eitaa logo
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
919 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
تصورکن، -خدابااون‌عظمتش‌دوسِت‌داره🙂♥️!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
مابه‌داشتنِ‌چُنین‌تروریست‌هایی -افتخارمیکنیم🙂👐🏻!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هروقت‌کم‌آوردی‌وخسته‌شدی، بایدخودت‌رودرآینده‌ببینی، -ودست‌از‌تلاش‌بر‌ندارے🌚✨!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان↓ [توے‌شبکه‌های‌خارجی‌نشون‌دادن، تصویر‌امام‌خامنه‌ای‌ممنوعه؛چرا؟! چون‌یہ‌‌دختر‌آݪمانی‌فقط‌با‌دی
↓ [توے‌شبکه‌های‌خارجی‌نشون‌دادن، تصویر‌امام‌خامنه‌ای‌ممنوعه؛چرا؟! چون‌یہ‌‌دختر‌آݪمانی‌فقط‌با‌دیدن‌چهره‌آقا، مسلمان‌شد🙂♥️:)] {توجه:این ࢪمان بࢪ اساس تخیلات‌ نوشته شده و اسم و شخصیت‌ها همگے بر اساس ذهن نویسنده میباشد؛ اتفاق ࢪمان واقعیست اما شخصیت‌ها و مکان‌ها و اسم‌ها، زاده‌ے ذهن نویسنده است...؛} {این ࢪمان ڪوتاه است🖇‼️} •🌿•🌿•🌿•🌿•🌿• •آقاےدوست‌داشتنی:)؛ -پارت دهم:↓ -آدالیا چته؟! چرا اعصاب نداری تو؟! آدالیا که توی ماشین تاکسی کنار دوستش ماریا نشسته بود نگاهی به او انداخت و با عصبانیت گفت: هیچی بابا، امروز یکم دیر رفتم سر کلاس، استاد تنبیه‌ام کرد، گفت تحقیقی که تا سه هفته دیگه وقت داره رو من باید توی یک هفته تحویل بدم... ماریا پوزخندی زد و گفت: خب بابا گفتم ببین چی شده، یه هفته وقت داری بنویس.‌‌‌.. آدالیا عصبانیتش بیشتر شد و این دفعه با صدای بلندتری به ماریا گفت: +مگه الکیه ماریا، در مورد یک دین باید باشه تحقیقم، اونم کامل، باید دلیل بیارم، استدلال بیارم، وقتم کم هم هست‌... -آروم بابا زشته آدالیا... تو مگه مسیحی نیستی؟! در مورد همین بنویس بره دیگه... +میدونم، میخوام یه چیز دیگه باشه، همه میان در مورد مسیح مینویسین، ولی من میخوام یه چیز جذاب باشه، یه چیز متفاوت که از بقیه متمایز بشم... -من نمیدونم والا... هرکاری دلت میخواد بکن به من چه!!! <برگشت به خانه> +سلام مامان، بابا نیومده؟! داداشم کجاست؟! مادرش خسته نباشی به آدالیا گفت و به اتاق برادرِ او اشاره کرد و گفت: خوابیده، امروز ورزش داشته، خیلی از خودش کار کشیده!!! تو چی خوبی؟! ناهار میخوری؟! +نه مامان نمیخورم میل ندارم... میگم این تلویزیون توی اتاقم هنوز هم کار میکنه یا داغونه؟! -چی میگی دختر... این تلویزیون‌ اتاق تو از مال خودمون توی پذیرایی خیلی بهتره://// +خب پس هیچی من رفتم... هر موقع بابا اومد صدام‌ کن مامان!!! آدالیا به سمت اتاقش رفت و در را بست، تصمیم گرفت به سارا زنگ بزند و راجب به قضیه امروز با او صحبت کند...! گوشی‌اش را برداشت و شماره سارا را گرفت، وقتی که او برداشت بعد از احوال پرسی، کل قضیه را برایش تعریف کرد... +خب الان سارا من نمیدونم چیکار کنم... همه میان در مورد دین خودمون مینویسن ولی من میخوام یه چیز جدا باشه... -خب اگه دوست داری دین منُ بنویس!! +اسم دین‌ات چیه؟! -دین زیبای اسلام... <بعد از صحبت با سارا> صدای سارا در گوش آدالیا اِکو میشد که میگفت: دین اسلام، دین اسلام... در نظرش آمد تحقیق بدی نمیشود، حتی اگر تصمیم به نوشتن نکند، آشنایی کوچیک با دین دوستش بد نیست... آدالیا به سمت تلویزیون اتاقش‌ رفت، آن را روشن کرد و به گشتن کانال‌های تلویزیون کرد؛ تند تند کانال‌ها را رد میکرد تا چیزی نظرش را جلب کند... ناگهان در کانالی از تلویزیون ایستاد... تصویری از یک مرد که عَمامه‌ و رَدایِ مشکی به تن داشت، با قَبای آبی رنگی، نظرش را جلب کرد؛ آن مرد در حال صحبت با عده‌ای بود و کاغذی کوچک در دست داشت... آدالیا صدای مجری و خبرنگار را نمیشنید، فقط محو آن نوری بود که از صورت آن مرد دریافت میکرد و آن را می‌دید:))))" با خودش گفت.... •🌿•🌿•🌿•🌿•🌿• [نویسنده:بانو میم.ت🖊♥️:)] [ڪپی ࢪمان با ذڪࢪ نام نویسنده مشڪݪے نداࢪد، اما دࢪ غیࢪ این صوࢪت حࢪام است...؛] 🖇نظࢪاتون ࢪو دࢪ ناشناس یا پیوے بگین:)! 🖇هࢪ دو دࢪ بیو‌ے ڪاناݪ دࢪج شدن..!
مـٰاجۅیـٰاۍ‌ِسَعـٰادَتِیم‌بـٰاخـٰامِنِہ‌اِۍ، پِیرۅخَط‌ِۅِلآیَتِیم‌بـٰاخٰـامِنِہ‌اِۍ🖐🏻♥️..!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
بہ‌نآم‌اللھ...💜!
پࢪش بہ‌ اولین پُست امࢪوز . . . پُست‌های امࢪوز🌿ツ↬ اگࢪثوابی‌بود،تَقدیم‌به‌‌شهیدسیاهکالی:)!
بہ‌نآم‌اللھ...🚶🏿‍♀️!
سلام سعی میکنم پیداش کنم👀!" ↬🌝🌿@ghatijat
۱-ان‌شاء‌الله گذاشته میشه🙃!" ۲-درس و زندگی داریم😶!" ↬🌝🌿@ghatijat
هرموقع وقت کنم فعالیت میکنم😊!" باشه حتما گذاشته میشه🚶🏿‍♀️!" ↬🌝🌿@ghatijat
چادرتوبرایت، -مانندستارھ‌میماند‌بانوجان🌚💕! 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat