🌷🌷🌷
دیگر به راستی میدانم که درد یعنی چه...
درد به معنای کتک خوردن تا حد بیهوش شدن نبود.
بریدن پا بر اثر یک تکه شیشه و بخیه زدن در داروخانه نبود.
درد یعنی چیزی که دلِ آدم را در هم میشکند و انسان ناگزیر است با آن بمیرد؛ بدون آنکه بتواند رازش را با کسی در میان بگذارد،
دردی که انسان را بدون نیروی دست و پاها و سر باقی میگذارد و انسان حتی قدرت آن را ندارد که سرش را روی بالش حرکت دهد...
📚درخت زیبای من
👤ژوزه مائوروده واسکونسلوس
مطالب زیبا👈@ghaseedak
🌷🌷🌷
10.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بریم حیات وحش مازندران رو ببینم.
آدرس دقیقتر نمیدم، همینجوری کیف کنید. ببینید چه حیات وحشی داریم توو ایرانمون😍
#ایرانگردی
📽حامد تیزرویان - ابوالفضل رهبریزاده
@ghaseedak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ اسمی دونفره 💞 😍
#H❣
❅•| پٌروفٰایل شيڪ |•❅
@roomaan 💞✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگ بسیـــــار زیبا🌸🍃
❤️دلربا❤️
@ghaseedak
🌷🌷🌷
دکتر علی شریعتی
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد ، رنگ آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست و خدایی که نمی بینم و میدانم هست.
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است..
ولی در نماز پایان است، شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد
ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ..
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ
ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ..
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ..
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ..
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".
بر آنچه گذشت, آنچه شکست, آنچه نشد... حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد ...
مطالب زیبا👈@ghaseedak
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
#توبه_نصوح
نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.
او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود.
گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست.
روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند.
وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد.
وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد.
ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.
و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت.
او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت.
چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.
هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست?
عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد.
روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند.
رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند.
همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست.
مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم.
با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.
بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند.
نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد.
روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم.
نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند.
🕊 آن شخص به دستور خدا گفت:
بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد.
به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند.
مطالب زیبا👈@ghaseedak
🌷🌷🌷
✨ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺮﮔﺮﺩ؛
ﻧﯿﺎﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﻣﺮﺯ ﻧﺎﺑﻮﺩﯼ ﭘﯿﺶ ﺑﺮﯼ...
Join➥ @ghaseedak
🌷🌷🌷
این متن فوق العاده 4 دقیقه وقت شمارا می گیرد اما ارزش دارد
این حرف که میگویند «خاک، سرد است» و «زمان همه چیز را درست میکند»، و حتی اگر عزیزترین کس آدم هم برود و او از غصه و درد به مرگ بیفتد، بازهم بعد از مدتی فراموش میکند و به زندگی عادی برمیگردد؛ عموماً درست است.
البته، این خاصیت خاک یا زمان نیست. این خاصیت مغز ما و کارکردی از آن است به نام حافظه.
حافظه، یکی از شگفتانگیزترین پدیدههای هستی است که هم بودنش و هم نبودنش، و هم ثبت شدن و پاک شدن خاطرات در آن عجیب و غریب است.
البته منظور از شگفتیِ حافظه، فقط ثبت کردن یا محو کردن خاطرات نیست. بلکه، آن بارِ احساسی و هیجانی و عاطفیِ همراه با وقایع هم هست.
یعنی حافظه دو کار بزرگ دارد:
یا شیفت و دیلیت میکند، یا اینکه کات میکند و میگذارد یکجایی به نام ناخودآگاه، تا کمتر درد بکشی یا زیاده از حد خوش نباشی. شاید برای استمرار جریان زندگی.
درست مثل خوابیدن. حتی اگر لِه و لوردهی هم باشی، یکساعت که خواب عمیق میروی؛ نصف آن رنجهای قبل از خوابیدن پاک شده است و تو احیا میشوی برای استمرار زندگی.
فکر کنید حافظه فقط پر میشد و هیچگاه خالی نمیشد.
احتمالاً دنیا میشد محل غم یا ترس. ما هم میشدیم یک مشت آدمهای افسردهی نگرانِ مارگزیده که از سیاه و سفید میترسیدیم.
البته بدیهایی هم دارد.
مثل اینکه یک اشتباه را مدام تکرار میکنیم، درست به خاطر همان شیف و دلیت کردنها یا کات کردنهای حافظه. یا مثلاً همانطور که نیچه میگفت:
«فایدهی حافظه ضعیف آن است که میتوان بارها از امور خوشایند برای اولینبار لذت برد»
امور ناخوشایند هم همین است. حافظه باعث میشود مثل یک قمارباز، بارها آنها را تکرار کنیم.
حافظه کار خودش را میکند. فرقی هم ندارد موضوعش مثبت باشد یا منفی. عشق باشد یا جنایت. با گذران زمان همه چیز یا فراموش میشود، یا آن بارِ احساسی و عاطفی و هیجانیِ همراهش، کات میشود.
هم آن عاشقی که از رفتنِ معشوق به تب و مرگ میافتد فراموش میکند و دوباره عاشق میشود
و هم جنایتکاری که ظلم کرده، و حتی مظلومی که مورد ظلم قرار گرفته.
البته، این دومی و سومی خیلی ناجور است. فکرش را بکن: ظلم بزرگی کردهای، یا به تو ظلم بزرگی شده است، و حالا گذرِ زمان باعث فراموشی شده و بدتر آنکه حافظه دست به کار شود و خاطره را به ضدخاطره تبدیل کند و ظالم بشود نقش مثبت یا حتی قهرمان داستان.
بارها پس از گذشت سالها از ظلمی که کردهایم و یا مورد ظلمی واقع شدهایم این را گفته یا شنیدهایم که
«به من چه ربطی دارد؟» یا «مقصر خودت بودی».
یکبار از روی شیطنت و برای اینکه طرف یادش نرود، به یک بابایی که ظلم بزرگی در حق من کرده بود پیام دادم فلانی «روز قدس من را فقط به یاد تو میاندازد. امیدوارم هیچوقت فراموش نکنی که با زندگیِ این فلسطینیِ بیدفاع چه کردی».
همین بابا که آن موقع اندکی از این اتفاق ناراحت بود، خیلی شیک و مجلسی پیام داد که «تو را به خاطر این تهمت حلال نمیکنم».
میبینید؟
این همان کارکرد منفیِ حافظه در جنایتهاست که هم فراموش میکند و هم جای قربانی و صیّاد را عوض مینماید.
برخی محققان نیز به بررسی نقش حافظه در سیاست پرداختهاند. از نظر آنها حافظه در سیاست نقش مهمی بازی میکند و حکومتها در طول تاریخ بیشترین سود را از کارکردهای حافظه بردهاند. چطور؟
با فراموشی، یا با کات کردن بار عاطفی، یا حتی باخاطرهسازی.
کافیست در یک مسألهی مهم حواسها به چیز دیگری مشغول شود؛ یا مثلاً گردوغبار فراموشی بر واقعهای بنشیند، یا آنکه احساسِ همراه آن کات شود.
از نظر آنها تقویتِ حافظه میتواند ضدسیاست باشد.
برای همین، برخی بزرگانِ اندیشه اعتقاد داشتند کار اصلی یک متفکر یا ادبیات، تقویت حافظهی جمعی و مبارزه با فراموشی است.
پل ریکور در کتاب «خاطره، تاریخ و فراموشی» رسالت ادبیات را مبارزه علیه فراموشی میداند.
یکی از بهترین کتابهایی که به مسألهی حافظه در اجتماع میپردازد، رمان خنده و فراموشی، از میلان کوندرا است که به بررسی طبیعت فراموشی در تاریخ، سیاست و به طور کلی زندگی میپردازد:
«ملتها این گونه نابود میشوند که نخست حافظهشان را از آنها میدزدند، کتابهایشان را تباه میکنند
و تاریخشان را نیز.
و بعد کسی دیگری میآید و کتابهایی دیگری مینویسد
و دانش و آموزش دیگری به آنها میدهد، و تاریخ دیگری را جعل میکند».
این درست همان کاری که استثمارگران در مورد یک ملت میکنند.
مهمترین زمینهسازی آنها برای چپاول آن است که حافظهی تاریخی یک ملت را پاک کنند و برایش حافظهی تازهای بسازند.
اوج موفقیت هم وقتیست که زبان یک ملت را تغییر دهند، تا آنها حتی نتواند نامههای عاشقانهی پدربزرگشان را بخوانند.
دکتر محسن زندی_روانشناس
مطالب زیبا👈@ghaseedak
🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ اسمی دونفره 💞 😍
#M❣S
❅•| پٌروفٰایل شيڪ |•❅
@roomaan 💞✨
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولد تو از جنس شڪفتن
شڪوفه هاے بهار است
از جنس باران نم نم
همیشه بهار باش🌺💐
جشن میلادت مبارک ❤
🎉
Join➥ @ghaseedak