🌀 ۱۲ روز مانده تا شروع مراسم معنوی اعتکاف
🗓 ۲۵ دی الـــــی ۲۷ دی
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷
🆔 @ghamar_p
.[#خدایخوبابراهیم].
"این آیه جواب خیلی از دوستان ابراهیم را می دهد.بارها از او می پرسیدند که تو اینقدر برای دیگران خرج می کنی مگر سر گنج نشسته ای؟این همه پول از کجا می آوری!؟
خدای خوب ابراهیم جوابشان را می دهد: هرکس که برای خدا پول خرج کند خدا مضاعفش می کند.انفاق در راه خدا، اموال را بیشتر می کند.
"مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنَابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ ۗ وَاللَّهُ يُضَاعِفُ لِمَنْ يَشَاءُ ۗ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ"
کسانی که اموال خود را در راه خدا انفاق می کنند ،همانند بذری هستند که هفت خوشه برویاند.که در هر خوشه ،یکصد دانه باشد. وخداوند آن را برای هرکس بخواهد (وشایسته باشد)،دویا چند برابر می کند.ولطف خدا گسترده ، و او (به همه چیز )داناست .(بقره/۲۶۱")
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ الوِلآیَة🦋
🆔 @ghamar_p
┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☑️پاسخ رهبر انقلاب به کسانی که میگویند با حوادث اخیر منطقه، خون شهدای مدافع حرم به هدر رفت؛ حضرت آیتالله خامنهای: اگر این جانها نمیرفتند و این مبارزه انجام نمیگرفت، امروز خبری از اعتاب مقدس و کربلا و نجف و زینبیه نبود.
#پنجمین_سالگرد
#سرباز_ولایت
#سرباز_وطن
#شهادت
#شهید_قاسم_سلیمانی
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ الوِلآیَة🦋
🆔 @ghamar_p
┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
-
شهرُالله الأصب
یعنی چه؟
یعنی آنقدر در این ماه به شما ثواب عطا میکند که چشم و گوش کسی
ندیده
و
نشنیده
و به قلب کسی هم خطور نکرده
دلهاتون را آماده پذیرایی از این ماه با عظمت کردید؟
#ماه_رجب
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ الوِلآیَة🦋
🆔 @ghamar_p
┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
یک عمر شهیـد بود و، دل باخته بود
بردشمن و نفس خویشتن تاخته بود
از پـیـکــر سـوخـتـه، نـبـودش بـاکـی
او سوختهای بود که خودساخته بود
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#جان_فدا
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ الوِلآیَة🦋
🆔 @ghamar_p
┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
🔰امام محمد باقر(علیهالسلام)
🔹️تِسْعُ خِصالٍ خَصَّ اللّه ُ بِها رُسُلَهُ فَاْمتَحِنُوا أنفُسَكُمْ فَإنْ كانت فَيكُمْ فَاحْمَدُوا اللّه َ تَعالى عَلَيْها فاْسَاَلُوُهُ فِيْها، وَ هُمُ: اليَقينُ وَ القَناعَةُ وَ الصَّبْرُ وَ الشُّكْرُ وَ الحِلْمُ وَ حُسْنُ الخُلْقِ وَ السَّخاءُ وَ الشَّجاعَةُ وَ التَّنَزُّهُ.
🔸️نه ویژگی است که خداوند آنها را از ویژگیهای پیامبران خود قرار داده است. پس خودتان را بیازمایید و ببینید اگر آنها را دارید، خدا را حمد و ستایش کنید و اگر ندارید از او بخواهید. آن ویژگیها عبارتند از: یقین، قناعت، صبر، شکر، حلم، حسن خلق، سخاوت، شجاعت، پاکیزگی و پارسایی.
📚معدن الجواهر و رياضة الخواطر، ص 34.
✨️میلاد با سعادت امام محمد باقر(علیهالسلام) و آغاز ماه پر خیر و برکت رجب المرجب را به شما بزرگواران تبریک و تهنیت عرض میکنیم.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ الوِلآیَة🦋
🆔 @ghamar_p
┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت هفتم 💥
🔺سه روز بعد...
در حومه بغداد، حدفاصل پنج کیلومتری تا پایگاه نظامی آمریکا سه ایست و بازرسی قرار داشت که تماما توسط ارتش آمریکا کنترل و انجام میشد. تنها جایی از عراق بود که تمام حلقات ایست و بازرسی، توسط خود آمریکایی ها انجام میشد.
از سه روز قبل تا آن روز، تیمِ رباب به عنوان تیم عملیات و پیشرو که ده نفر بودند، به همراه تیم ولید به عنوان تیم پشتیبانی یا سایه، که آنها هم ده نفر بودند به تدریج به بهانه های مختلف وارد حدفاصل یک کیلومتری پایگاه نظامی شده بودند. در آن یک کیلومتر، مملو از مغازه های مکانیکی و صافکاری بود که به خاطر جمعیت زیاد مراجعین به آنجا، آمریکا هم دلش میخواست آن منطقه را برای حفظ امنیت پایگاه خود خلوت کند و هم حریف آن جمعیت نمیشد و مجبور بود اینقدر بر آنها سخت بگیرد که خودشان بگذارند و بروند.
رباب در پوشش یک بانویِ گاریدار حاضر شده بود که روی گاریاش میوه های پلاسیده و درجه چندم عرضه میکرد. در فاصله های معینی که قرار گذاشته بودند، نُه نفر نیروی خود را طوری چیدمان کرده بود که میتوانستند در یک لحظه جاده را ببندند و حدفاصلِ حلقه دوم و سوم ایست و بازرسی، قیامت به پا کنند.
رباب آرام در گوشیاش با ولید صحبت میکرد.
-امروز روز دهم هست که ابومجد را گرفتند. طبق اخبار و اطلاعاتمون باید امروز از پایگاه خارجش کنند.
-ریسکش خیلی بالاست. مگر این که کسی که خبر آورده، دقیق گفته باشه. نگاه کن رباب! ببین از اذان صبح تا الان، چند تا ماشین از پایگاه خارج شده و رفته؟ چطوری میخوایم بفهمیم که کدومش حاملِ ابومجد هست؟
-ماشین حمل اُسرا متفاوته. یادت رفته؟
-یادم نرفته. اما ... نگرانم ... یه چیزایی با هم جور درنمیاد!
-خودمم میدونم. اما ترجیح میدم اعتماد کنم. بذار ببینم! درست دارم میبینم؟ بالاخره ماشین ویژه حمل اُسرا اومد بیرون؟
-بذار ببینم! آره. در تیررسم هست. ازت خواهش میکنم مراقب خودت باش! موفق باشی دخترِ بانو حنانه!
رباب با شنیدن این حرف، لبخند خاصی به لبش نشست. خط را عوض کرد و همین طور که اندکی گاری میوه ها را به طرف جاده میبرد، به تیمش گفت: «آماده عملیات! هدف تایید شد! آماده عملیات!»
پوشیه ای که به صورت داشت را کمی پایین تر کشید که چشمانش خوب ببیند. که در گوشش یک نفر گفت: «هدف از نقطه اول رد شد.»
رباب چرخ را نگه داشت. دو متر بیشتر تا جاده فاصله نداشت. دید سه ماشین مجهز و بزرگ در حال نزدیک شدن به او هستند. ماشین اول و ماشین سوم، مملو از سربازان آمریکایی به نظر میرسید و ماشین دوم، ماشین حمل اُسرا بود.
در همین فکرها بود و با چشمش داشت همه جا را میپایید که در گوشش صدا آمد: «هدف از نقطه دوم و سوم هم عبور کرد.»
رباب همین طور که میخواست دستش را به زیر میوه ها ببرد و کم کم اسلحه اش را بیرون بیاورد، ناگهان یک خانم باردار عراقی به همراه دو بچه اش آمدند تا میوه بخرند! رباب که دید الان دردسر بزرگی ایجاد میشود و جان آن خانواده به خطر میافتد، فورا به آن خانم گفت: «امروز کار نمیکنم. چیزی نمیفروشم. برید از اینجا! برید!»
همان لحظه در گوشش گفتند: «هدف داره به شما نزدیک میشه. از نقطه چهار و پنج هم عبور کرد. ما پشت سرش هستیم.»
آن زن عراقی اما دلش میوه میخواست. رو به رباب گفت: «باردارم. دلم سیب میخواهد. سیب های شما چقدر قرمز است.»
رباب که داشت عصبی میشد، فورا همه پلاستیک سیب را برداشت و گذاشت در بغل زن و با عصبانیت گفت: «برو از اینجا! اینا همش واسه خودت! برو خواهر! برو!»
فورا برگشت و نگاهی به طرف خودروها کرد. دید کمتر از صد متر با او فاصله دارند. که همان لحظه، بدبختی دوم در حال شکل گرفتن بود. چون بچه های شیطون آن زن، توپشان را یهو محکم شوت کردند. به طوری که توپ آنها به طرف جاده افتاد و تِلو تِلو از جاده هم گذشت و به آن طرف افتاد.
یکی از بچه ها دوید که برود توپش را بردارد که رباب در یک ثانیه تصمیم گرفت اسلحه اش را بیرون بیاورد و به آنها نشان بدهد و گلنگدن را بکشد و بترسند و فرار کنند. همین کار را هم کرد. با عصبانیت، اسلحه اش را بیرون آورد و با فریاد گفت: «گفتم برو تا کار دستِ خودت و بچه هات ندادم!»
ادامه... 👇
#حیفا۲
آن زن و بچه هایش تا چشمشان به اسلحه خورد، جیغ کشیدند و پا به فرار گذاشتند. با صدای جیغ آنها توجه همه به طرف آن زن و بچه هایش و نهایتا رباب جلب شد. چیزی که نباید اتفاق می افتاد. که در همان لحظه، رباب انگشتش را گذاشت روی گوش راستش و گفت: «آرپیجی! بزنش!»
چند ثانیه بعد از این جمله، یک گلوله آرپیجی شلیک شد و ماشین اول رفت هوا و در مسیر برگشتش روی ماشین دوم فرود آمد. اینقدر زاویه درستی انتخاب کرده بود آن آرپیجیزن، که قشنگ به هدف خورد و حتی ماشین سوم با همان سرعتی که داشت، به عقبِ ماشین جلویی که خودروی حمل اُسرا بود و گفته بودند ابومجد در آن قرار دارد، کوبید!
دو نفری که در ماشین اول بودند جزغاله شدند و اثری از آنها نماند. بقایای لاشه ماشین اول چنان به سقف خودروی حمل اُسرا خورد که راننده و کمک راننده در دم نفله شدند.
رباب در گوشش گفت: «فقط پانزده ثانیه وقت داریم. الان میان. زود باشین بچه ها!»
تا این را گفت، همه آن ده نفر، یک دایره آتش در اطراف آن دو خودرو ایجاد کردند و هر کسی بود و نبود را به گلوله بستند.
رباب و افرادش دایره وار میچرخیدند و چنان حلقه آتشی ایجاد کرده بودند که ولید از بالا با دوربین اسلحه تک تیراندازش به آن صحنه نگاه میکرد و رباب را میدید که دارد چه آتشی برپا میکند. لبخند خاصی میزد و زیر لب برای رباب «لا حول ولا قوه الا بالله» میخواند و میگفت: «چه تربیت کردی بانو حنانه! ماشاءالله! خدا به داد من برسه با این شیرزن!»
وقتی رباب مطمئن شد که همه به درک واصل شده اند، دستور قطع آتش داد و خودش به همراه دو نفر دیگر به طرف درِ خودروی حمل اُسرا رفتند. به مکافات آن در را باز کردند. چون بدنه اش ضد گلوله بود، اتفاق خاصی در داخلش نیفتاده بود.
وقتی در باز شد، رباب با احتیاط به داخل رفت. دید یک نفر، کیسه به سرش کشیده اند و دستانش را از پشت بسته و روی زمین دراز کشیده است و هیچ سربازی در آن اتاق نیست!
رباب با احتیاط رفت بالای سر آن اسیر. بسم الله گفت و کیسه را برداشت. تا برداشت، در کمال تعجب و ناباورانه دید که او ابومجد نیست. بلکه یک عراقی زبان بسته را به آن حالت بسته بودند و کف ماشین خوابانده بودند! عراقی با ترس به رباب گفت: «من بیگناهم! به خدای کعبه بیگناهم. من کاره ای نیستم. من کاره ای نیستم!»
همان لحظه، یکی از نیروهایش که رفته بود ماشین سوم را چک کند، خبر آورد و گفت: «بانو! بانو! در خودروی سوم هیچ کس نبود! ماشین به جز راننده و کمک راننده اش خالی بوده. اونا هم دو تا عراقی بیچاره بودند! آمریکایی نبودند.»
رباب با عصبانیت روی خط ولید رفت و گفت: «ولید! رو دست خوردیم! مفهومه؟»
ولید با تعجب گفت: «مطمئنی؟ خودش باید باشه!»
رباب گفت: «ولی این نیست. این تله است. دور و برمون چه خبره؟»
ولید فورا با دوربینش نگاهی به اطرافش انداخت و دید از جلو و عقب جاده، چندین خودروی جنگی مجهز، با آخرین سرعت در حال پیش روی به طرف رباب و نیروهایش هستند.
ادامه... 👇
#حیفا۲
ولید گفت: «دستور تخلیه محل! سریع! از همون طرفی برید که اون زنه با بچه هاش فرار کردند.»
این را گفت و مغز راننده اولین خودرویی که در حال نزدیک شدن به رباب و نیروهایش بود، نشانه گرفت. به محض شلیک، به هدف خورد و ماشین با همان سرعتی که داشت، ابتدا به طرف راست منحرف شد و سپس اینقدر با سرعت جلو رفت، که دیوار وسط دو تا از مغازه های مکانیکی اطرف را به زمین آورد.
رباب و نیروهایش در حال ترک محل بودند. سوار ماشینشان شدند و با آخرین سرعت، به طرف کوچه پس کوچه ها رفتند.
ولید به رباب گفت: «رباب! صدامو داری؟»
رباب جواب داد: «میشنوم!»
ولید: «اصلا با پشت سرتون درگیر نشین! تکرار میکنم؛ با پشت سرتون درگیر نشین. اونا با ما. شما فقط به فکر رد شدن از وسط قلب حلقه اول آمریکایی ها باشید.»
رباب: «مفهومه.»
ولید وقتی خیالش اندکی راحت شد، به نیروهایش گفت: «هر کی هر چی داره، بریزه وسط. نباید آمریکایی ها از این جاده دورتر بشن و دستشون به رباب و بچه هاش برسه. مفهومه؟»
همه تایید کردند و جنگ تمام عیاری بین آنها صورت گرفت.
🔺سه ساعت بعد- مقر فرماندهی ارتش آمریکا
ابومجد با دشداشه ای سفید و با یک عینک به چشمانش، مرتب و آراسته روی یک صندلی نشسته بود و یک تسبیح از تربت امام حسین در دست چپش داشت. اطرافش بلک و مایک و جوزف و بن هور نشسته بودند.
بن هور: «مرحبا ابومجد! مرحبا! کار امروزت خیلی عالی بود.»
مایک: «اگر اطلاعات تو نبود، ما خیلی تلفات میدادیم.»
بلک: «من فکر نمیکردم اطلاع داشته باشن که تو اینجایی و اینجوری بخوان تو رو از چنگ ما دربیارن!»
جوزف: «ابومجد! این که گفتی اونا میدونن که ما هر از ده روز انتقال اُسرا داریم، جا خوردم. چون خودمم به این مسئله دقت نکرده بودم. و وقتی گفتی امروز حتما میان دنبالت، خیلی باورم نشد. و وقتی گفتی دستتون بهشون نمیرسه و اونا مثل شبح در دل شب و روز عملیات میکنند، گفتم داره اغراق میکنه! مرحبا! خوشم اومد.»
بن هور گفت: «چرا ساکتید عالی جناب؟ شما هم جمله ای بگید!»
ابومجد ابتدا به نقطه ای خیره شد و سپس تسبیحش را دست به دست کرد و گفت: «اونا به این اکتفا نمیکنن. اگر فرصت کنند و برگردن، از امشب باید منتظر حملات راکتی باشید.»
بلک پرسید: «به این پایگاه؟»
ابومجد سرش را تکان داد و تایید کرد.
مایک پرسید: «پیشنهاد خودت برای مقابله با اون اشباح چیه؟»
ابومجد سرش را پایین انداخت. چند لحظه ای سکوت کرد و سپس در حالی که به بن هور چشم دوخته بود گفت: «اینجا ... وسط شما ... در این پایگاه ... کسی یا کسانی هستند که اخبار را به راحتی در اختیار اونا میذارن.»
با این جمله سنگین ابومجد، همه سکوت کردند و با تعجب به هم نگاه کردند.
ابومجد ادامه داد: «تا اونا مطمئن نشن که من از اینجا رفتم، یک روز خوش نمیبینید!»
بن هور گفت: «ینی به جای این که فعلا وقتمون رو تلف کنیم و دنبال موش باشیم، باید دنبال این باشیم که خبر از اینجا درز کنه و به اونا برسه و مطمئن بشن که شما از اینجا رفتین! درسته؟»
ابومجد گفت: «تنها راهش همینه. جای من اینجا نیست.»
بلک و مایک به هم نگاه کردند. مایک گفت: «درسته. باید ابومجد رو از اینجا ببریم.»
بلک گفت: «هماهنگ میکنم. با هلیکوپتر از پایگاه بلند شید.»
ابومجد سرش را پایین انداخت و به فکر رفت.
جوزف از بن هور پرسید: «بسیار خوب! اما به کجا؟ مقصدتون کجاست استاد؟»
بن هور که مشخص بود از سطح بالای همکاری ابومجد برای لو دادن آن عملیات خیلی خوشحال است، گفت: «چند روز دیگه... اردن! فعلا اردن.» رو به ابومجد کرد و گفت: «موافقید عالی جناب؟»
ابومجد با شنیدن کلمه اردن، هیچ عکس العمل خاصی از خود نشان نداد. دوباره سرش را پایین انداخت و همان طور که با تسبیحش ذکر میگفت، به نقطه ای چشم دوخت.
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
●➼┅═❧═┅┅───┄
🇮🇷پایگاه مقاومت بسیج حضرت قمربنی هاشم(علیه السلام)🇮🇷
🆔 @ghamar_p
میلیونها ایرانی او را یک بار هم از نزدیک ندیده بودند اما با او احساسِ نزدیکی و آشنایی دارند که اغلب ایرانیان با نام کوچک خطابش میکنند: حاج قاسم!
او اجازه نداد دست داعش به خاک و ناموس ایرانی برسد. او حتی برای مخالفینش هم امنیت ساخت.
کسی که در مکتب خمینی بزرگ، تربیت یافت.
#حاج_قاسم
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┓
🦋جِبْههِ فَرْهَنگیْ صِرْاٰطُ الوِلآیَة🦋
🆔 @ghamar_p
┗━━━ 🍃 🌷 ♻️ 🔰 🌷 🍃 ━━━┛