِ السَلٰامْ) چمگردان🇮🇷 🔺 🔶 🔻 ✔️ارتباط با ادمین : 🆔 @alin_313 🆔 @abdo_zahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
آمریکایی ها حرکت کردند و جلوی چشم رباب، آن مرد را با خودشان بردند. رباب که اگر کاردش میزدی خونش در نمی آمد، با شنیدن نام مادرش مشت محکمی به دیوار کنارش زد و از همان راه باریکِ پشت سرش خودش را به زور به موتور رساند. صدای بمب افکن ها جوری می آمد که انگار مستقیم، بالای سرشان بودند. اینقدر نزدیک و هولناک! رباب موتور را از روی زمین بلند کرد. دو سه بار هندل زد. تا این که بار چهارم روشن شد. از وسط دود و آتشی که اطرافش بود، در حالی که روی موتور خم شده بود، گاز میداد و به طرف جلو میرفت. بمباران شروع شد. با انفجار بمب اول، خانه ای که پشت سر رباب بود و فقط بیست سی متر با او فاصله داشت، به هوا رفت. جوری که کل آن فضا روشن شد. موج انفجارش به رباب و موتورش رسید. رباب به زور توانست تعادلش را روی موتور حفظ کند و زمین نخورَد و به مسیرش ادامه بدهد. از سنگ و لاخ کوچه ها بالا و پایین میپرید و جلو میرفت. صدای انفجارهای پی در پی تمام فضای روستا را درمینوردید. میخواست بپیچد که یک لحظه برق نگاهِ کوچکی در خانه سمت راستش که با موشکباران آن شب به هوا رفته بود، توجهش را به خود جلب کرد. یک لحظه احساسش گفت بایست و رباب هم فورا ترمز جلو و عقبِ موتور را با هم گرفت و به زور ایستاد. به طرف عقب برگشت. دور زد. متوجه شد که درست دیده! دید که یک دختر حدودا پنج ساله با موهای سوخته و سر و صورت خونی، بدون کفش و دمپایی و در حالی که لباس قرمزِ گل گلی اش زیر خاک و خُل است، کنار خرابه نشسته و دو دستش را روی گوشش گرفته و به حدی ترسیده که فکِ پایینش در حال لرزیدن است. رباب حتی فرصت ایستادن نداشت. چرا که بمب افکن داشت کوچه را به طرف نیروهای عراقی شخم میزد و جلو می آمد و نزدیک بود که به رباب برسد. رباب نفهمید چه کار میکند. فقط یاعلی گفت و زیر بازوی دختر را گرفت و به زور روی موتورش انداخت و گازش را گرفت و رفت. چیزی نگذشت که تمام آن کوچه و حتی بقایای خانه خراب شده آن دخترک بیچاره توسط بمب افکن ها از روی زمین محو شد. اما ... رباب... وسط آن آتش و دود و جهنم... خم شده بود روی موتور تا ترکشها به آن دختر نخورد... و گازش را گرفت... و در دل تاریکیِ بیابانِ بعد از دِه گم شد. 🔺خانه روستایی عاتکه- منطقه رطبه عاتکه که خودش در حادثه آن شب زخمی شده بود، برای اِما کم نگذاشت. اول از همه این که بستر او را در اتاقی از خانه اش انداخت که توجه کسی را جلب نکند. سپس کم کم به او رسیدگی کرد. از آماده کردن آب گرم و شست و شوی جای زخم های اِما تا پانسمان کردن با پارچه هایی که در خانه داشت. برایش انواع سوپ و غذاهای مقوی میپخت و آن را کم کم در دهانش میریخت. تا این که پس از یکی دو روز اِما به هوش آمد. او که تا آن زمان با عاتکه هم صحبت نشده بود وسط هشیاری و بی هوشی شروع کرد و اسم دخترش را به زبان آورد. با زبان آمریکایی. عاتکه که از زبان آمریکایی چندان سر در نمی آورد، با زبان عراقی خودش به او فهماند که خون زیادی از او رفته و نباید از سر جایش تکان بخورد. اِما با دیدن خانه روستایی و تخت و خوابیدنش در آنجا متعجب شده بود. او عاتکه را نمیشناخت و چیزی از آن شب به جز انفجارهای مکرر به خاطر نداشت. اما دلشوره عجیبی داشت و نگران تنها دخترش بود. تا این که آن شب به زور خوابش برد. فردا نزدیکی های ظهر، وقتی چشم باز کرد، دید عاتکه روی زمین نشسته و دارد حبوبات تمیز میکند. اِما تکانی به خودش داد و توانست رو به طرف عاتکه بچرخد. عاتکه که چهره ای گِرد و مهربان و اندکی توپُر داشت، با دیدن چشمان بازِ اِما لبخندی زد و یک کاسه شیر تازه که از قبل آماده کرده بود، برای اِما آورد و کمکش کرد تا همه کاسه را بخورد. اِما که با دیدن مهر و محبت های عاتکه و کمک های بی دریغش نسبت به او احساس خوبی داشت، با او همکاری کرد تا باندهای دست و گردنش را عوض، و سر و وضعش را مرتب تر کند و با حالت بهتری روی تخت بنشیند. تا حوالی عصر... عصر، همین طور که عاتکه حیاط روستایی را مرتب میکرد، متوجه شد که دو تا سنگ ریزه به حیاط افتاد. نگاهی به اِما انداخت. دید اِما هم متوجه افتادن سنگ ریزه ها به حیاط شده است. عاتکه کف دستش را به نشانِ امنیت و «نگران نباش» به اِما نشان داد تا نگران نشود. لحظاتی بعد، به پشت در رفت و به محض شنیدن اولین صدای در، پشت در ایستاد و در را باز کرد. ادامه...👇
اما که از پنجره نگاه میکرد، دید خانمی چارشانه و قدبلند در قاب در ظاهر شد و به محض ورودش به خانه، عاتکه در را پشت سر او بست. وقتی آن زن که پوشیه زده بود با عاتکه روبرو شدند، عاتکه دست آن زن را بوسید و آن زن هم پیشانی عاتکه را بوسید. با هم به طرف اتاقی که اِما در آنجا خوابیده بود رفتند. زن تا به اتاق وارد شد، پوشیه اش را برداشت. اِما در قاب در، یک خانم جاافتاده و چهارشانه و سبزه و حدودا شصت و چند ساله با چشمانی گیرا دید که با چادر عربی مشکی ونشانه زخم کوچک و قدیمی در گونه اش، ایستاده بود. با همان لبخندی که بوی مِهر خدا و اولیایش را میداد به اما با زبان انگلیسی سلام کرد. اِما که خیالش راحت شد که یک نفر با زبان انگلیسی پیدا کرده، جوابش را داد. وقتی آن زن به اِما نزدیک شد و آنجا نشست، عاتکه آنها را تنها گذاشت و در اتاق را بست و رفت. -شما زبان انگلیسی بلدید؟ -بله. شما باید اهل آمریکا باشید. درسته؟ -بله. من آمریکایی ام. -اینجا چه کار میکنید؟ -چند شب پیش ... خیلی سخت بود ... همه جا انفجار و دود و آتش ... -الان بهترید؟ -تمام بدنم درد میکنه. اما این زن، همه تلاشش رو کرد و خیلی زحمت کشید. -اسمش عاتکه است. زن خیلی خوبیه. تنها زندگی میکنه. شما اینجا امنیت کافی ندارید. باید با من بیایید. -کجا بیام؟ -هر جا برم، به ضرر شما نخواهد بود. راستی ... نگفتید چرا اینجا هستید؟ از مرز اردن وارد شدید؟ -بله. خیلی سخت وارد شدم. خیلی. همه پولها و لباس های زیبایی که داشتم از من گرفتند تا خودم را به عراق رسوندم. -دنبال کسی میگردید یا خدایی نکرده، قصد پیوستن به داعش دارید؟ -داعش؟ نه ... من ... من ... راستی چرا دخترم را نمیبینم؟ هر چه از عاتکه پرسیدم، جوابم را نداد. -متاسفم. گفتنش برای من کار راحتی نیست اما شبی که شما مجروح شدید، دختر زیبای شما چندین ترکش خورد و از دنیا رفت. اِما به هم ریخت. دنیا دور سرش میچرخید. محکم به صورتش زد و شروع به گریه کرد. آن زن نزدیکش نشست و سر او را در آغوش گرفت و گفت: «خدا رحمتش کنه. عاتکه میگفت خیلی دختر زیبایی بود. مثل مادرش!» اِما چند لحظه بعد که صورتش همچنان پر از اشک بود، پرسید: «انفجار کار کی بود؟ کار داعش؟ یا کار گروه های مسلح عراقی؟» آن زن جواب داد: «نه داعش میتونه از آسمان حمله کنه و نه گروه های مقاومت عراقی. کار ارتش آمریکا بود!» با شنیدن کلمه «ارتش آمریکا» اِما پریشان تر شد و گفت: «چی؟ ارتش آمریکا؟ نه. باور نمیکنم. آمریکا به مناطق مسکونی و زن و بچه ها حمله نمیکنه!» آن زن سری از باب تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید و گفت: «استراحت کنید. شب که هوا تاریک شد، شما را از اینجا میبریم. استراحت کنید.» این را گفت و از جایش بلند شد و به طرف در رفت. اِما که حالش خیلی بد بود، پرسید: «راستی خانم!» بانو رو به اِما کرد و جواب داد: «جایی بهتر از اینجا. که در امنیت بیشتری باشید. خدا را چه دیدید؟ شاید به کسی که دنبالش هستید نزدیک تر شوید.» اِما پرسید: «اسم شما چیه؟» بانو جواب داد: «حنانه!» و رفت. ادامه دارد... رمان ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷 🆔 @ghamar_p
https://eitaa.com/futsalbesij لینک فوتسال پایگاه های شهر چمگردان و سده لنجان
♦️مراسم معنوی بزرگ شهرچمگردان♦️ 📆زمان برگزاری مراسم :۱۳و۱۴و۱۵ ماه مبارک رجب 📌مکان اعتکاف: مسجد حضرت قمربنی هاشم (علیه السلام)چمگردان ⚜باحضور اساتید حوزه و دانشگاه و کارشناسان فرهنگی مذهبی و اعتقادی همچنین مراسم جُنگ شادی و برگزاری هیأت و برنامه های متنوع دیگر با اهدای جوایز⚜ 🔴ویژه خواهران و برادران و دانش آموزان🔴 ‼️برای کسب اطلاعات بیشتر و ثبت نام به آیدی زیر پیام دهید: 🆔 @Media_noor ‼️برای ثبت نام حضوری: هر روزه از ساعت ۹ الی ۱۲ ظهر 👌مکان: کانون مهدویت و خانواده، جنب مسجد حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام) ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج و هیأت امناء مسجد حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷 🆔 @ghamar_p
12.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظاتی با فرماندهان درشب عملیاتی کربلای چهار بهمراه تصاویری از حضور سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی در عملیات کربلای ۴ 💔 👇👇 ┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓ 🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ‌ الوِلآیَة🦋 🆔 @ghamar_p ┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
🌀 ۱۴ روز مانده تا شروع مراسم معنوی اعتکاف 🗓 ۲۵ دی الـــــی ۲۷ دی ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷 🆔 @ghamar_p
●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷 🆔 @ghamar_p
💌پیام شهید سید مجتبی علمدار برهمه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری که همان ولایت فقیه میباشد باشند چون دشمنان اسلام کمر همت بستند تاولایت را ازما بگیرند وشماهمت کنید متحد و یکدل باشید تاکمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند. 🕊🌿🕊 👇👇 ┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓ 🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ‌ الوِلآیَة🦋 🆔 @ghamar_p ┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
13.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 ماجرای عبایِ رهبر معظم انقلاب که پیکر تکه تکه حاج قاسم با آن به خاک سپرده شد؛ از زبان فرمانده وقت سپاه ولی امر 👇👇 ┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓ 🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ‌ الوِلآیَة🦋 🆔 @ghamar_p ┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
بهترین اعمال چیه؟که در اذان و اقامه میگیم ؟ می فرمایند که :یعنی نیکی به حضرت فاطمه زهرا (س) و فرزندان مطهر او امام زمان (عج )مگه فرزند حضرت زهرا (س ) نیست ؟ بشتابید بسوی او . چقدر امام زمان (عج) مظلومه! چقدر امام زمان (عج) غریبه ! شیعه غافله از امام زمانش اگه ما میخواهیم به این روایت عمل کنیم, باید توجهمون به امام زمان( عج) باشه . دعا برای فرج امام زمان را ترک نکنیم . اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قرار عاشقان بقیة الله الاعظم، سه‌شنبه ها عصر، کانون تخصصی مهدویت و خانواده برگزار می کند: جلسه سوم برنامه آموزش خانواده . این جلسه پرسش و پاسخ با موضوع نقش مادران در تربیت دینی فرزندان سخنران : مشاور ارشد خانواده حاج آقا قربانی راس ساعت ۳ با ما همراه باشید در سه شنبه های مهدوی حسینیه مسجد حضرت قمربنی هاشم علیه السلام شهر چمگردان ┄═❁๑🍃๑💗💗💗๑🍃๑❁═--- https://eitaa.com/joinchat/108921671Ce6894cf429 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷 🆔 @ghamar_p
📣 امام صادق علیه السلام: ما فرزندانمان را به تسبيحات فاطمه عليها السلام فرمان مى‌‏دهيم، همان گونه كه آنها را به نماز فرمان مى‌‌‏دهيم . پس بر آن مواظبت كن كه بنده‏اى نيست كه بر آن مواظبت كند و بدبخت شود. (س) 👇👇 ┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓ 🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ‌ الوِلآیَة🦋 🆔 @ghamar_p ┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️روایتی از شهیدی که ناجی حاج قاسم در برابر منافقین شد... راوی :سردارحسنی سعدی 👇👇 ┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓ 🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ‌ الوِلآیَة🦋 🆔 @ghamar_p ┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛