15.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت55> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• در حالی که لئو عقب ماشین سوار میشد، آقای داز در
#رمان <پارت56> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
_لئو جوابم را بده، چیزیت نشده؟!
شانه هایش را گرفتم و کشیدمش بالا، ولی او باز هم با دهن باز و چشم های گشاد، به رو به رویش نگاه می کرد!
_لئو؟!
بالاخره صدایش در آمد: نگاه کن!
وقتی فهمیدم لئو سرش ضربه نخورده یا بلای دیگری سرش نیامده، نفس راحتی کشیدم؛ به سنگ قبری که پایش به آن گیر کرده بود، اشاره کرد و دوباره گفت:
+نگاه کن!
رویم را برگرداندم و تو تاریکی با دقت قبر را نگاه کردم؛ نوشته های روی سنگ را بی صدا لب خوانی کردم:
[کامپتون داز 1980-1950]
سرم شروع کرد به چرخیدن؛ گیج و منگ شدم؛ به لئو آویزان شدم که نیفتم!
کامپتون داز...
خودش گفته بود که تنها کامپتون خانواده است، پس این قبر پدر یا پدر بزرگش نبود؛ که این طور، پس آقای داز هم مرده بود؛ مرده، مرده، مرده!
داز هم یکی از آنها بود!
یکی از آن مرده ها...
من و لئو تو آن تاریکی ارغوانی به هم نگاه کردیم؛ ما تو محاصره بودیم؛ تو محاصره مرده ها؛ از خودم پرسیدم، خب، حالا چه کار کنیم؟! چه کار کنیم؟!
با صدای خفه ای گفتم:
-بلند شو، باید از اینجا فرار کنیم!
ولی دیر جنبیده بودیم!
یک دست قوی، شانه ام را محکم گرفت!
برگشتم و آقای داز را دیدم که چشم هایش را تنگ کرده بود و نوشته های سنگ قبر خودش را میخواند!
آن قدر نا امید و سردرگم و وحشت زده بودم، که بی اختیار فریاد زدم:
+آقای داز... شما هم!
با لحن نسبتا غمگینی گفت:
-من هم، یعنی همه ما...
و نگاه سوزنده اش را به چشم هایم دوخت:
+یک زمانی اینجا یک شهر معمولی بود، ما هم آدم های معمولی بودیم؛ بیشترمون تو کارخونه پلاستیک سازی بیرون شهر کار می کردیم؛ تا اینکه حادثه ای پیش آمد؛ یک چیزی از کارخونه بیرون آمد، یک گاز زرد رنگ؛ تمام شهر رو گرفت، اون قدر سریع که ندیدیمش... و نفهمیدیم؛ وقتی فهمیدیم که خیلی دیر شده بود و دارک فالز دیگه یک شهر معمولی نبود؛ همه مون مرده بودیم، آماندا! مردیم و تموم شد و رفت؛ ولی نتونستیم آروم بگیریم! نتونستیم بخوابیم، دارک فالز شد شهر مرده های زنده!
به زحمت گفتم:
+حالا با ما چه کار می کنید؟!
زانوهایم آن قدر می لرزید که نمی توانستم روی پا بایستم؛ یک مرده داشت شانه ام را می چلاند؛ یک مرده تو چشم هایم زل زده بود؛ حالا که آن قدر بهش نزدیک بودم، بوی ترشیدگی نفسش را حس می کردم؛ سرم را برگرداندم، ولی بو دماغم را پر کرده بود!
لئو از زمین بلند شد، با ژست خشنی رو به روی ما ایستاد، نگاه غضبناک و سرزنش باری به آقای داز انداخت و پرسید:
+پدر و مادر ما کجا هستند؟!
آقای داز لبخند ملایمی زد و گفت:
-جاشون امنه، صحیح و سالمند!
حالا با من بیایین، وقتشه که خانوادگی دور هم جمع بشید!
سعی کردم خودم را از دستش خلاص کنم، ولی انگار دستش به شانه ام قفل شده بود. فریاد زدم: ولم کن!
لبخندش بازتر شد و گفت:
+آماندا، مردن درد نداره...
لحنش ملایم بود، انگار می خواست مرا دلداری بدهد: با من بیاین!
لئو فریاد زد: نه!
و با یک جهش ناگهانی، شیرجه زد رو زمین و چراغ قوه اش را برداشت!
+آره لئو! نورش رو بنداز بهش!
روشنایی می توانست نجاتمان بدهد! روشنایی می توانست همان طور که ری را نابود کرد، آقای داز را هم از بین ببرد!
با التماس گفتم:
+زود باش... نور رو بنداز روش!
لئو با دستپاچگی به چراغ ور رفت و بعد آن را رو به صورت وحشت زده آقای داز گرفت و دکمه اش را زد!
اتفاقی نیفتاد!
خبری از نور نشد!
_شکسته...
گمانم وقتی خورد به سنگ قبر...
قلبم به شدت می زد، برگشتم و به صورت آقای داز نگاه کردم، لبخند پیروزی روی صورتش بود!
آقای داز به لئو گفت: زحمت کشیدی!
و لبخند به سرعت از روی لب هایش پاک شد؛ از نزدیک، زیاد هم جوان و خوش قیافه نبود، پوست زیر چشم هایش ور آمده بود و شل و ول آویزان بود!
آقای داز مرا هل داد و گفت:
+راه بیفتید بچه ها!
و بعد نگاهی به آسمان انداخت؛ خورشید در حال بالا آمدن و رسیدن به نوک درخت ها بود و آسمان کم کم داشت روشن می شد؛ لئو مکث کرد!
آقای داز بهش توپید: گفتم راه بیفت!
و شانه مرا ول کرد و با حالت تهدید، یک قدم به طرف لئو برداشت!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»