قاصدک
#پارت71 یلدا فصل هفتم « گوشی رو گذاشتم سر جاش و رفتم تو فکر. واقعا نمی شد کاري براي این دختر ک
#پارت72 یلدا
پس چیکار کنم؟
نیما ـ حداقل یه کاري بکن که سیما یه دقیقه بیاد بیرون و من باهاش حرف بزنم ببینم اصلا می خواد زن من بشه یا نه.
ـ خب همینجا حرف بزن دیگه!
نیما ـ آخه باباش سر خره!
ـ زهر مار بی تربیت بی ادب!
نیما ـ اِ..! یادم رفت باباي سیما، باباي توام هس! البته زیادم معلوم نیس! چون هیچکدوم شبیه هم نیستین!
ـ بلند شو گم شو!
نیما ـ خب بابا! شبیه هم این! حالا صداش می کنی یا نه؟!
ـ آخه به چه بهانه صداش کنم بیرون؟
نیما ـ خبر مرگت یه چیزي بگو دیگه!
ـ تو بگو به من، من می گم.
نیما ـ مثلا بگو سیما بیا ببین رو درخت یه کفتره تخم گذاشته! ببر بهشون نشون بده! یا بگو سیما بیا ببین درختا چه شکوفه هاي
خوشگلی کردن!
ـ درختا که الان شکوفه نمی کنن!
نیما ـ خب کفتره رو بگو.
ـ رو درخت لخت کفتر لونه می کنه؟!
نیما ـ اِه...! کله پدر هر چی کفتر و شکوفه س! یه چیزي خودت بگو دیگه!
« یه خرده دست دست کردم و بعد گفتم »
ـ سیما، پاشو بیا یه چیزي تو حیاط بهت نشون بدم.
پدرم ت الان شام حاضر می شه! چی رو می خواي بهش نشون بدي؟
« هول شدم و یه دفعه بی اختیار گفتم »
حوض رو!
پدرم ـ حوش که آب نداره!
« مونده بودم چی بگم که نیما زود گفت »
ـ آره آره! منم دیدم! یه عالمه بچه قورباغه توش از تخم اومدن بیرون! انقدر قشنگن!
« مادرم سرشو از اشپزخونه آورد بیرون و گفت »
ـ بچه قروباغه؟! تو حوض؟!
نیما ـ اره به جون شما! شمردم، پنجاه تا بودن!
« بهش چپ چپ نگاه کردم! مادرم یه نگاهی به من کرد و رفت تو اشپزخونه. پدرمم دوباره مشغول روزنامه خوندن شد. »
سیما ت جدي می گی سیاوش ؟
ـ نه، یعنی آره.
قاصدک
#پارت72 یلدا پس چیکار کنم؟ نیما ـ حداقل یه کاري بکن که سیما یه دقیقه بیاد بیرون و من باهاش حرف بز
سیما در حالیکه تند از جاش بلند می شد، مثل بچه گی هامون که من یه چیزي تو حیاط پیدا می کردم و بهش خبر مـی دادم
و اونم با ذوق دنبالم راه می افتاد که اون چیزو تماشا کنه، دست منو گرفت و با خودش کشسد و دو تایی رفتیم طرف در راهرو
و رفتیم تو حیاط! مونده بودم که چه غلطی کردم! حالا ببرمش چی رو بهش نشون بدم! خلاصـه منـو کـشون کـشون بـرد لـب
حوض و هی تو حوض رو نگاه می کرد و می گفت »
ـ پس کوشن سیاوش؟!
« داشتم فکر می کردم چی بگم که نیمام اومد بیرون و از همونجا انگشت ش رو مثل بچه هاي کـلاس اول کـه از معلـم شـون
اجازه می گیرن، گرفت بالو به سیما گفت »
ـ سیما خانم اجازه س منم بیام بچه قورباغه ها رو ببینم؟
« سیما خندید و نیما اومد طرف منو آروم بهم گفت »
ـ مرتیکه ي الاغ، این چاخان رو کردیم که من بیام بیرون با سیما حرف بزنم، اون وقـت دوتـایی سـرتون رو انـداختین پـایین و
اومدین بیرون؟ خودتم باور کردي که پنجاه تا بچه قورباغه تو حوضه؟!
سیما ـ نیما خان پس بچه قروباغه ها کوشین؟!
« نیما رفت سرحوض و یه نگاهی توش کرد و گفت »
ـ آخیش! طفلکاي زبون بسته، خوابشون گرفته، رفتن خوابیدن!
« سیما یه نگاهی به نیما کرد و بعد یه نگاهی به من کرد و خندید. »
نیما ـ خب حالا که بچه قروباغه هتا رفتن گرفتن خوابیدن، بیاین بـریم اون گوشـه ي حیـاط مورچـه هـا رو نگـاه کنـیم. انقـدر
خوشگلن! دونه ور می دارن می برن تو لونه شون! آذوقه جمع می کنن! غذا جمع می کنن!
ـ این وقت شب؟!
نیما ـ اره، اینا کارمنداي شیفت شب شونن!
« همینطور که با سیما می رفتن طرف دیوار، مثل کسایی که دارن قصه تعریف می کنن، شروع کرد حرف زدن »
نیما ـ آره، واسه خودشون لونه می سازن! زن می گیرن! شوهر می کنن! بچه دار می شن! انقدر خوبه!
« من زدم زیر خنده که گفت »
ـ زهر مار کجاي این حرفا خنده داره؟!
ـ به حرف تو نخندیدم، همینطوري خنده م گرفت!
نیما ـ مگه تو دیوونه اي که بیخودي می خندي؟! اصلا تو برو سر حوض بچه قروباغه ها رو تماشا کن.
ـ بچه قروباغه ها که تو حوض نیستن.
نیما ـ تو برو اونجا واستا، هر وقت اومدن ما رو صدا کن! یه چرت بزنی، می آن!
« بعد برگشت طرف سیما که می خندید گفت »
ـ بعله، داشتم می گفتم. ایم مورچه ها نظم خاصی تو زندگی شون دارن. سر وقت کار می کنن، سر وقـت غـذا مـی خـورن، سـر
وقت می خوابن، ...
« وسط حرفش گفتم »
ـ سر وقت دختر بازي می کنن!
اگر برای بدست آوردن پول، مجبوری دروغ بگوئی و فریبکاری کنی،
تهیدست بمان!!!
اگر برای به دست آوردن جاه و مقام باید چاپلوسی کنی و تملّق بگوئی، از آن چشم بپوش.
بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند، با تملّق و چاپلوسی شغلهای بزرگي را بدست آورند.
تو گمنام و تهیدست و قانع باش، زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند، به دست آورده ای.
و آن "شرافت "است...
@ghaseedak