eitaa logo
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
920 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ‌نآم‌اللھ...🫀!
۱-ممنونم، نظر باشه چشم🤎!' ۲-از زندگی لذت ببر😂🙂!' ۳-سلام عزیزم، ممنون🤍🫂!' ↬🌝🌿@ghatijat
۱-سلام، نظر بدین حتما میذارم🤍!' ۲-سلام، باشه حتما🙃🤎!' ۳-سلام، خیلی ممنون🤍!' ↬🌝🌿@ghatijat
-خوب‌میدانم‌حوض‌نقاشی‌من، بی‌ماهی‌است🥲❤️‍🩹:)))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بسیجۍ‌بودن‌عشق‌میخواد، ما‌جان‌میدیم‌براے‌این‌انقلاب، خستگی‌هم‌تو‌ڪٰاࢪمون‌معنا‌نداره🤞🏿🤎!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
-‌خیلی‌حسین‌، زحمت‌مارا‌کشیده‌است🥲❤️‍🩹:)))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پاࢪٺ‌‌4> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِآرون‌> از کلبه‌ام بیرون اومدم‌ و به
<پاࢪٺ5> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:‌‌ما‌بهم‌گره‌خوردیم🧬> <بہ‌نقل‌ِنرگس> از شدت دردی که از ناحیه پهلوم‌ حس میکردم چشمام رو باز کردم که با مکان ناآشنایی رو به رو شدم؛ کمی که به خودم اومدم همه اتفاقات‌ چند ساعت پیش از جلوی چشمام رد شد؛ خاکستر شدن تنها دارایی زندگیم، فرار کردنم، خوردن تیر بهم و در آخر بیهوش شدن؛ قبل از اینکه بیهوش شَم خوشحال بودم که زنده نمیمونم‌ و میتونم برگردم پیشِ بابا اما انگار سرنوشتم‌ جور دیگه نوشته شده، چون سر از یه کلبه در آواردم‌ که شباهت‌ زیادی به کلبه‌ی خودمون داشت؛ بیخیال افکارم شدم و سعی کردم که بشینم: «آخ!» آخی از دهنم خارج شد و باعث برگشتن‌ مردی به رو به روم شد‌؛ قد نسبتا‌ بلندی داشت‌؛ مو و ریش های جو گندمی رنگش‌ چهره‌اش رو جذاب‌تر کرده بود و همین باعث می‌شد که چشم ازش بر ندارم؛ شبیه بابام‌ بود، اونم موهاش جو گندمی رنگ بود و قد بلندی داشت، تنها تفاوت‌شون این بود که بابام چشمای آبی رنگی داشت و این مرد زمانی که بهم نزدیک شد، فهمیدم چشمای سبز رنگی داره‌‌؛ تقریبا کنارم بود و لب زد: «حالت خوبه، درد نداری؟» سری به معنای اینکه خوبم تکون دادم؛ از کنارم رفت و با لیوانی برگشت و اون رو توی دستم قرار داد؛ بهش که نگاه کردم دیدم آبِ، منم به شدت تشنه بودم و لجبازی رو کنار گذاشتم و اون لیوان رو تا ته سر کشیدم؛ لیوان رو بهش پس دادم‌ که لبخندی زد؛ لبخندش هم شبیه پدرم بود؛ با یادآوری بابا چشمام تَر شدن و سعی کردم که پنهون‌شون کنم؛ نگاهی به سر و وضعم‌ انداختم که با زخمم مواجه شدم که خیلی ماهرانه درمان شده بود؛ خواستم به حرف بیام و ازش تشکر کنم که اون مرد گفت: «لازم به تشکر نیست، راستش اومده بودم دریا که کمی حال و هوام رو عوض کنم که تو رو اونجا دیدم؛ نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده، اما هرموقع که خوب شدی و تونستی بهتر قدم برداری بخاطر زخمت‌، بهم بگو تا ببرمت پیش خانوادت!» چی میگفتم بهش؟! میگفتم بابام‌ چند ساعت پیش توی آتیش خاکستر شد؟! یا میگفتم سربازهای حاکم دنبالمن‌ تا بخاطر قدرتم‌ منو هم مثل خانوادم‌ بکشن؟! قطعا اگه اینا رو میگفتم منو پرت میکرد بیرون بخاطر حفظ جونِ خودش‌؛ ولی چاره‌‌ای نداشتم، منم آدم دروغگویی‌ نبودم، برای همین تصمیم گرفتم به حرف بیام و همه چی رو بگم، اما با صدای در حرف‌هایی که خواستم بزنم توی دهنم خفه شد و چشمام‌ به در خشک شد؛ ترسیدم؛ حدس میزدم اون سربازها باشن؛ اون مرد داشت به سمت در میرفت که دست‌اش رو گرفتم و گفتم: «خواهش میکنم کسی نفهمه من اینجام، قول میدم همه چی رو توضیح میدم‌!» سری تکون داد و بهم اشاره کرد که از تخت پایین‌ بیام و پشت‌اش قایم بشم تا دیدی بهم نداشته باشن؛ همینکار رو هم کردم و گوشام رو تیز کردم تا ببینم کی پشت در بود؛ اما حدس‌ام اشتباه از آب در اومده بود و انگار یکی از دوستاش بود که میخواست سری بهش زده باشه؛ اون مرد که الان فهمیدم اسمش آرونِ با گفتن ببخشیدی‌ از دوستش خداحافظی کرد و به سمت من که توی خودم جمع شده بودم و سرم روی زانوهام گذاشته بودم اومد و گفت: «نمیدونم از چی ترسیدی ولی نترس دوستم بود؛ اینجوری هم نباید بشینی به زخمت فشار میاد عفونت میکنه پاهات رو دراز کن دختر؛ نمیخوای توضیح بدی؟» کاری که گفت رو انجام دادم و پاهام رو دراز کردم؛ به حرف اومدم و هرچی رو که دیروز اتفاق افتاده بود رو با بغضِ خفه‌ای براش تعریف کردم؛ تموم مدت نگاهِ پر از بُهت‌اش رو روی خودم احساس میکردم‌؛ تموم ماجرا رو که براش تعریف کردم رو به صورت‌اش کردم و گفتم: «کاشی نجاتم نمیدادی تا راحت میشدم؛ من به جز بابام هیچکسی رو ندارم، یه عمو دارم که از همون موقعی که من به دنیا اومدم چشم دیدن ما رو نداره و پس‌مون زده؛ الان هم که خبر مرگ برادرش بهش رسیده قطعا به خونِ من بیشتر از اون سربازها تشنه‌اس، منم بهت قول میدم فردا از اینجا میرم، نمیخوام جونِت در خطر باشه!» سرم رو پایین انداختم و به قطرات اشکی که از گونم به سمت پیراهنم‌ سر می‌خورد نگاه میکردم؛ آرون از جاش بلند شد و رو به روم نشست؛ سرم رو میون دست‌هاش گرفت و با انگشت‌های مردونه‌اش اشک‌هام رو پاک کرد، و لحظه‌ای‌ منو در آغوش‌‌اش گرفت؛ عجیب بوی عطر تنِ بابام‌ رو میداد؛ خواستم دستام رو دورش حلقه کنم که به ثانیه نکشید که از بغلم بیرون اومد و به چشمام نگاه کرد و گفت: «اولا چشم‌های قشنگی داری، هر موقع میبینمش‌ یاد دریا میفتم؛ دوماً مگه من بیرون‌ات کردم یا چیزی گفتم که میخوای پاشی بری؟ سوماً منم مثل تواَم، یعنی یه جورایی داستان‌مون شبیه همه، پس خوب میتونم درکت کنم دختر؛ راستی اسمت رو بهم نمیگی؟ من آرونَم!» منظور حرفاش‌ رو نمیگرفتم ولی گفتم: «من نرگسَم‌، ولی منظورت رو نمیفهمم.‌‌..» لبخندِ تلخی زد و کنارم نشست، پاهاش رو اونجور که من دراز کرده بودم دراز کرد و مشغول تعریف‌ ماجراش‌ شد! •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نویسنده‌:میم‌.ت🖊> <کپی‌اکیداًممنوع‼️>
-پروف‌ست‌با‌رفیقتون🥲💕:))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
-بخدا‌که‌حقه‌این🤣😐:))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat