eitaa logo
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
920 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
282_28288292999660.mp3
3.87M
مــادربــہ‌تــپــش‌هــاےدل‌حــیــدࢪ؛ بـــہ‌جـــوونـــےعـــلـــےاکــــــبـــر✨🥀!" 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
•ماگدایان‌شب‌جمعہ‌ےڪویَٺ‌هستیم؛ اےبہ‌عشاق‌جهان‌سروروسالارحسین..♥️͜͡🫀•" #امام_حسین🌿 #امام_زمان ↬💓🌿
•گفتم‌ازعشق‌؛ نشـٰانی‌بہ‌من‌ِخستہ‌بگـو... گفت جزعشقِ‌حسین‌؏' هـرچہ‌کہ‌بینی‌بَدَلیست🤍🌿..′':))! 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
-☺♥️🤌...!" 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
•تا‌کےبنگارم‌غم‌بےطاقتےام‌‌‌را؟ •اےبُرده‌مرا‌‌طاقتِ‌‌ایام‌‌کجایے..🚶‍♀️🥀!؟ 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_بگیـــن‌بـــہ‌دادم‌برســـہ‌؛ اینهمـــہ‌بغـــضو‌کـــم‌کنـــہ‌🥲💙!" 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ســـر‌مے‌دهـــم‌امـــا؛ ســـر‌تســـلـیــم‌نـــدارم🇮🇷🤝!" 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت36> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• پسر قدبلندی که موهای سیاه صاف و یکدستی داشت، ما
<پارت37> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• هیچ کس به پیشنهادی ری محل نگذاشت؛ همه ساکت شدند؛ حتی پتی هم پارس نمی کرد؛ یعنی کارن واقعا گفته بود که تو خونه ما زندگی می کرده؟! دلم می خواست این را ازش بپرسم، ولی او دوباره برگشته بود تو حلقه بچه ها... حلقه؛ وقتی متوجه شدم آنها دور من و لئو حلقه زده اند، دهنم باز ماند؛ ترس برم داشت؛ خیال می کردم؟! یا واقعا داشت اتفاقی می افتاد؟! یکمرتبه قیافه هایشان به نظرم تغییر کرد؛ لبخند می زدند، ولی صورت هایشان خشک و کشیده و گوش به زنگ بود؛ انگار انتظار دردسری را می کشیدند! دو نفر چوب بیس بال دستشان بود! دختری که جوراب شلواری سبز پوشیده بود، چشمش را از من برنمی داشت، از بالا تا پایینم را نگاه می کرد و مرا وارسی می کرد! هیچ کس حرف نمی زد؛ خیابان ساکت بود و غیر از زوزه یواش پتی، هیچ صدایی نمی آمد؛ خیلی ترسیده بودم! چرا اینها ما را این طوری نگاه می کنند؟! یا شاید قوه تخیلم دوباره به کار افتاده؟! به طرف ری که هنوز کنار من ایستاده بود، برگشتم؛ اصلا به نظر ناراحت نمی آمد، ولی نگاهم را جواب نداد! +هی بچه ها... چی شده؟! سعی کردم موضوع را جدی نگیرم، ولی صدایم کمی می لرزید؛ به لئو نگاه کردم! سرش را به آرام کردن پتی گرم بود و نفهمیده بود اوضاع عوض شده! دو پسری که چوب بیس بال داشتند، آنها را تا ارتفاع کمرشان بالا گرفتند و جلو آمدند؛ نگاه تندی به حلقه بچه ها انداختم و احساس کردم ترس دارد سینه ام را می چلاند! حلقه تنگ تر شد؛ بچه ها کم کم به ما نزدیک می شدند؛ به نظرم آمد ابرهای سیاه بالای سرمان دارند پایین تر می آیند؛ هوا سنگین و مرطوب بود؛ لئو داشت با طوق قلاده پتی کلنجار می رفت و هنوز هم آن وضعیت را ندیده بود! فکر کردم شاید ری چیزی بگوید، یا جلوشان را بگیرد. ولی او خشک و بی حرکت، با قیافه بی حالت کنار من ایستاده بود؛ هر چه بچه ها نزدیک تر می شدند، حلقه کوچکتر می شد! متوجه شدم مدتی است که نفسم را حبس کرده ام، نفس عمیقی کشیدم و دهنم را باز کردم که فریاد بزنم: _ آهای بچه ها... چه کار می کنید؟! این صدای مردانه ای بود که از بیرون حلقه آمد؛ همه برگشتیم و آقای داز را دیدیم که با عجله به طرف ما می آمد؛ با قدم های بلند از خیابان می گذشت و باد لبه های کتش را عقب می کشید؛ لبخند دوستانه ای به لبش بود؛ دوباره پرسید: -چه کار می کنید؟! ظاهرا نفهمیده بود که بچه ها من و لئو را محاصره کرده اند! •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• «نویسنده:خاتون🖌» «کپی‌ممنوع‼️»