eitaa logo
📚📖 مطالعه
81 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
99 فایل
﷽ 📖 بهانه ای برای مطالعه و شنیدن . . . 📚 توفیق باشه هر روز صفحاتی از کتاب های استاد شهید مطهری را مطالعه خواهیم کرد... و برخی کتاب های دیگر ... https://eitaa.com/ghararemotalee/3627 در صورت تمایل عضو کانال اصلی شوید. @Mabaheeth
مشاهده در ایتا
دانلود
↓↓↓
| ۵۱ دو همکار ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ صفا و صمیمیت و همکاری صادقانه هشام بن الحکم و عبد الله بن یزید اباضی مورد اعجاب همه مردم کوفه شده بود. این دو نفر ضرب المثل دو شریک خوب و دو همکار امین و صمیمی شده بودند. ایندو به شرکت یکدیگر یک مغازه خرازی داشتند، جنس خرازی می‌آوردند و می‏فروختند. تا زنده بودند میان آنها اختلاف و مشاجره‏ای رخ نداد. چیزی که موجب شد این موضوع زبانزد عموم مردم شود و بیشتر موجب اعجاب خاص و عام گردد، این بود که این دو نفر از لحاظ عقیده مذهبی در دو قطب کاملاً مخالف قرار داشتند؛ زیرا هشام از علما و متکلمین سرشناس شیعه امامیه و یاران و اصحاب خاص امام جعفر صادق علیه السلام و معتقد به امامت اهل بیت بود، ولی عبد الله بن یزید از علمای اباضیه‏[¹] بود. آنجا که پای دفاع از عقیده و مذهب بود، این دو نفر در دو جبهه کاملا مخالف قرار داشتند، ولی آنها توانسته بودند تعصب مذهبی را در سایر شؤون زندگی دخالت ندهند و با کمال متانت کار شرکت و تجارت و کسب و معامله را به پایان برسانند. عجیبتر اینکه بسیار اتفاق می‌افتاد که شیعیان و شاگردان هشام به همان مغازه می‌آمدند و هشام اصول و مسائل تشیع را به آنها می‏آموخت و عبد الله از شنیدن سخنانی برخلاف عقیده مذهبی خود ناراحتی نشان نمی‌داد. نیز اباضیه می‌آمدند و در جلو چشم هشام تعلیمات مذهبی خودشان را که غالباً علیه مذهب تشیع بود فرا می‏گرفتند و هشام ناراحتی نشان نمی‌داد. یک روز عبد الله به هشام گفت: «من و تو با یکدیگر دوست صمیمی و همکاریم. تو مرا خوب می‌شناسی. من میل دارم که مرا به دامادی خودت بپذیری و دخترت فاطمه را به من تزویج کنی.». هشام در جواب عبد الله فقط یک جمله گفت و آن اینکه: «فاطمه مؤمنه است.». عبد الله به شنیدن این جواب سکوت کرد و دیگر سخنی از این موضوع به میان نیاورد. این حادثه نیز نتوانست در دوستی آنها خللی ایجاد کند. همکاری آنها باز هم ادامه یافت. تنها مرگ بود که توانست بین این دو دوست جدایی بیندازد و آنها را از هم دور سازد[²] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . اباضیه یکی از فرق ششگانه خوارج‌اند. ← خوارج چنانکه می‌دانیم نخست در حادثه صفین پیدا شدند و آنها جمعی از اصحاب علی علیه السلام بودند که یاغی شدند و بر آن حضرت شوریدند. این دسته چون از طرفی بر مبنای عقیده کار می‌کردند و از طرف دیگر جاهل و متعصب بودند، از خطرناکترین جمعیتهایی بودند که در میان مسلمین پیدا شدند و همیشه مزاحم حکومتهای وقت بودند. - خوارج عموماً در تبری از علی علیه السلام و عثمان اتفاق داشتند و غالبا سایر مسلمین را که در عقیده با آنها متفق نبودند کافر و مشرک می‌دانستند، ازدواج با دیگر مسلمین را جایز نمی‏دانستند و به آنها ارث نمی‌دادند و اساسا خون و مال آنها را مباح می‌دانستند؛ ولی فرقه اباضیه از سایر فرق خوارج ملایمتر بودند، ازدواج و حتی شهادت آنان را صحیح می‌دانستند و مال و خون آنها را نیز محترم می‏شمردند. - رئیس اباضیه مردی است به نام «عبد الله بن اباض» که در اواخر عهد خلفای اموی خروج کرد. رجوع شود به ملل و نحل شهرستانی، جلد 1، چاپ مصر، صفحه 172 و صفحه 212. [۲] . مروج الذهب مسعودی، چاپ مصر، ج 2/ ص 174، ذیل احوال عمربن عبد العزیز. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۵۲ منع شرابخواره‏ ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ به دستور منصور صندوق بیت المال را باز کرده بودند و به هرکَس از آن چیزی می‌دادند. شقرانی یکی از کسانی بود که برای دریافت سهمی از بیت المال آمده بود ولی چون کسی او را نمی‏شناخت وسیله‌ای پیدا نمی‌کرد تا سهمی برای خود بگیرد. شقرانی را به اعتبار اینکه یکی از اجدادش برده بوده و رسول خدا او را آزاد کرده بود و قهرا شقرانی هم آزادی را از او به ارث می‌برد «مولی رسول الله» می‌گفتند یعنی آزادشده رسول خدا، و این به نوبه خود افتخار و انتسابی برای شقرانی محسوب می‌شد و از این نظر خود را وابسته به خاندان رسالت می‌دانست. در این بین که چشمهای شقرانی نگران آشنا و وسیله‌ای بود تا سهمی برای خودش از بگیرد، علیه السلام را دید؛ رفت جلو و حاجت خویش را گفت. امام رفت و طولی نکشید که سهمی برای شقرانی گرفته و با خود آورد. همینکه آن را به دست شقرانی داد، با لحنی ملاطفت آمیز این جمله را به وی گفت: «کار خوب از هر کسی خوب است، ولی از تو به واسطه انتسابی که با ما داری و تو را وابسته به خاندان رسالت می‌دانند خوبتر و زیباتر است. و کار بد از هرکَس بد است، ولی از تو به خاطر همین انتساب زشت‏تر و قبیحتر است.» امام صادق علیه‌السلام این جمله را فرمود و گذشت. شقرانی با شنیدن این جمله دانست که امام از سرّ او یعنی شرابخواری او آگاه است، و از اینکه امام با اینکه می‌دانست او شرابخوار است به او محبت کرد و در ضمنِ محبت او را متوجه عیبش نمود، خیلی پیش وجدان خویش شرمسار گشت و خود را ملامت کرد[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . الانوار البهیه محدث قمی، صفحه 76، به نقل از ربیع الابرار زمخشری. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۵۳ پیراهن خلیفه‏ ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ عمربن عبد العزیز در زمان خلافت خویش روزی بالای منبر مشغول سخنرانی بود. در خلال سخن گفتن وی مردمی که پای منبر بودند می‌دیدند خلیفه گاه به گاه دست می‌برد و پیراهن🥼 خویش را حرکت👋 می‌دهد. این حرکت موجب تعجب😳 حضار و شنوندگان می‌شد و همه از خود می‌پرسیدند: چرا در خلال سخن گفتن دست خلیفه متوجه پیراهنش می‌شود و آن را حرکت می‌دهد؟🤔 مجلس تمام شد و به آخر رسید. پس از تحقیق معلوم شد که خلیفه برای رعایت مسلمین و جبران افراط‌کاریهایی که اسلاف و پیشینیان وی در تبذیر و اسراف بیت المال کرده‌اند یک پیراهن بیشتر ندارد و چون آن را شسته، پیراهن دیگری نداشته است که بپوشد، ناچار بلافاصله پیراهن را پوشیده است و اکنون آن را حرکت می‌دهد تا زودتر خشک بشود[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . مقدمه ترجمه کتاب نیایش (تألیف آلکسیس کارل) به قلم آقای محمدتقی شریعتی، از نشریات شرکت انتشار. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۵۴ جوان آشفته حال‏ ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ نماز صبح را رسول اکرم (صلی‌الله علیه وآله) در مسجد با مردم خواند. هوا دیگر روشن شده بود و افراد کاملًا تمیز داده می‌شدند. در این بین چشم رسول اکرم (صلی‌الله علیه وآله) به جوانی افتاد که حالش غیرعادی به نظر می‌رسید. سرش آزاد روی تنش نمی‌ایستاد و دائما به این طرف و آن طرف حرکت می‌کرد. نگاهی به چهره جوان کرد، دید رنگش زرد شده، چشمهایش در کاسه سر فرو رفته، اندامش باریک و لاغر شده است. از او پرسید: «در چه حالی؟» در حال یقینم یا رسول الله! هر یقینی آثاری دارد که حقیقت آن را نشان می‌دهد، علامت و اثر یقین تو چیست؟ یقین من همان است که مرا قرین درد قرار داده، در شبها خواب را از چشم من گرفته است و روزها را من با تشنگی به پایان می‌رسانم. دیگر از تمام دنیا و مافیها روگردانده و به آن سوی دیگر رو کرده‌ام. مثل این است که عرش پروردگار را در موقف حساب و همچنین حشر جمیع خلائق را می‌بینم. مثل این است که بهشتیان را در نعیم و دوزخیان را در عذاب الیم مشاهده می‌کنم. مثل این است که صدای لهیب آتش🔥 جهنم همین الآن در گوشم طنین انداخته است. رسول اکرم (صلی‌الله علیه وآله) رو به مردم کرد و فرمود: «این بنده‏ای است که خداوند قلب او را به نور ایمان روشن کرده است.». بعد رو به آن جوان کرد و فرمود: «این حالت نیکو را برای خود نگه‏دار.» جوان عرض کرد: «یا رسول الله! کن خداوند جهاد و در راه حق را نصیبم فرماید.». رسول اکرم (صلی‌الله علیه وآله) دعا کرد. طولی نکشید که جهادی پیش آمد و آن جوان در آن جهاد شرکت کرد. دهمین نفری که در آن جنگ شهید شد همان جوان بود[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . کافی، جلد 2، باب «حقیقة الایمان و الیقین»، صفحه 53. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۵۵ مهاجران حبشه‏ ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ سال به سال و ماه به ماه بر عده مسلمین در مکه🕋 افزوده می‌شد. فشارها و سختگیریهای مکیان نه تنها نتوانست افرادی را که به اسلام گرویده بودند از اسلام برگرداند، بلکه نتوانسته بود جلو هجوم مردم را از مرد و زن به سوی اسلام بگیرد. هجوم روزافزون مردم به سوی اسلام و بعد دلسردنشدن و سرنخوردن مسلمانان از اسلام، و اصرار و سماجت و محکم چسبیدن آنان- که با هیچ وسیله‌ای برنمی گشتند- بیشتر قریش را عصبی و خشمگین می‌کرد و روز به روز بر شدت عمل و آزار و اذیت مسلمین می‏افزودند. کار بر مسلمین تنگ شد و همچنان صبر می‌کردند. رسول اکرم صلی‌الله علیه وآله برای اینکه موقتا دست قریش را از سر مسلمانان کوتاه کند، به مسلمانان پیشنهاد کرد از مکه خارج شوند و به سوی حبشه مهاجرت کنند. فرمود چون فرمانروای فعلی حبشه مرد عادل و دادگستری است، می‌توانید مدتی در جوار او به سر برید، تا بعد خدای متعال فرجی برای همه فراهم سازد. عده زیادی از مسلمانان به حبشه هجرت کردند. در آنجا راحت و آسوده زندگی می‌کردند و اعمال و فرائض مذهبی خویش را- که در مکه به هیچ نحو نمی‌توانستند آزادانه انجام دهند- در آنجا آزادانه انجام می‌دادند. قریش همینکه از رفتن مسلمانان به حبشه و آسایش آنها مطلع شدند، از ترس اینکه مبادا کانونی برای در آنجا تشکیل شود، در میان خود شورا کردند و نقشه کشیدند که کاری کنند تا مسلمانان را به مکه برگردانند و مثل همیشه تحت نظر بگیرند. برای این منظور دو مرد شایسته و زیرک از میان خودانتخاب کردند و همراه آنها هدایای🪘🏺🔮🎁 زیادی برای «نجاشی» پادشاه حبشه، و هدایای زیاد دیگری برای سران و شخصیتها و اطرافیان نجاشی که سخنانشان در پادشاه مؤثر بود فرستادند. به این دو نفر دستور دادند که بعد از ورود به حبشه اول به سراغ رؤسا و اطرافیان نجاشی بروید و هدایای آنها را بدهید و به آنها بگویید: «جمعی از جوانان بی‏تجربه و نادان ما اخیرا از دین ما برگشته‏اند و به دین شما نیز وارد نشده‌اند و حالا آمده‌اند به کشور شما. اکابر و بزرگان قوم ما، ما را پیش شما فرستاده‏اند که از شما خواهش کنیم اینها را از کشور خود بیرون کنید و به ما تسلیم نمایید. خواهش می‌کنیم وقتی این مطلب در حضور نجاشی👑 مطرح می‌شود شما نظر ما را تأیید کنید.». فرستادگان قریش یک یک بزرگان و شخصیتها را ملاقات کردند و به هر یک هدیه‌ای🎁 دادند و از همه آنها قول گرفتند که در حضور پادشاه نظر آنان را تأیید کنند. سپس به حضور خود نجاشی رفتند و هدایای عالی و نفیس خود را تقدیم کردند و حاجت خویش را بیان داشتند. طبق قرار قبلی، حاشیه نشینان مجلس همه به نفع نمایندگان قریش سخن گفتند، همه نظر دادند که فورا دستور اخراج مسلمانان و تسلیم آنها به نمایندگان قریش داده شود. ولی خود نجاشی تسلیم این فکر و نظر نشد. گفت: «مردمی از سرزمین خود به کشور من پناه آورده‌اند، این صحیح نیست که من تحقیق نکرده و ندیده، حکم غیابی علیه آنها صادر کنم و دستور اخراج بدهم. لازم است آنها را احضار کنم و سخنشان را بشنوم، تا ببینم چه باید بکنم؟». وقتی که این جمله آخر از دهان نجاشی خارج شد، رنگ😨 از صورت نمایندگان قریش پرید و قلبشان تپیدن گرفت؛ زیرا چیزی که از آن می‏ترسیدند همان روبرو شدن نجاشی با مسلمانان بود. آنان ترجیح می‌دادند مسلمانان در حبشه بمانند و با نجاشی روبرو نشوند، چون مگر نه این است که این کیش جدید هر چه دارد از «سخن» و «کلام» دارد و هرکَس که مفتون این دین شده، از شنیدن یک سلسله سخنان بخصوصی‏ است که محمد (صلوات الله علیه و آله) می‌گوید از جانب خدا به من وحی شده؟ مگر نه این است که جاذبه‏ای سحرآمیز در آن سخنان نهفته است؟ حالا که می‌داند؟ شاید مسلمانان آمدند و از همان سخنان که همه‌شان حفظ دارند در این مجلس خواندند و در این مجلس نیز همان اثر را کرد که در مجالس مکه می‌کرد و می‌کند. ولی چه باید کرد، کار از کار گذشته است. نجاشی دستور داد این عده را که می‌گویند به کشور حبشه پناه آورده‌اند در موقع معین به حضور وی بیاورند. مسلمانان از آمدن نمایندگان قریش و هدیه‌های آنان و رفت و آمدشان به خانه‌های رجال و حاشیه نشینان دربار نجاشی و منظورشان از آمدن به حبشه کاملا آگاه بودند، و البته بسیار نگران بودند که مبادا نقشه آنها کارگر شود و مجبور شوند به مکه برگردانده شوند. وقتی که مأمور نجاشی آمد و آنان را احضار کرد، دانستند که خطر تا بالای سرشان آمده. جمع شدند و شورا کردند که در آن مجلس چه بگویند؟ رأیها و نظرها همه متفق شد که جز حقیقت چیزی نگویند، یعنی وضع خودشان را در جاهلیت تعریف کنند و بعد حقیقت اسلام و دستورهای اسلام و روح دعوت اسلامی را تشریح کنند، هیچ چیزی را کتمان نکنند و یک کلمه برخلاف واقع نگویند.
با این فکر و تصمیم به مجلس وارد شدند. از آن طرف نیز، چون موضوع تحقیق در اطراف یک دین جدید مطرح بود، نجاشی دستور داد که عده‌ای از علمای مذهب رسمی آن وقت حبشه که مذهب مسیح بود در مجلس حاضر باشند. عده زیادی از «اسقف» ها با تشریفات مخصوصی شرکت کردند. جلو هر کدام یک کتاب مقدس گذاشته شد. مقامات دولتی نیز هر یک در جای مخصوص خود قرار گرفتند. تشریفات سلطنتی و تشریفات مذهبی دست به دست یکدیگر داده، شکوه و جلال خاصی به مجلس داده بود. خود نجاشی در صدر مجلس نشسته بود و دیگران هر کدام،به ترتیب درجات، در جای خود قرار گرفته بودند. هر بیننده‏ای بی‏اختیار در مقابل آنهمه عظمت و تشریفات خاضع می‌شد. مسلمانان که ایمان و اعتقاد به اسلام وقار و متانت خاصی به آنان داده بود و خود را «خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای» می‌دیدند، با طمأنینه و آرامش و وقار وارد آن مجلس باعظمت شدند. جعفربن ابی طالب در جلو و سایرین به دنبال او، یکی پس از دیگری وارد شدند. ولی مثل اینکه هیچ توجهی به آنهمه جلال و شکوه ندارند. بالاتر از همه اینکه رعایت ادب معمول زمان را نسبت به مقام سلطنت، که اظهار خاکساری و به خاک بوسه زدن است، نکردند. وارد شدند و سلام کردند. این جریان که به منزله اهانتی تلقی می‌شد مورد اعتراض قرار گرفت، اما آنها فورا جواب دادند: «دین ما که به خاطر آن به اینجا پناه آورده‌ایم به ما اجازه نمی‌دهد در مقابل غیر خدای یگانه اظهار خاکساری کنیم.».دیدن آن عمل و شنیدن این سخن در توجیه آن عمل، رعبی در دلها انداخت و هیبت و عظمت و شخصیت عجیبی به مسلمانان داد که سایر عظمتها و جلالهای مجلس همه تحت الشعاع قرار گرفت. نجاشی شخصا عهده‏دار بازپرسی از آنها شد، پرسید: «این دین جدید شما چه دینی است که هم با دین قبلی خود شما متمایز است و هم با دین ما؟». ریاست و زعامت مسلمانان در حبشه با جعفر بن ابی طالب برادر بزرگتر امیرالمؤمنین علی علیه السلام بود و قرار بر این بود که او عهده‏دار توضیحات و جوابده سؤالات باشد. جعفر گفت: «ما مردمی بودیم که در نادانی به سر می‌بردیم، بت می‌پرستیدیم، مردار می‌خوردیم، مرتکب فحشاء می‌شدیم، قطع رحم می‌کردیم، به همسایگان بدی می‌کردیم، اقویای ما [حق‏[ ضعفای ما را می‌خوردند. در چنین حالتی به سر می‌بردیم که خداوند پیغمبری به سوی ما مبعوث فرمود که نسب و پاکدامنی او را کاملا می‌شناسیم. او ما را به توحید وعبادت خدای یکتا خواند و از پرستش بتها و سنگها و چوبها باز داشت. ما را فرمان داد به راستی در گفتار، و ادای امانت، و صله رحم، و خوش همسایگی، و احترام نفوس. ما را نهی کرد از ارتکاب فحشاء، و سخن باطل، و خوردن مال یتیم، و متهم ساختن زنان پاکدامن. ما را فرمان داد به شریک نگرفتن در عبادت برای خدا و به نماز و زکات و روزه و... «ما هم به او ایمان آوردیم و او را تصدیق کردیم و از این دستورها که برشمردم پیروی کردیم. ولی قوم ما، ما را مورد تعرض قرار دادند و به ما پیچیدند که این دستورها را رها کنیم و برگردیم به همان وضعی که در سابق داشتیم، باز برگردیم به بت پرستی و همان پستیها که داشتیم. و چون امتناع کردیم، ما را عذاب کردند و تحت شکنجه قرار دادند. این بود که ما آنجا را رها کردیم و به کشور شما آمدیم و امیدواریم که در اینجا قرین امن باشیم.» سخن جعفر که به اینجا رسید، نجاشی گفت: «از آن کلماتی که پیغمبر شما می‌گوید وحی است و ازجهان دیگر به سوی او آمده، چیزی حفظ هستی؟». جعفر: «بلی.». نجاشی: «مقداری بخوان.». جعفر با درنظرگرفتن وضع مجلس، که همه مسیحی مذهب بودند و خود پادشاه هم شخصا مسیحی بود و «اسقف» ها همه کتاب مقدس انجیل را جلو گذاشته بودند و مجلس از احساسات مسیحیت موج می‏زد، سوره مبارکه مریم را- که مربوط به مریم و عیسی و یحیی و زکریاست- آغاز کرد و آیات آن سوره را که فاصله‌های کوتاه و خاتمه‏های یکنواخت آنها آهنگ مخصوصی پدید می‌آورد، باطمأنینه و استحکام خواند. جعفر ضمنا خواست با خواندن این آیات منطق معتدل و صحیح قرآن را درباره عیسی و مریم برای مسیحیان بیان کند، و بفهماند که قرآن در عین اینکه عیسی و مریم را به منتها درجه تقدیس می‌کند، آنها را از حریم الوهیت دور نگاه می‏دارد. مجلس وضع عجیبی به خود گرفت، اشکها همه بر گونه‌ها جاری شد. نجاشی گفت: «به خدا حقیقت آنچه عیسی گفته همینهاست. این سخنان و سخنان عیسی از یک ریشه است.». بعد رو کرد به نمایندگان قریش و گفت: «بروید دنبال کارتان.» هدایای آنها را هم به خودشان رد کرد. نجاشی بعدا رسما مسلمان شد و در سال نهم هجری از دنیا رفت. رسول اکرم از دور بر جنازه‏اش نماز خواند[¹] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [۱] . سیره ابن هشام، جلد 1، صفحات 321- 338، و شرح ابن ابی الحدید بر نهج البلاغه، جلد 4، چاپ بیروت، ص 175- 177، و ناسخ التواریخ، وقایع قبل از هجرت.
| ۵۶ کارگر و آفتاب‏ امام صادق علیه السلام جامه زبر کارگری بر تن و بیل در دست داشت و در بوستان خویش سرگرم بود. چنان فعالیت کرده بود که سراپایش را عرق گرفته بود. در این حال ابوعمرو شیبانی وارد شد و امام را در آن تعب و رنج مشاهده کرد. پیش خود گفت شاید علت اینکه امام شخصا بیل به دست گرفته و متصدی این کار شده این است که کسی دیگر نبوده و از روی ناچاری خودش دست به کار شده. جلو آمد و عرض کرد: «این بیل را به من بدهید، من انجام می‌دهم.». امام فرمود: «نه، من اساسا دوست دارم که مردبرای تحصیل روزی رنج بکشد و آفتاب بخورد.»[1] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . «انی احب ان یتأذی الرجل بحرّالشمس فی طلب المعیشة.» - : بحارالانوار، ج 11/ ص 120. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۵۷ همسایه نو مرد انصاری خانه جدیدی در یکی از محلات مدینه خرید و به آنجا منتقل شد. تازه متوجه شد که همسایه ناهمواری نصیب وی شده. به حضور رسول اکرم آمد و عرض کرد: «در فلان محله، میان فلان قبیله خانه‌ای خریده‌ام و به آنجا منتقل شده‌ام، متأسفانه نزدیکترین همسایگان من شخصی است که نه تنها وجودش برای من خیر و سعادت نیست، از شرش نیز در امان نیستم. اطمینان ندارم که موجبات زیان و آزار مرا فراهم نسازد.». رسول اکرم چهار نفر: علی، سلمان، ابوذر و شخصی دیگر را- که گفته‌اند مقداد بوده است- مأمور کردبا صدای بلند در مسجد به عموم مردم از زن و از مرد ابلاغ کنند که «هرکس همسایگانش از آزار او در امان نباشند ایمان ندارد.». این اعلام در سه نوبت تکرار شد. بعد رسول اکرم با دست خود به چهار طرف اشاره کرد و فرمود: «از هر طرف تا چهل خانه همسایه محسوب می‌شوند.»[1] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . کافی، جلد 2، باب «حق الجوار»، صفحه 666 ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۵۸ آخرین سخن‏ تا چشم‏ام حمیده، مادر امام کاظم علیه السلام، به ابوبصیر- که برای تسلیت گفتن به او به مناسبت وفات شوهر بزرگوارش امام صادق آمده بود- افتاد اشکهایش جاری شد. ابوبصیر نیز لختی گریست. همینکه گریه‏ام حمیده ایستاد، به ابوبصیر گفت: «تو در ساعت احتضار امام حاضر نبودی، قضیه عجیبی اتفاق افتاد.». ابوبصیر پرسید: «چه قضیه‏ای؟» گفت: «لحظات آخر زندگی امام بود. امام دقایق آخر عمر خود را طی می‌کرد. پلکها روی هم افتاده بود. ناگهان امام پلکها را از روی هم برداشت و فرمود: «همین الآن جمیع افراد خویشاوندان مرا حاضر کنید.» مطلب عجیبی بود.در این وقت امام همچو دستوری داده بود. ما هم همت کردیم و همه را جمع کردیم. کسی از خویشان و نزدیکان امام باقی نماند که آنجا حاضر نشده باشد. همه منتظر و آماده که امام در این لحظه حساس می‌خواهد چه بکند و چه بگوید. «امام همینکه همه را حاضر دید، جمعیت را مخاطب قرار داده فرمود: شفاعت ما هرگز نصیب کسانی که نماز را سبک می‌شمارند نخواهد شد.»[1] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . بحارالانوار، ج 11/ ص 105. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────
| ۵۹ نُسَیبه‏ اثری که روی شانه نسیبه دختر کعب- که به نام پسرش عماره «ام عماره» خوانده می‌شد- باقی مانده بود، از یک جراحت بزرگی در گذشته حکایت می‌کرد. زنان و بالاخص دختران و زنان جوانی که عصر رسول خدا را درک نکرده بودند یا در آن وقت کوچک بودند، وقتی که احیانا متوجه گودی سرشانه نسیبه می‌شدند، با کنجکاوی زیادی از او ماجرای هولناکی را که منجر به زخم شانه‏اش شده بود می‌پرسیدند. همه میل داشتند داستان حیرت‏انگیز نسیبه را در صحنه «احد» از زبان خودش بشنوند. نسیبه هیچ فکر نمی‌کرد که در صحنه احد با شوهرو دو فرزندش دوش به دوش یکدیگر بجنگند و از رسول خدا دفاع کنند. او فقط مشک آبی را به دوش کشیده بود برای آنکه در میدان جنگ به مجروحین آب برساند. نیز مقداری نوار از پارچه تهیه کرده و همراه آورده بود تا زخمهای مجروحین را ببندد. او بیش از این دو کار، در آن روز، برای خود پیش بینی نمی‌کرد. مسلمانان در آغاز مبارزه، با آنکه از لحاظ عدد زیاد نبودند و تجهیزات کافی هم نداشتند، شکست عظیمی به دشمن دادند. دشمن پا به فرار گذاشت و جا خالی کرد، ولی طولی نکشید، در اثر غفلتی که یک عده از نگهبانان تل «عینین» در انجام وظیفه خویش کردند، دشمن از پشت سر شبیخون زد، وضع عوض شد و عده زیادی از مسلمانان از دور رسول اکرم پراکنده شدند. نسیبه همینکه وضع را به این نحو دید، مشک آب را به زمین گذاشت و شمشیر به دست گرفت. گاهی از شمشیر استفاده می‌کرد و گاهی از تیر و کمان. سپرمردی را که فرار می‌کرد نیز برداشت و مورد استفاده قرار داد. یک وقت متوجه شد که یکی از سپاهیان دشمن فریاد میکشد: «خود محمد کجاست؟ خود محمد کجاست؟» نسیبه فورا خود را به او رساند و چندین ضربت بر او وارد کرد، و چون آن مرد دو زره روی هم پوشیده بود ضربات نسیبه چندان در او تأثیر نکرد، ولی او ضربت محکمی روی شانه بی‏دفاع نسیبه زد که تا یک سال مداوا می‌کرد. رسول خدا همینکه متوجه شد خون از شانه نسیبه فوران می‌کند، یکی از پسران نسیبه را صدا زد و فرمود: «زود زخم مادرت را ببند.» وی زخم مادر را بست و باز هم نسیبه مشغول کارزار شد. در این بین نسیبه متوجه شد یکی از پسرانش زخم برداشته، فورا پارچه‌هایی که به شکل نوار برای زخم بندی مجروحین با خود آورده بود درآورد و زخم پسرش را بست. رسول اکرم تماشا می‌کرد و از مشاهده شهامت این زن لبخندی در چهره داشت. همینکه نسیبه زخم فرزند را بست به او گفت: «فرزندم زودحرکت کن و مهیای جنگیدن باش.» هنوز این سخن به دهان نسیبه بود که رسول اکرم شخصی را به نسیبه نشان داد و فرمود: «ضارب پسرت همین بود.» نسیبه مثل شیر نر به آن مرد حمله برد و شمشیری به ساق پای او نواخت که به روی زمین افتاد. رسول اکرم فرمود: «خوب انتقام خویش را گرفتی. خدا را شکر که به تو ظفر بخشید و چشم تو را روشن ساخت.». عده‏ای از مسلمانان شهید شدند و عده‌ای مجروح. نسیبه جراحات بسیاری برداشته بود که امید زیادی به زنده ماندنش نمی‌رفت. بعد از واقعه احد، رسول اکرم برای اطمینان از وضع دشمن، بلافاصله دستور داد به طرف «حمراء الاسد» حرکت کنند. ستون لشکر حرکت کرد. نسیبه نیز خواست به همان حال حرکت کند، ولی زخمهای سنگین اجازه حرکت به او نداد. همینکه رسول اکرم از «حمراء الاسد» برگشت، هنوز داخل خانه خود نشده بود که شخصی را برای احوالپرسی نسیبه فرستاد. خبر سلامتی او را دادند. رسول خدا از این خبر خوشحال و مسرور شد[1] ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ [1] . شرح ابن ابی الحدید، جلد 3، صفحات 568- 570، نقل از مغازی واقدی. ╭─────๛- - - 📖 ┅╮ │📚 @ghararemotalee │📱 @Mabaheeth ╰───────────