◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان <پارت40> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• جوابش را درست نشنیدم؛ سرش را تکان داد و به نظرم
#رمان <پارت41> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
وقتی از جلو زمین بازی می گذشتیم، نگاهی به نرده ای که پتی را بهش بسته بودیم، انداختمو سگ مزاحم!
از وقتی به دارک فالز آمده بودیم، با کارهایش شورش را در آورده بود!
یعنی ممکن است وقتی به خانه برسیم، آنجا باشد؟! خدا کند!
چند دقیقه بعد، من و لئو روی شن های راه ورودی خانه می دویدیم و با صدای بلند پتی را صدا می کردیم؛ در خانه یکدفعه باز شد و مادر سرش را آورد بیرون؛ سر زانوهای شلوار جینش خاکی بود و موهایش را با یک دستمال گل دار بسته بود. او و پدر مشغول رنگ کردن ایوان پشتی بودند!
_شما دوتا تا حالا کجا بودید؟!
وقت ناهار دو ساعت پیش بود!
من و لئو به جای جواب آن سوال، با هم پرسیدیم: پتی اینجاست؟!
_ تا حالا دنبال پتی می گشتیم!
_ اینجاست؟!
مادر گیج شد و پرسید:
+پتی؟!
من خیال می کردم پیش شماست!
قلبم از جا کنده شد؛ لئو خودش را انداخت زمین و از پشت، روی شن ها و برگ ها ولو شد! پرسیدم:
-تو ندیدیش؟!
صدایم از شدت ناامیدی می ارزید:
-با ما بود، ولی فرار کرد!
+آخ، چه بد!
مادر به لئو اشاره کرد که از زمین بلند شود و پرسید:
-گفتی فرار کرد؟!
فکر می کردم بهش قلاده می بندید!
لئو بی آنکه از جایش جم بخورد، با التماس گفت:
-باید کمکمون کنی پیداش کنیم، ماشین رو بیار!
باید پیداش کنیم... و همین حالا!
_ مطمئنم جای دوری نرفته؛ شما حتما دارید از گرسنگی ضعف می کنید!
بیاین تو یک چیزی بخورید تا بعد...
لئو جیغ کشید: نه، همین الان!
+چه خبره؟!
این صدای پدر بود!
صورتش پر از لکه های ریز رنگ سفید بود! تو ایوان پهلوی مادر ایستاد و پرسید:
-لئو، این داد و فریادها برای چیه؟!
برایش توضیح دادیم چه اتفاقی افتاده و او گفت که خیلی کار دارد و نمی تواند با ماشین دنبال پتی بگردد؛ مادر گفت به شرطی که اول ناهارمان را بخوریم، خودش ما را با ماشین می برد؛ دو دستی لئو را از زمین بلند کردم و کشیدمش توی خانه!
دست و رویمان را شستیم و چندتا ساندویچ کره بادام زمینی بلعیدیم، مادر ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و شروع کردیم به چرخ زدن تو محله و گشتن دنبال سگ گم شده!
بدون نتیجه!
اثری از پتی نبود!
من و لئو غمگین و دلشکسته شده بودیم! پدر به پلیس محل تلفن کرد؛ ولی مدام ما را دلداری می داد که پتی حس جهت یابی اش خوب است و امکان دارد هر لحظه سر و کله اش پیدا بشود!
ولی ما حرفش را باور نمی کردیم!
کجا رفته بود؟!
سر شام هیچ کداممان حرف نزدیم؛ آن شب طولانی ترین و وحشتناک ترین شب عمرم بود؛ لئو که هنوز بشقابش پر بود و لب به غذایش نزده بود، دوباره با بغض گفت:
-من خیلی خوب بسته بودمش!
پدر گفت:
+سگ ها تو فرار کردن استادند!
نگران نباش بر می گرده!
مادر با اوقات تلخی گفت:
-واقعا که برای مهمونی رفتن شب مناسبیه!
پاک یادم رفته بود که پدر و مادر قرار است بروند بیرون؛ یکی از همسایه ها که خانه اش یک چهار راه با ما فاصله داشت، به یک قابلمه پارتی دعوتشان کرده بود!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»