eitaa logo
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
911 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
۱-سلام خیر✨️!" ۲-سلام چشم میذارم😂🥲!" ↬🌝🌿@ghatijat
۱-دکمه لف رو فشار بدین☺️!" ۲-پیدا کردم عوض میکنم✨️!" ↬🌝🌿@ghatijat
۱-یکی از اعضا زحمت کشیدن✨️!" ۲-سلام یه بار رفتم کربلا🚶🏿‍♀!" ↬🌝🌿@ghatijat
مابیشترین‌چیزی‌کھ‌‌امروزنیازداریم، این‌است‌کھ‌نوجوانان‌وجوانان‌ما‌بہ، طورجدی‌درس‌بخوانند💚📚! -حضرت‌آقا:)؛ 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت‌‌ڪه‌:‌خدایا‌اگه‌یه‌وقت‌جهنمی‌، شدیم‌مارو‌از‌مسیری‌ببر‌جهنم‌ڪه، امام‌حسین‌مارو‌‌نبینه🖐🏻💔!" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
[فَـاسْـتَبِـقُواالْـخَیْـرَاتِ] دَر‌ڪار‌هٰـا؎‌‌خِیـر‌‌، -اَز‌هَـم‌دیگَر‌‌سِبقَـت‌‌بِگیری👐🏾💚..! 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازعشقِ‌رضا،‌ نبضِ‌زمان‌درنوسان‌است، از‌برکتِ‌عشقش،‌ نفسم‌در‌هیجان‌است👐🏾💚! 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان [پارت بیست و هفت👀] •🌿•🌿•🌿•🌿•🌿• نام‌رمان: <میشه‌یکم‌اینجا‌بمونم:)؟> چند ضربه‌ به سرم زدم که
[پارت بیست و هشت👀] •🌿•🌿•🌿•🌿•🌿• نام‌رمان: <میشه‌یکم‌اینجا‌بمونم:)؟> -دریا بیدار شو دیگه چقدر میخوابی... با صدای مادرم چشمام رو با هر ضرب و زوری بود باز کردم، هوا روشن بود و آفتابی که از پنجره به اتاقم می تابید نشون میداد که خوابِ زیادی داشتم و الان باید ۱۲ و یا یکِ ظهر باشه... از جام بلند شدم و دست و صورتم رو شستم، میل به چیزی نداشتم برای همین ناهاری رو که مادرم حاضر کرده بود رو کنار زدم و به خوردن لیوانِ آبی بسنده کردم‌... -چرا چیزی نمیخوری عزیزم؟! با گفتن میل ندارم آشپزخونه رو ترک کردم و رو به تلویزیون نشستم، غرق در تلویزیون بودم که سرم تیری کشید و صداهای مبهمی توی ذهنم شکل گرفت: (نمیذارم تو رو ازم بگیرن دخترم) (دریایِ بابا تویی) دردِ سرم کم کم داشت آروم میشد و من هنوز فکرِ اون صداها بودم، از اینکه توی ذهنم فقط صدا شکل می‌گرفت و هیچ تصویری نداشتم کفرم در میومد... بیخیال شدم و تلویزیون رو خاموش کردم، قبل از اینکه برم اتاقم‌ صدای همسرِ مادرم منو سر جام نگه داشت: -الان ساعتِ دو ظهره... تا هفت هرکاری داری انجام بده که باید بریم... جوابی ندادم و وارد اتاقم شدم، در رو قفل کردم و گوشی رو از توی کیف‌ام بیرون آواردم؛ حدس میزدم الان سر کار باشه و جواب نده ولی میخواستم شانس ام رو برای آخرین بار امتحان کنم... نمیتونستم حرفی از رفتن بهش بزنم ولی دلم میخواست که صداش رو بشنوم... اولین بوق... دومین بوق... سومین بوق... جواب نداد، بیخیال شدم، خواستم گوشی رو سرجاش قرار بدم که لرزش اش مانع از اینکار شد... جواب دادم: +سلام ببخشید فکر کنم بد موقع بهت زنگ زدم! -سلام دریایِ بابا خوبی؟! از لفظ اش کارخونه قند توی دلم آب شد و ادامه دادم: +مرسی شما خوبی؟! راستش خواستم یکم باهات صحبت کنم، ولی اگه کار داری بزاریم برای بعد... بعدی در کار نبود ولی نباید شک میکرد برای همین مجبور به دروغ گفتن شدم... -این چه حرفیه دخترم، من همیشه برای تو وقت دارم، گور بابای کار... چی شده که میخوای حرف بزنی؟ +چیزِ خاصی نیست فقط خواستم صحبت کنم، ناهار خوردی؟! -نه دخترم نخوردم... میل نداشتم‌... از شباهتی که امروز رخ داده بود ناخداگاه لبخندی زدم و گفتم: +منم نخوردم... صدایِ جدی به خودش گرفت و گفت: -چرا نخوردی بابا؟! چیزی ندادن بهت اونا؟! چرا میل نداشتی؟! دوست نداشتی غذاشون رو‌؟ از استرسی که داشت و از پشت گوشی به منم منتقل اش میکردم لبخندی زدم و گفتم: +نفس بگیر وسطش بابا‌... میل نداشتم و ندارم اصلا... کلا گرسنم‌ نیست... خواستم ادامه بدم که صدای در متوقف‌لم کرد، به بابا گفتم: یه لحظه صبر کن... رو به در کردم و ادامه دادم: بله؟! مادرم پشت در بود و گفت: (کاری نداشتم فقط خواستم مطمئن شم توی اتاقی...) جوابی ندادم و به حرف زدن با بابا ادامه دادم: +ببخشید مادرم بود... چی داشتم میگفتم اصن؟ بابا خنده‌ای کرد؛ باز گفتم بابا... اصلا بگم هم! چرا هر دفعه درگیر میشم با خودم؟ ولش اَه... -دریا جانم رئیس‌ام منو صدا میکنه باید برم، فردا میبینمت، امروز نمیتونم بعد کلاس‌ات بیام... فعلا دخترِ خوشگل بابا... ازش خداحافظی کردم، کاشی میتونستم یه بار دیگه ببینمش... •🌿•🌿•🌿•🌿•🌿• نویسنده:میم‌‌.ت✏️♥️" <کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است>
بـٰاتو‌از‌مـرگ‌ندآرم‌بہ‌خدا‌وآهمہ‌ایۍ، جـٰا‌نمـٰان‌پیشڪش‌ِسیّدعلۍخـٰامنہ‌ا؎💕シ' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
اگه‌می‌خواهۍ‌‌رنگین‌ڪمون‌رۅ‌ببینۍ، بایدٺحمل‌بآرون‌رۅ‌داشتہ‌باشــے💕꧇)! 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat