#خاطرات | عاقبت خسيس
تاجرى تهرانى منشى متدينى داشت.
ساعتهاى آخر عمر تاجر رسيده بود. منشى از روى دلسوزى حضرت آيتاللّه العظمى خوانسارى را بر بالين تاجر آورد تا بلكه نفَسش اثر كند و خوش عاقبت بميرد.
آيتاللّه خوانسارى هرچه پيرمرد را #موعظه كرد و فرمود: در آستانۀ #مرگ هستى اين همه سرمايه دارى، اين همه فقير و محروم چشم انتظارند، كارى براى خودت بكن. تاجر گفت: آقا هركارى مىكنم نمىتوانم از پول دل بكنم.
آيتاللّه خوانسارى هنوز از منزل آن شخص بيرون نرفته بود كه تاجر مُرد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | نابيناى روشندل
يكى از شاگران #شهيد_قدوسى از ايشان نقل مىكرد كه نابينايى را ديدم كه وقتى نوشتهاى به دستش مىدادى، دستش كه به آيات قرآن مىخورد مىگفت: اين آيۀ قرآن است.
از او پرسيدند: از كجا مىفهمى؟ گفت: خداوند نورى به من مرحمت فرموده كه آيات نورانى قرآن را در ميان هزاران كلمه پيدا مىكنم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | ارزش سوادآموزى
با مادرى كه در كلاس نهضت سوادآموزى شركت كرده بود مصاحبه كردند كه علّت آمدن شما به كلاس چه بود؟
گفت: پسرم از جبهه نامه نوشته كه من در جبههها صداميان را بيرون مىكنم، تو هم در شهر ديو #جهل و بىسوادى را بيرون كن.
زبان حال او اين بود كه من اسلحه دست مىگيرم، شما هم قلم بدست بگيريد.
من جبهه مىروم، شما سركلاس برويد.
من دشمن امروز را بيرون مىكنم، شما جهل را كه دشمن قديمى است بيرون كنيد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | استفاده از فرصت
عالمى را براى نماز ميت دعوت كرده بودند.
پرسيد: ميت زن است يا مرد؟ گفتند: مرد.
دستور داد بندهاى كفن را باز كردند، آنگاه رو كرد به بستگان و آشنايان و گفت: خوب نگاه كنيد! چشمهاى او نمىبيند، شما كه چشمتان مىبيند #خيانت نكنيد.
ببينيد زبانش بسته است، شما كه مىتوانيد حرف بزنيد ناحق نگوئيد.
گوشهاى او نمىشنود، شما كه مىتوانيد بشنويد صداى حرام گوش نكنيد.
آرى آن چند لحظه #موعظه، از ساعتها پند روى منبر اثرش بيشتر بود.
https://eitaa.com/mabaheeth/93662
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | هديۀ يتيم به جبهه
در ايّام جنگ، نامهاى از دخترى ٩ ساله خطاب به رزمندگان به دستم رسيد كه مضمونش چنين بود:
با سلام به #امام_زمان عليه السلام و رهبر كبير انقلاب، اسم من زهرا است، اين هديه را كه مقدارى نان خشك و بادام است براى شما مىفرستم، پدرم مىخواست به جبهه بيايد ولى تصادف كرد و جان سپرد. من ٩ سال دارم، نصف روز به مدرسه مىروم و نصف روز قاليبافى مىكنم. من و مادرم روزه مىگيريم تا خرجى خود را تهيه كنيم. ما پنج نفر هستيم كه همگى كار مىكنيم، من ٩٢ روز كار كردهام تا توانستم براى شما رزمندگان نان و بادام بفرستم. از خدا مىخواهم كه اين هديه را از يك يتيم قبول كند، سلام مرا به #كربلا برسانيد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | ايثار يك مبلّغ
طلبهاى مىگفت: به روستايى رفتم كه آب آشاميدنى نداشتند و هر روز زن و مرد با الاغ و قاطر به چند كيلومترى مىرفتند تا از چشمهاى آب بردارند. من اين صحنه را كه ديدم خيلى دلم سوخت، به قم آمده خانۀ مسكونى خود را فروختم و پولش را خرج لولهكشى فاصلۀ چشمه تا روستا كردم.
خانه را فروختم؛ اما يك روستا داراى آب شد.
ايشان تا پايان عمر خانه نداشت.
بعد از مرگش من اين داستان را در تلويزيون تعريف كردم، يكى از بينندگان داوطلب شد كه براى فرزندانش خانهاى بخرد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | كيفر بىادبى
ايام سوگوارى حضرت رضا عليه السلام بود. چند جوان براى عياشى به طرف دشت و صحرا حركت كردند.
يكى از آنان گفت: امروز روز شهادت امام رضا عليه السلام است، بيائيد حريم نگهداريم. دو نفر از جوانها با جسارت و بددهنى بدنبال بدمستى رفتند.
همين كه مشغول تفريح و عيّاشى شدند، صاعقهاى آمد و آن دو را سوزاند و بقيه مريض شدند و تنها جوان اوّلى جان سالم بدر برد.
#امر_به_معروف
#تذکر_لسانی
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | استدلال #عوام
ماه محرم بود. هيئت حضرت ابوالفضل در حسينيه مشغول عزادارى بودند.
جمعيّت زياد؛ اما فرش كم.
رئيس هيئت به امام جماعت گفت: حاج آقا نمىشود فرشهاى مسجد را به حسينيه برد؟
آقا گفت: اين فرشها #وقف مسجد است و چيزى كه وقف است نمىشود در جاى ديگر استفاده كرد.
رئيس هيئت گفت: برو آشيخ، ابوالفضل دو دستش را براى خدا داد، خدا دوتا زيلويش را براى ابوالفضل نمىدهد؟!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | كيسهكِش، نه نماز شب خوان
يكى از علماى اصفهان به حمّام رفت. حمامى خواست خدمتى كرده باشد، يك نفر را كه نماز شب مىخواند آورد و به آقا گفت: اين مرد نماز شبش ترك نمىشود.
آقا گفت: من نماز شبخوان نخواستم، كيسهكش 🧽🧼 خواستم.
آرى، افرادى در عبادت خوش عبادتند، ولى در كار رسمى خود ناتوانند.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | در محضر خدا با كُت پاره
يكى از دوستان مىگفت: با يك كت پاره نماز مىخواندم. يك مرتبه زنگ منزل به صدا درآمد، تا فهميدم مهمان كيست، نماز را با سرعت تمام كرده كُت را عوض كردم و با كت تميز و قشنگ به استقبال مهمان رفتم.
ناگهان خودم را سرزنش كردم و گفتم: اى واى بر من! #در_محضر_خدا با كت پاره؛ نزد مردم با لباس نظيف و قشنگ!
از اين رفتارم خيلى خجالت كشيدم.
#تلنگر
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | شرافت آزادى
مرحوم #آيتاللّه_طالقانى مىفرمود: اگر گربهاى را در قفس بيندازند و هر روز تكه گوشتى به او بدهند، باز مىآيد پشت پنجره و ميوميو مىكند. يعنى مىخواهم بيايم بيرون. هرچه به او گوشت بدهند باز ميوميو مىكند.
اگر به او بگويند: بيرون بيايى از گوشت خبرى نيست، در محاصرۀ اقتصادى مىافتى. بايد توى كوچهها كاغذ بخورى، چيزى گيرت نمىآيد. باز مىگويد ميو ميو. يعنى #آزادى همراه با گرسنگى، شرافت دارد به قفس همراه با گوشت.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | به نام خدا يا به نام شاه
در زمان طاغوت روزى مرحوم راشد در دوران نمايندگيش در مجلس، پيش از سخنرانى گفته بود:
بسماللّه الرّحمن الرّحيم.
عدّهاى از وكلا بلند شده و اعتراض كردند كه مگر اينجا مجلس روضه است كه بسماللّه مىگويى، بگو به نام نامى شاهنشاه...!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | رزمندۀ عارف
جوانى از جبهه در نامهاش نوشته بود:
پدر عزيزم! گفته بودى ٥٠ هزار تومان براى داماد شدن من كنار گذاشتهاى، تو مىدانى كه داماد شدن من به خاطر رضاى خدا بود. اكنون كه به جبهه آمدهام باز به دنبال رضاى خدا هستم، چنانچه #شهيد شدم آن پنجاه هزار تومان را خرج #داماد شدن يك جوان مستضعف كنيد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | حمايت از حيوانات نه انسانها
شخصى مىگفت: من گماشتۀ خاندان سلطنتى بودم. يكبار سگ دربار مريض شد. پس از عكسبردارى معلوم شد كه دريچۀ قلبش گشاد شده است.
با هواپيما سگ را براى درمان به آلمان بردند و خانواده سلطنتى همه متأثّر بودند.
در حالى كه در همان موقع خواهر من كليههايش از كار افتاده بود و من التماس مىكردم و كمك مىطلبيدم و چون امكان بردن به خارج نبود، خواهرم مُرد.
#پهلوی_خبیث
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | صرفهجويى در موشك
خدا رحمت كند شهيد قهرمان شيرودى را.
موقع حمله به تانكهاى دشمن خيلى نزديك آنان مىشد، به او گفتند: ممكن است خودت مورد هدف قرار بگيرى! گفت: در محاصرۀ اقتصادى هستيم و موشك كم داريم، پس بايد سعى كنيم موشك را به هدف بزنيم، مىترسم از دور بزنم به هدف نخورد.
#شهید_شیرودی
#صرفه_جویی
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | پنج دقيقهها
⏱📚 دانشمندى كتابى نوشته است به نام «پنج دقيقههاى قبل از غذا». دليلش اين بود كه وقتى مىخواست غذا بخورد، تا آوردن غذا دقايقى طول مىكشيد، او از اين #فرصت استفاده كرده و به #مطالعه پرداخته و نكات جذّاب كتابهاى مفيد را استخراج مىنمود و مجموعهاى تحت عنوان پنج دقيقههاى قبل از غذا منتشر كرد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | پاداش ده برابر
يكى از علماى قم مىگفت: در حجره نشسته بودم و پنج ريال بيشتر نداشتم.
شخصى آمد و پول خواست، من همان پنج ريال را به او دادم.
مشغول مطالعه شدم كه ناگهان صداى در آمد و كسى گفت: مىخواهم پنج تومان به شما بدهم. پنج تومان را داد و من هم تشكّر كردم.
ديرى نگذشت كه نفر سوّمى وارد شد و گفت: پنج تومان قرض مىخواهم. من پنج تومان را تقديم او كرده و مشغول مطالعه شدم و چون شام شب نداشتم، خوابم برد. صبح زود راهى حرم حضرت معصومه عليها السلام شدم. بعد از زيارت آقايى آمد و پنجاه تومان به من داد. در راه برگشت شخصى به من رسيد و گفت: پنجاه تومان دارى به من قرض بدهى. ديدم پنج ريالى را به خاطر خدا دادم، ده برابر برگشت. پنح تومان را به خاطر خدا دادم، ده برابر برگشت؛ امّا الآن نيّتم خدا نيست، بلكه پنجاه تومانى را مىدهم تا پانصد تومانى برگردد. چون #قصد_قربت نداشتم، ندادم.
#قرض_الحسنة
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | دعا براى صوت قرآن
شب بيست ويكم ماه رمضان، بعد از مراسم احيا و قرآن سر گرفتن، از جوانى پرسيدم: امشب از خدا چه خواستى؟
گفت: از خدا خواستم صداى خوبى به من بدهد كه بتوانم قرآن را زيبا #تلاوت كنم!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | الهام شهادت
آيت اللّه اشرفى اصفهانى، پيرمرد نودساله و عالم وارستهاى كه عمرى نماز شبش ترك نشده بود مىگفت: مىبينم كه من چهارمين شهيد محراب باشم.
آرى خداوند درهاى غيب را به رويش گشوده بود.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | رشوه يا حق التسريع؟
آدميزاد موجود عجيبى است. شخصى در استاندارى به يكى از كارمندان مبلغى پول داد.
كارمند گفت: #رشوه مىدهى؟
گفت: نه. اين حقالتسريع است!! يعنى هم رشوه مىدهد، هم اسمش را عوض مىكند.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | رشوه در قالب كمك به محرومان
چند وقت پيش شخصى رفته بود نزدِ يكى از علمايى كه مسئوليّتى هم داشت و گفته بود: خوابى ديدهام كه مبلغى به حساب ١٠٠ امام كه براى كمك به مسكن محرومان است، واريز كنم، مقدارى هم به جنگ كمك كنم. ضمناً يك قطعه زمين دارم در فلان جا مشكلى قانونى پيدا كرده است.
عالم زيرك گفته بود: تمام حساب ١٠٠ و كمك به جبهه براى اين بود كه مىخواهى از اين راه مشكل زمين خود را حل كنى؟!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | شفاى درد چشم
آيت اللّه العظمى بروجردى قدس سره دچار درد چشم شده بودند. #مجلس_روضهخوانى در خانۀ ايشان بر پا بود و دستههاى سينهزنى ياحسين! ياحسين گويان وارد خانه مىشدند.
ايشان مقدارى از خاك پاى يكى از عزاداران را به چشم خود مىمالد و درد چشم ايشان خوب مىشود و تا سن ٩٠ سالگى هيچگاه دچار چشم درد نشده و بدون عينك 👓 خط ريز را مىخواند.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | قرآن بخوان
شخصى از يكى از علماى بزرگ پرسيد:
مىخواهم كتابى كه هيچ عيب و ايرادى نداشته باشد بخوانم؟
گفت: #قرآن_بخوان.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | انسان، بندۀ احسان است.
پيرمرد ريش سفيدى مىگفت: در ماشين نشسته بودم كه دختر بدحجابى كنار من نشست.
مردم داخل اتوبوس خنديدند.
ديدم نشستن منِ ريش سفيد در كنار اين دختر بدحجاب مناسب نيست.
خواستم بلند شوم، ديدم صندلى خالى نيست. براى اينكه ثابت كنم او با من نيست، پشتم را به او كردم.
بليط اتوبوس دستم بود، شاگردِ راننده بليط ها را جمع مىكرد، دستم را دراز كردم كه بليط بدهم، گفت: خانم بليط شما را حساب كردند.
ديدم بد شد. كمى كتفم را چرخاندم و گفتم: خانم ببخشيد.
گفت: اختيار داريد، شما پدر ما هستيد و احترام شما بر ما واجب است.
پيش خود گفتم: « الانسان عبيد الاحسان » انسان بندۀ #محبّت و احسان است و با اندكى محبّت مىتوان در دلها نفوذ كرد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | حمايت از حيوان
يكى از علماى بزرگ [میرزا جواد آقا تهرانی ره] كنار باغچه نشسته بود و مطالعه مىكرد.
بعد از ساعتى به طبقه دوّم منزل رفت، آنجا ديد مورچهاى 🐜 روى قباى اوست. دامن قبا را نگه داشته پائين آمد و مورچه را كنار باغچه رها كرد و گفت: ترسيدم اگر در طبقۀ بالا رهايش كنم، لانهاش را گم كند.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────