هدایت شده از کانون فرهنگی تبلیغی رازدانه
حضرت #رقیه س
آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ
من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله م
همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م
همیشه پروانه ها دور سرم میگردن
🔆☘🌸🔆☘🌸🔆☘🌸
از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی
میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی
هر کسی مشکل داره،میزنه زیر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه
خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا
وقت غروب خورشید،شدیم اسیر آدم بدا
پیاده و پیاده همراه عمه زینب
راه افتادیم و رفتیم،از صبح زود تا به شب
تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه
از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه
توی خرابه شام ما رو زندونی کردن
🔆☘🌸🔆☘🌸🔆☘🌸
با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن
فریاد زدم:«آی مردم،عموی من عباسه
بابام امام حسینه،کیه اونو نشناسه؟»
سر آدم بدا داد زدیم،اونا رو رسوا کردیم
منبع وشاعر:محمد کامرانی اقدام
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
┏━━━🍃🍂━━━┓
🆔 @razedaneh
┗━━━🍂🍃━━━┛
🏴ویژه سالروز #شهادت_حضرت_رقیه (س)
🦋شعر در وصف حضرت رقیه(س)
🌷آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ
برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ
🌷من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله م
همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م
🌷گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن
همیشـه پـروانـه ها دور سـرم مـیـگـردن
🌷از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی
میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی
🌷هر کسی مشکل داره، میزنه زیـر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه
🌷خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه
به یادتون میمونه؟ بابام امام حسینه
🌷پدربزرگ خـوبـم ، امیر مومنینه
اون اولین امامه، ماه روی زمینه
🌷تـو دخترای بابام از هـمـشـون ریـزتـرم
خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم
🌷مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم
گردنبند سـتاره بـه گـردنـم می بـسـتـم
🌸زیر گنبد طلا مرجع محتوایی مربیان خلاق
@zirgonbadtala
🏴ویژه سالروز #شهادت_حضرت_رقیه (س)
🦋شعری برای حضرت رقیه سلام الله علیها
دویدم و دویدم
به کربلا رسیدم
میون باغ گلها
یه دونه غنچه دیدم
اسمش چی بود؟ رقیه
یه دختر سه ساله
تو دست اون یه گل بود
گل ِ قشنگ ِ لاله
منم شدم شاپرک
رو دامنش نشستم
گفتم رقیه جونم
منم دوست تو هستم
من شنیدم دشمنا
دل تو رو شکستند
بال و پر شما رو
با قفل غصه بستند
رقیه جون پر بزن
برو به آسمون ها
منتظر تو هستند
چشمای ناز بابا
👤محمد عزیزی (نسیم)
@Zirgonbadtala
🏴زیر گنبد طلا مرجع محتوایی مربیان خلاق
🏴ویژه سالروز #شهادت_حضرت_رقیه (س)
✅ #داستان
📖داستان حضرت رقیه (س)
✍یکی ازکودکان امام حسین علیهالسلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت.
بچه ها! رقیه (س) دختر سه ساله امام حسین علیهالسلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیهالسلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه.
در واقعه کربلا دختر امام حسین (ع) رقیه (ع) سه سال داشت. امام حسین دختر سه ساله خود را خیلی دوست داشتند. رقیه کوچولو هم پدر را خیلی دوست داشت لحظه آخر که امام (ع) داشتند می رفتند به میدان جنگ رقیه (س) را روی پای خود نشاندند و برسر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند...
بعد از واقعه عاشورا دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد.
میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده میشد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه اش زینب و اسرای دیگه به طرف شام میرفت.
میبینید بچه ها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده.
اون دشمنا اون قدر بیرحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار میدادن
دشمنا اسرا رو به شام بردن، توی خرابه های شام، صدای یه کودک به گوش میرسید. همه اونایی که در میون اسرا بودن، میدونستن که این صدای رقیه، دختر کوچک امام حسینه.
اون حالا از خواب بیدار شده بود و سراغ پدرش رو میگرفت. او انگار خواب پدرش رو دیده بود و سراغ باباشو میگرفت،دشمنا بعد از شنیدن صدای رقیه(س) انو اذیت کردن و در همون خرابه رقیه(س) پرکشید رفت پیش خدا و به شهادت رسید😔
⬛️زیر گنبد طلا مرجع محتوایی مربیان خلاق
🏴 @Zirgonbadtala
آی قصه قصه قصه،ای بچه های قشنگ
برای قصه گفتن،دلم شده خیلی تنگ😭
من حضرت رقیه،یه دختر سه ساله م
همه میگن شبیه گلهای سرخ و لاله م🌹
گل های دامن من،سرخ و سفید و زردن
همیشه پروانه ها دور سرم میگردن🦋
از این شهر و ازون شهر آدمای زیادی
میان به دیدن من،تو گریه و تو شادی😭😊
هر کسی مشکل داره،میزنه زیر گریه
مشکل اون حل میشه تا میگه یا رقیه😥
خلاصه ای بچه ها،اسم بابام حسینه
به یادتون میمونه؟بابام امام حسینه😌
پدربزرگ خوبم امیر مومنینه
اون اولین امامه،ماه روی زمینه🌙
تو دخترای بابام از همشون ریزترم
خیلی منو دوست داره،از همه عزیزترم❤️
مثل رنگین کمون بود النگوهای دستم
گردنبند ستاره به گردنم میبستم💫
یه روزی از مدینه،سواره و پیاده
راه افتادیم و رفتیم همراه خونواده🌺
به سوی مکه رفتیم،تو روز و تو تاریکی
تا خونه خدا رو ببینینم از نزدیکی🕋
چن روزی توی مکه موندیم و بعد از اونجا
راه افتادیم و رفتیم به صحرای کربلا🏝
به کربلا رسیدیم،اونجا که دریا داره
اونجا که آسمونش پر شده از ستاره💫
تو کربلا بچه ها سن و سالی نداشتم
بچه کبوتر بودم،پر و بالی نداشتم🕊
همیشه عمه زینب میگفت دورت بگردم
به حرفای قشنگش همیشه گوش میکردم😌
تو صحرای کربلا ما با غولا جنگیدیدم
با اینکه تنها شدیم ولی نمیترسیدیم😔
تو کربلا زخمی شد چند جایی از تن من
سبدسبد گل سرخ ریخت روی دامن من🌹
بزرگا که جنگیدند با غولای بد و زشت
ما توی خیمه موندیم،بزرگا رفتن بهشت❤️
گلهای دامن من از تشنگی میسوختن
به گریه کردن من چشماشونو میدوختن👀
تحمل تشنگی راس راسی خیلی سخته
مخصوصاً اونجایی که خشکه و بی درخته☀️
دامنم آتیش گرفت مثل گلای تشنه
به سوی عمه زینب دویدم پابرهنه👣
خواستم که صورتم رو با چادرم بپوشم
خوردم زمین در اومد گوشواره از تو گوشم👂
غولا منو گرفتن،دست و پاهامو بستن
خیلی اذیت شدم،قلب منو شکستن💔
خلاصه ای بچه ها تو صحرای کربلا
وقت غروب خورشید،شدیم اسیر غولا🌞
پیاده و پیاده همراه عمه زینب
راه افتادیم و رفتیم،از صبح زود تا به شب🌘
تا اینکه ما رسیدیم به کشور سوریه
از کربلا تا اونجا راه خیلی دوریه😔
توی خرابه شام ما رو زندونی کردن
با ما که بچه بودیم نامهربونی کردن😱
فریاد زدم:«آی مردم،عموی من عباسه
بابام امام حسینه،کیه اونو نشناسه؟»😭
سر غولا داد زدیم،اونا رو رسوا کردیم
تو قلب مردم شهر خودمونو جا کردیم❤️
بابام یه شب به خوابم اومد توی خرابه
گفت که:بابا حسینت میخواد پیشت بخوابه😔
دست انداختم گردنش،تو بغلش خوابیدم
خیلی شب خوبی بود،خوابای رنگی دیدم😭
صبح که بلند شدم من،دیدم که یک فرشته م
مثل داداش اصغرم،منم توی بهشتم😭😭
#عمواخوان
https://eitaa.com/joinchat/2918645763C3f7f0df12c