قاصدک
#پارت48 یلدا شیوا ـ نه این فکرا رو نمی کنه! اگه قرار باشه که یه دختر سیزده چهار ده ساله اینجوري خوب
#پارت49 یلدا
فصل پنجم
« صبح ساعت 7 بود که نیما بیدارم کرد. بلند شدم و نیما بهم حوله داد و یه دوش گرفتم و دو تایی رفتیم تو بالکن اتاق نیما وصبحونه اي رو که زینت خانم برامون چیده بود خوردیم و با نیما رفتیم تو حیاط. نیما داشت می رفت کـه در حیـاط رو وا کنـهکه یه دفعه واستاد! »
ـ چرا در رو وا نمیکنی؟
نیما ـ هیس!!
« گوشش رو چسبوند به در »
ـ چی شده؟!
نیما ـ گوش کن!
« صداي خانم بزرگ می اومد »
نیما ـ بیا بریم بالا از تو اتاق من ببینیم چه خبره!
« دوتایی برگشتیم تو اتاق نیما و از پشت پنجره ش بیرون رو نگاه کردیم. خانم بزرگ و یلدا اومده بودن پشت در خونه ي نیمـا
اینا! نیما در بالکن رو وا کرد که صدا رو بهتر بشنویم، هر چند که هم خانم بزرگ بلند بلند حرف می زد هم یلدا، بخاطر سنگینی
گوش خانم بزرگ بحالت فریاد حرف می زد! انگار دنیا رو بهم دادن تا یلدا رو دیدم! »
یلدا ـ خانم بزرگ چرا « زنگ » نمی زنین؟
خانم بزرگ ـ الان « سنگ » می زنم مادر! صبر کن یه دقیقه!
یلدا ـ سنگ نه، زنگ!
« خانم بزرگ خم شد که از رو زمین سنگ ور داره که یلدا دستش رو گرفت و گفت »
ـ چیکار می کنین خانم جون؟!
خانم بزرگ ـ قرارمون اینجوريه مادر! با سنگ همدیگرو خبر می کنیم!
« من و نیما مرده بودیم از خنده »
نیما ـ بیا بریم پایین که الان خونه مون می شه قلعه ي سنگ بارون!
« دوتایی اومدیم پایین و رفتیم تو حیاط و پشت در واستادیم و گوش کردیم ببینم دارن بهم چی می گن »
یلدا ـ زشته خانم جون آخه!
خانم بزرگ ـ بیا مادر، تو بگیر بزن. من دستم جون نداره! محکم بنداز تو حیاط شون.
یلدا ـ خانم جون! این اگه بخوره تو سر کسی « جابجا میمیره »!
خانم بزرگ ـ چی داري می گی مادر؟! « جا رو جا می گیره» یعنی چی؟! می گم سنگ رو پرت کن تو حیاط شون!
« من و نیما پشت در غش کرده بودیم از خنده! »
یلدا ـ من پرت می کنم خانم جون! آخه از شما « بعیده »!
خانم برزگ ـ مینا « خوابیده »! نه بابا بیداره. خودش گفت فردا بیا!
قاصدک
#پارت49 یلدا فصل پنجم « صبح ساعت 7 بود که نیما بیدارم کرد. بلند شدم و نیما بهم حوله داد و یه د
یلدا ـ من سنگ پرت نمی کنم!
خانم بزرگ ـ اي روزگار! جوونم جووناي قدیم!
« تا اینو گفت یه لحظه بعد صداي جریگ شکستن شیشه اومد، فقط خدا رحم کرد که من و نیما این ور واسـتاده بـودیم وگرنـهتمام شیشه ها ریخته بود روسرمون! اصلا باور نمی کریم که خانم بزرگ اینکارو بکنه! یه آن من ونیما مـات بـه همدیگـه نگـاهکردیم که نیما یه دفعه در رو وا کرد و رفت بیرون. منم دنبالش رفتم. خانم بزرگ تا نیما رو دید خندید و گفت »
ـ چه زود اومدي مینا جون! اون وقت یلدا می گه تو خوابی! راستی عجب شیشه هاي خوبی دارین، خـارجی ن!؟ وقتـی میـشکنه
اصلا صدا نمی ده!
« دهن نیما از تعجب وامونده بود! برگشت یه نگاهی به یلدا که مات واستاده بود و مارو نگاه می کرد انداخت و گفت »
ـ دست شما درد نکنه یلدا خانم! خیلی ممنون!
یلدا ـ بخدا اگه من شیشه رو شیکونده باشم! خانم جون سنگ پرت کرد!
نیما ـ اي خانم بزرگ شیطون! تیرکمون بازي می کردي؟! نیگاه کن، عین خیالم شم نـیس! « جـسارت رو بایـد از ایـن زن یـادگرفت»!
خانم بزرگ ـ « خسارت رو باید از کی گرفت»؟!
نیما ـ خسارت نه خانم بزرگ، جسارت! می گم شما واقعا « جرات» داري!
خانم بزرگ ـ من «قوت» دارم؟! نه مادر، دیگه جون و قوه به تن و بدنم نمونده!
« سه تایی زدیم زیر خنده »
نیما ـ شانس آوردیم جون و قوه به تن ش نیس وگرنه ساختمون خوابیده بود روهم!
« تو همین موقع پدر نیما اومد دم در و گفت »
ـ کی بود نیما؟! چرا شیشه رو شیکوندن؟
« ماها سلام کردیم و پدر نیمام، چشمش به خانم بزرگ ویلدا افتاد شروع کرد به سلام و علیک و احوالپرسی که نیما گفت »
ـ چیزي نیس باباجون. بچه هاي بی تربیت کوچه پایینی بودن! تیرکمون بازي می کردن، سنگ خورد به شیشه ما.
پدر نیما ـ شما که چیزي نشدین؟!
نیما ـ نه، الحمد االله بخیر گذشت.
پدر نیما ـ حالا اتفاقی افتاده که خانم بزرگ این وقت صبحی اومدن اینجا؟
« یلدا با خجالت گفت »
ـ گویا نیما خان به خانم جون گفتن که براي ناراحتی گوش شون یه متخصص خوب سراغ دارن.
« پدر نیما یه خنده اي کرد و گفت »
ـ بله بله! اتفاقا چه دکتر خوبی م هستن. الان بفرمایین تو در خدمت باشیم.
یلدا ـ خیلی ممنون. دیگه مزاحم نمی شیم.
نیما ـ بابا جون پس من دیگه امروز نمی آم شرکت. شما خودتون تنهایی سر مردم کلاه بذارین! یعنی کار مردم رو راه بندازین!
پدر نیما ـ بفرمائین. اشکال نداره. حتما سیاوش خان م همراه شما می آن دیگه!
نیما ـ اصلا این متخصص محض گل روي سیاوش خان قراره خانم بزرگ رو ویزیت کنه!