◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت33> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• لئو گفت: -بیا از اینجا بریم بیرون! این خونه منو
#رمان <پارت34> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
لئو شکلک در آورد؛ لب خیابان ایستادیم و از آن پایین به خانمان نگاه کردیم؛ پنجره های دوقلوی طبقه دوم مثل دوتا چشم بهمان زل زده بودند!
برای اولین بار متوجه شدم که خانه بغلی هم به بزرگی خانه ماست، فقط نمایش به جای آجر، با سنگ های کوچک تزیین شده بود؛ پرده های اتاق نشیمنش کاملا کشیده بود؛ سایبان بعضی از پنجره های طبقه بالا هم بسته بود؛ درخت های بلند، خانه همسایه را هم تاریک کرده بودند.
لئو ترکه ای را پرت کرد که پتی به دنبالش برود، و پرسید:
+از کدوم طرف؟!
من به سر خیابان اشاره کردم و گفتم: -مدرسه اونجاست!
بیا بریم نگاهی بهش بکنیم...
خیابان سر بالا بود؛ لئو یک شاخه کوچک درخت را از کنار خیابان برداشت که جای عصا ازش استفاده کند؛ هیچ کس تو خیابان نبود؛ تو حیاط های جلوی خانه هایی که از کنارشان می گذشتیم هم کسی را ندیدیم؛ از ماشین هم خبری نبود؛
کم کم داشتم به این فکر می افتادم که شهر به کلی متروک است، که آن پسر از پشت یک دیوار کوتاه بیرون آمد!
آن قدر ناگهانی سبز شد که من و جاش یکمرتبه سرجایمان ایستادیم. دستش را برایمان تکان داد و با خجالت گفت:
-سلام!
من و لئو با هم جواب دادیم: سلام!
آن وقت، قبل از اینکه من و لئو بتوانیم پتی را عقب بکشیم، دوید به طرف پسر، کفش های کتانی اش را بو کرد و شروع کرد به خرخر کردن و پارس کردن؛ پسر عقب رفت و دست هایش را برای دفاع از خودش بالا برد؛ خیلی ترسیده بود؛ داد زدم: پتی، بس کن!
لئو پتی را گرفت، اما او از غریدن دست بر نمی داشت؛ به پسر گفتم:
+نترس؛ گاز نمی گیره!
معمولا پارس هم نمی کنه؛ شرمنده!
پسر گفت: عیبی نداره!
در حالی که با من حرف می زد، چشمش را از پتی، که به خودش می پیچید تا از دست لئو خلاص شود، بر نمی داشت:
-حتما من یه بویی میدم که این طوری میکنه!
موهایش کوتاه و منگولی بود و چشم های آبی خیلی کم رنگی داشت؛ دماغ سر بالای مسخره اش اصلا به قیافه جدی اش نمی آمد؛ با وجود گرمی و رطوبت هوا، یک گرمکن آستین بلند آلبالویی و شلوار جین سیاهی پوشیده بود؛ یک کلاه بیس بال آبی هم تو جیب عقب شلوارش چپانده بود!
_ من آماندا بنسون هستم، این هم برادرم لئو عه!
لئو با تردید پتی را ول کرد؛ سگ واقی کرد، به پسر زل زد، زوزه ملایمی کشید و نشست کف خیابان و شروع کرد به خاراندن خودش!
پسر که هنوز هم با ترس و احتیاط به پتی نگاه می کرد، دست هایش را تو جیب های عقب جینش فرو کرد و گفت:
-من هم ری ثورستونه!
وقتی دید پتی دیگر به غریدن و پار کردن به او علاقه ندارد، کمی خیالش راحت شد!
یکدفعه متوجه شدم قیافه ری برایم آشناست؛ قبلا کجا دیده بودمش؟ کجا؟ آن قدر نگاهش کردم تا یادم آمد!
و نفسم از ترس بند آمد!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
یہوقتاییهمهسٺدلمونازهمہمیگیره،
ازهمہچیزناراضیموممکنہعکسالعمل، اشتباهےانجامبدیم؛اونموقعفقطبہاین،
فڪࢪڪن:اینحاݪگذراستوتموممیشه،
اࢪزشندارهخودتوبخاطࢪشاذیتکنی💚!
#پروفایل🌿
#انگیزشی_جآت
↬🌝🌿@ghatijat
خِیلیـٰامیگین:چـٰادُریَعنۍبۍکِلـٰاسۍ،
چـٰادُرحِجـٰابِبَرتَرِه،واجِبنیست...!
غـٰافِلاَزاینڪِہشَھیدهڪَمـٰایۍ،
بـٰاچـٰادُرَششَھیدشُده🚶♀️💔"!
#فاطمیه🌿
#لبیک_یا_خامنه_ای
↬🌝🌿@ghatijat
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هیچازبیمروتیڪمنگذاشتند،
یڪمدینہشریڪِاینحالِخراب،
توستمادر💔:))!
#فاطمیه🌿
#لبیک_یا_خامنه_ای
↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
بہنآماللھ...🧡!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهشهیدسیاهکالی:)