هدایت شده از قصه و نقاشی و کاردستی و بازی و ایده کودکانه
🖼 #طلوعی_دیگر...🔆
🤲 خدایا
🍃🌸امروزم را
🍃🌸 باعشق توآغاز میڪنم
🍃🌸بخشندگی از توست
🍃🌺عشق در وجود توست
🍃🌺قدرت در دستانِ توست
🍃🌺بخشندگی و عشق و مهر را به ما بیاموز!
☀️ سلام؛ صبحتون بخیر و همراه با عاقبت بخیری
🌐 #قرارگاه_مجازی
📲✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
39.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قصه
قصه گوی دشت ناز
Join🆔
👇
@ghesehayekoodakaneeh
هدایت شده از تدریس یار پایه ششم
⛔⛔⛔⛔⛔⛔⛔
کانال های 15 گانه مجموعه تدریس یار
👇👇👇👇👇👇
از ابتدایی تا متوسطه
☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️
کانالهایی برای بهتر دیده شدن و بهتر بزرگ شدن.
با ما دیده شوید.
جهت سفارش تبلیغ شبانه و یا روزانه
در ۱۵ کانال
@teacherschool
✅✅✅✅✅✅✅
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #ایران
هدایت شده از تدریس یار پایه ششم
⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️⚠️
((بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم))
💐باسلام وعرض ادب خدمت اعضای محترم مجموعه کانالهای تدریس یار؛
✍ضمن خیرمقدم ازاینکه باکانال خودتان همراهیدوبه سایرهمکاران ویادوستان معرفی می کنیدسپاسگزاریم.
📖 استفاده ازمحتوا وفایلهای کانال با #حفظ_لینک_بلامانع است.
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
🔴استفاده ازمحتواوفایلهادرگروههاوکانالها با تغییرویا حذف لینک کانال جنبه حق الناسی داشته موردرضایت مانیست.
▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬▬
✍پذیرشوشرایط تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار
✅تبلیغات مرتبط با فعالیتهای مدارس ودانشگاه،فرهنگی،هنری،مذهبی وقرآنی،همچنین کانالهای دراین زمینه.
✅هزینه تبلیغ هربار :هماهنگ شود
✅زمان انتخابی تبلیغ :
⏰ ۱۰صبح تا ۱ عصر ۳۵ هزار تومان
⏰ ۲عصر تا ۶ عصر ۳۵ هزار تومان
⏰ ۸شب تا ۱۱شب ۴۰ هزار تومان
⏰ ۱۱ شب تا ۷ صبح ۵۰ هزار تومان
#پست_آزاد_روزانه
۱۵ دقیقه پست آخر و ۷۲ ساعت ماندگاری در کانالها ۴۰ هزار تومان
✅پساز انتخاب ساعتوپرداختهزینهبه شمارهکارتیکهدادهمی شود عکسپرداختی ارسال نمایید تا تبلیغ شما در کانال گذاشته شود.
✅بهاحترام ورعایت اخلاق به جهت هزینه پرداختی تااتمام زمان تبلیغات درکانال هیچ پستی قرارداده نمی شود.
ارتباطبامدیر✍️
🧑💻🧑💻🧑💻🧑💻🧑💻🧑💻🧑💻🧑💻🧑💻🧑💻🧑💻🧑💻🧑💻🧑💻
هدایت شده از تدریس یار پایه ششم
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese
هدایت شده از Ltms
🖼 #طلوعی_دیگر...🔆
🤲 خداوندا
🌸تو را ستايش میكنم و از تو میخواهم که همه چیز را در این زندگی گذرا و زمینی به بهترین وجه تدبیر کنی،زیرا تنها تو میدانی که چه چیز به صلاح من است.
🤲 خداوندا
🌺ما را به سمت درهای گشوده از رحمتت هدایت کن تا بهترینها نصیبمان گردد و در روشنایی تابش خورشید خیر و نیکی را بر بندگان خود فرو فرست و ما را از رستگاران زمین قرار ده.
☀️ سلام؛ صبحتون بخیر و نیکی و با آرزوی موفقیت ملی پوشان تیم فوتبال کشورمان ⚽
🌐 #قرارگاه_مجازی
📲 ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
📚در شهری که موش آهن میخورد، کلاغ هم کودک میبرد
بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آنها را نزد دوست خود به امانت گذاشت چون فکر میکرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمیافتد. پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهنها را از او پس بگیرد.
اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود، آهنها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهنها را طلب کرد، با ناراحتی گفت: دوست عزیز، من واقعاً متاسفم اما من آهنهای تو را در گوشهای از انبار نگه میداشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهنها را خورده است.مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیلهای او را شرمنده سازد. بنابراین گفت: بله، من هم شنیدهام که موش آهن دوست دارد، تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم.
دوست بازرگان با خود فکر کرد حالا که این مرد احمق حرف مرا باور کرده، بهتر است او را برای ناهار دعوت کنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده و تردید را از او دور کنم. بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت. اما زمانی که از خانه او خارج میشد، فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد.
او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت. دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود، گفت: دوست عزیز، من شرمنده شما هستم اما امروز مرا معذور بدارید، چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم. بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت: اما من دیروز، زمانی که به خانه میرفتم، فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود میبرد.دوست خائن او که پریشانتر شده بود، فریاد زد:آخر چطور امکان دارد کلاغی که وزنش نیم من نیست، کودکی را که وزنش ده من است، بلند کند و بپرد؟ مرا مسخره کردهای؟
بازرگان بلافاصله پاسخ داد: تعجبی ندارد. در شهری که موش میتواند آهن بخورد، کلاغ هم میتواند کودکی را ببرد. دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت: حق با توست. فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم.بازرگان که دیگر ناراحت نبود، در پاسخ گفت: بله، اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم، اما تو قصد خیانت به من را داشتی.
📚کلیه و دمنه
@ghesehayekoodakaneeh
#حکایت ✏️
چوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»
@ghesehayekoodakaneeh
#ضرب_المثل
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند
یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است.
به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟
تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت:
ولی من دزد را شناختم.
دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت:
دزد همین است.
تاجر گفت: همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند :
«پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد»
@ghesehayekoodakaneeh