8.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊 سفارش مشتری کلیپ تولد اسمی 🕊
❤️ایدی جهت سفارش❤️
💜💜
@ghaseedak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅┄
❤️ @ghaseedak ❤️
┄┅┅┄┅✶☝️🏻✶┅┄┅┅┄
قاصدک
این مرد امشب میمیرد❣🌹 پارت– 334 _ يه بازيه جديده خوبه بهم گفتى _ يعنى چى معين؟ _ فقط عاقل با
این مرد امشب میمیرد❣🌹
پارت– 335
شيرين جان غصه آبش ميكند
آوا نگران ميشود
اصال انگار خانه بدون ا
ين مرد فلج است
هرچند كه همين مرد گاهى مانع سختى ميشود براى راحت لذت بردن و زندگى كردن
باالخره قوانينش هم مثل خودش سخت است
هميشه با آوا با مهر و احترام برخورد ميكرد اما اينبار با هر بار فرق ميكرد آوا شب را
در خانه سعيد به طور پنهان گزرانده بود ولى زايمان خواهرش را بهانه كرده بود مهرسام
سرما خورده تا صبح در تب ميسوخت و مادر ميخواست و معين مجبور شده بود ماشينى
براى بازگشت آوا به خانه بفرستد و همه چيز در دست هم داد تا قضيه دروغ آوا بر مال شود
و همه ميدانند اين مرد در مچ گيرى و گرفتن اعتراف تا چه حد صاحب قدرت است
دروغ آوا برايش غير قابل بخشش بود!!!
مشتش را كه به ديوار كوفت متوجه وخامت حالش شدم
دلم آتش گرفت با زخم دستش ولى جرات نكردم جلو بروم
آوا شرمنده بود در مقابل معين سكوت كرده بود
جان جانانم صدايش ميلرزيد
_ فقط بگو من كى دزد آزاديت بودم كه اين جور دورم زدى؟!
آوا جوابى نداشت جز گريه
_ جواب بده ديگه ، جز حمايت و احترام تو بدترين شرايط اين خونه ازم چى ديدى
؟ به هركى زور گفتم واسه تو يكى كوتاه اومدم به حرمت جوونيت كه سوخت به پاى پدر
من
ميان اشك و هق هق به زبان آمد
_ معين من خجالت ميكشيدم من ميترسيدم مهرسامو از دست بدم
عصبانى تر شد
من همه عمر بى مادر، پاره تنمو از مادرش جدا ميكنم؟! _ د آخه بيشعور !!
آوا سكوت كرده بود معين كالفه راه ميرفت عمه سعى ميكرد آرامش كند اما بى
فايده بود عصبى عرض اتاق را مدام ميرفت و بر ميگشت
_ ميخواستيش راه درست نبود؟ ناموس من شب بايد خونه يه مرد غريبه بمونه ؟
واقعا ك ى اينقدر بى هويت شدى آوا؟
طاقت نياورد و گفت آنچه كه همه جمع را بهت زده كرد
_ اون غريبه نيست شوهرمه
معين بهت زده عصبى خنديد عماد كه سعى كرده بود دخالت نكند سرخ شده بود و
سكوت شكست
_ اون غلط كرده با تو !!! مگه تو بى صحابى ؟
معين دستور سكوت داد
@ghaseedak
قاصدک
این مرد امشب میمیرد❣🌹 پارت– 335 شيرين جان غصه آبش ميكند آوا نگران ميشود اصال انگار خانه بد
این مرد امشب میمیرد❣🌹
پارت– 336
خانم جان قسمش داد آرام باشد
آوا هق هق زنان عقده دل خالى ميكرد
_ همه عمر عاشقش بودم اون شب عقد زورى مسخره كه رفتم از اين جهنم قبولم
نكرد گفت زن شوهر دارى ديگه، همون شب خودت بهم قول دادى نزارى اين زندگى بهم
سخت بگزره ولى هر روزش من با عشق سعيد سوختم و سوختم و هيچ كس نفهميد بعدم
گير كردم بين عشق بچمو و عشق بچه گيم من نميتونم بين سعيد و مهرسام يكى رو انتخاب
كنم پسر خاله
جمله آخرش را اين قدر عاجزانه گفت كه بغض من هم شكست
چه قدر همه عمر عاشق بودن و حسرت خوردن سخت بود چه قدر خوشبخت بودم
كه ثانيه به ثانيه را با تنها عشق زندگى ام ميگزرانم
معين قانع نشده بود تا حدى هم حق داشت
_ عشقت واست اگه حرمت قائل بود مردونه ميومد جلو واسه درست و حسابى
داشتنت نه اينكه مثل زن هاى خيابونى يه صيغه بخونه و دزدكى فقط شب صاحبت باشه ،
االنم دوتا انتخاب بيشتر ندارى
يا قيد بچه ات رو بزن برو تا ابد معشوقه يه بزدل شو
يا صبر كن ارزشت رو حفظ كن مردونه بياد و شانت رو حفظ كنه، رسمى ازدواج
كنيد
قانون را ثبت كرد و آوا چاره اى جز صبر نداشت
***
زمان نقل مكان اولين بارى بود كه به خودم اجازه دادم با مهناز رو به رو شوم زنى
كه به خاطر زياده خواهى هاى مادر من سالها اسير تخت خواب بود چشم هاى بى فروغش
هزاران هزاران قصه و درد ناگفته در خود جاى داده بود باورش براى همه سخت بود اما با
ديدن من لبخند كمرنگى زد و به عمادش چشم دوخت معين متاثر شده بود دستم را محكم
گرفت و مهناز با چشم اشاره كرد كه نزديكش شوم بايد اعتراف كنم كه كمى ترسيده بودم نه
از اين زن ناتوان از دختر آذر بودن ترسيدم
معين كه اجازه داد قدم به قدم نزديكش شدم تنها كارى كه كرد چشم هايش را
بست و عميق نفس كشيد قدرت تكلم نداشت با همان صداهاى نامفهوم و ضعيف نام
دخترش را هجى كرد و اين اولين بار بود كه ژاله را فقط خواهرم حس كردم نه يك رقيب و
اولين بار بود كه دلم حضورش را خواست و از اين كه مادرش بوى او را از من استشمام
ميكند حس نزديكى وجودم را در بر گرفت
رويارويى با مهناز قبل از جشن عروسى آخرين دل نگرانى ام از دختر آذر بودن را از
من گرفت
زنى كه با تمام ناتوانى اش همه سال ها براى عماد عزيزم مادرانه خرج كرده بود...
به روز موعود نزديك ميشديم جشن در خانه جديدمان برگزار ميشد طبق برنامه
همه چيز جز دل من خوب پيش ميرفت
چند روزى بود كه استرس عجيبى داشتم معين مدام سعى بر آرام كردنم داشت دو
شب قبل مراسم چنان دچار هيجان شده بودم كه نفهميدم چه شد كه درست وسط حياط
خانه نقش بر زمين شدم نفس كشيدن برايم مشكل شده بود
خوشبخت بودن ترسناك است
با اينكه در تمام اين مدت جز مواقع آزمايش و چكاپ معين سعى كرده بود در
بدترين شرايط مرا به بيمارستان نبرد اما در نبودش مجبور شدند مرا به بيمارستان ببرند
بهوش كه آمدم در بيمارستان بودم جان جانان نگران باالى سرم بود
@ghaseedak
5b30b3b9e6dbc58e42807c7a_3868798509527465918.mp3
7.29M
علیـرضـا روزگـار
قـرارآخــر
Join➥ @ghaseedak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفارش کلیپ با عکس شخصی
┄┅┅┄┅✶❤️✶┅┄┅┅┄
❤️ @ghaseedak❤️
┄┅┅┄┅✶☝️🏻✶┅┄┅┅┄