غـَرقدَررویٰاےِاۅبودَمنَدٖیدَمهٖیچرـٰا،
مَردُمـٰاناَمّامَرآمَغرۅرمۍپِندٰاشٺَند🤎..!
#دلی_طوࢪ🌿
#انگیزشی_جآت
↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_اولامنرسولیـمنریمـانۍنیستـم،
دومااونـوآقـای مطیعۍخوندهچہ،
ربطۍبهقاےنریمـانۍداره(:😂؟
#طنز🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان [پارت بیست و شش👀] •🌿•🌿•🌿•🌿•🌿• نامرمان: <میشهیکماینجابمونم:)؟> روی صندلیهای میزی نشسته
#رمان
[پارت بیست و هفت👀]
•🌿•🌿•🌿•🌿•🌿•
نامرمان:
<میشهیکماینجابمونم:)؟>
چند ضربه به سرم زدم که باعث سوزشی طاقت فرسا شد؛ سرم رو میون دستام گرفتم و لعنتی به خودم فرستادم که چرا انقدر فراموش کار شدم...
قرار شد بهش بگم که فردا بلیط برای خارج از کشور داریم ولی یادم رفت...
البته میتونستم با اون موبایلی که بهم داده بود بهش پیامک بدم ولی هربار که گوشی رو روشن میکردم یه چیزی توی درونم نمیذاشت کارم رو انجام بدم...
بیخیال شدم و زمزمه کردم:
+هرچی خدا بخواد، شاید الان که نمیتونم کاری انجام بدم خودش مانع میشه...
نگاهی به بالای سرم انداختم و ادامه دادم:
+میدونم که حواست بهم هست، حافظه ام رو بهم برگردون و منو از این سردرگمی نجات بده...
دلم بغل بابام رو میخواد بدون هیچ تردیدی...
سرم و پایین آواردم و به گوشه اتاق خیره شدم که با چمدونهای بسته مواجه شدم، تقریبا اتاقم خالی بود و مادرم توی نبودِ من هرچیزی رو که بود برای فردا جمع کرده بود؛ هوفی کشیدم و دراز کشیدم، تصمیم گرفتم کمی باهاش حرف بزنم که صدای نوتیف گوشی منو از افکارم بیرون کشید...
نگاهی به صفحه اش انداختم که با پیام اش رو به رو شدم؛ زیر لب حلال زادهای زمزمه کردم و مشغول خوندن شدم...
-دخترِ بابا چطوره؟!
نکنه خوابیدی؟!
خندهای کردم و تایپ کردم:
+نه بیدارم، ولی خوابم میاد، خواستم بهت پیام بدم قبل از اینکه بخوابم که خودت دادی...
پیام رو ارسال کردم و منتظر جوابش شدم، صدای در زدن که اومد گوشی رو سایلنت کردم و به زیر مُتَکام گذاشتم، بفرماییدی زمزمه کردم و پتو رو تا روی سینَم کشیدم...
همسرِ مادرم بود...
-دریا جان فردا ساعت ۸ شب میریم فرودگاه، ۹ هم پروازمونه...
فردا کلاس ات رو نرو...
بدون اینکه نگاهاش کنم گفتم:
+باشه، ولی کلاس ام رو میرم، میخوام معلم و دوستام رو ببینم...
هدفی از سر کلافگی کشید و گفت:
-باشه ولی هیچی بهشون نمیگی!
یادت نره...
بدون اینکه جوابی ازم بشنوه بیرون رفت و در و بست؛ زیرِ لب عوضی از طرز لحناش نِثارش کردم و گوشی رو از زیر مُتَکا بیرون کشیدم و پیام اش رو خوندم...
-خب پس زیاد مزاحمت نمیشم دخترم، برو بخواب فردا بعد کلاسات میبینمت...
بغض راهِ گلوم رو گرفت، نمیتونستم بهش بگم فردا آخرین باری که میبینمش، ولی باید از فرصتم استفاده میکردم و از زمانی که داشتم کنارش لذت میبردم...
با پیامی که اومد هرچی توی ذهنم ساخته بودم از هم پاشید:
-دریا جان من از سرِ کار برام کاری پیش اومده فکر نکنم فردا ببینمتت، مجبورم بندازم برای پس فردا، مشکلی نداری؟!
قطره اشکی از چشمم چکید، با بی میلی تایپ کردم:
+مشکلی نیست، میبینمت...
داشتم خودم رو گول میزدم، دیدنی در کار نبود، دیگه حق دیدن اش ازم محروم شده بود؛ گوشی رو توی کیف ام گذاشتم و چشمام رو بستم، و با فکرِ ندیدن اش به خواب رفتم...
•🌿•🌿•🌿•🌿•🌿•
نویسنده:میم.ت✏️♥️"
<کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است>