eitaa logo
قصه های مذهبی
9هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
803 فایل
در این کانال سعی شده قصه های مذهبی اعم از قصه های قرانی وداستان ها و سبک زندگی اهل بیت علیهم السلام قرار داده شود، به همراه رنگ آمیزی های جدید و شعرها ،سوره مدیر کانال @yazahra267 آیدی پاسخگویی و ادمینهای بارگذاری مطالب @Yass_94
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) زیارت بچه ها سلام ، اسم من رضاست . من روز تولد امام رضا علیه السلام متولد شدم ، واسه همین هم مامان و بابام اسممو گذاشتن رضا . من و علی هر هفته با همدیگه می ریم حرم و زیارت می کنیم. علی همکلاسیمه و خونشون نزدیک خونه ماست . یک روز که مثل همیشه داشتیم از مدرسه برمی گشتیم ، علی موقع خداحافظی بهم گفت : امروز یادت نره ها . بعداظهر می یام دنبالت تا بریم حرم زیارت . یک کم که رفت جلوتر برگشت و گفت : راستی رضا ! مادربزرگم ازم خواسته تا اونم با ما بیاد .آخه خیلی وقته زیارت نرفته . اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت . اما بچه ها خیلی ناراحت بودم . وقتی علی گفت : با مادربزرگش می یان حرم خیلی دلم گرفت . با خودم گفتم کاش مادربزرگ منم زنده بود و با ما می یومد زیارت . اون طوری مادربزرگامون با هم دوست می شدند و همه با هم می رفتیم زیارت . بعداظهر شد و صدای زنگ خونه به صدا دراومد . مامان منو صدا کرد و گفت : رضا جون علی اومده دنبالت . منم که از قبل آماده شده بودم از مامان خداحافظی کردم و با علی و مادربزرگش به راه افتادیم . توی راه همش فکر مادربزگم بودم خیلی دلم براش تنگ شده بود هر چی مادربزرگ علی صحبت می کرد بیشتر دلم هوای مادربزرگم رو می کرد . به حرم رسیدیم داشتیم سلام می دادیم که یک پیرزنی که روی ویلچر بود گفت : پسرم می شه کمکم کنی تا منم زیارت کنم . با حرف پیرزن خیلی خوش حال شدم . گفتم : بله حتما . منم ویلچر اون پیرزن رو کمک می کردم و هر چهار تایی با هم رفتیم زیارت . خیلی خوش گذشت . وقتی می خواستیم از هم خداحافظی کنیم پیرزن رو به من کرد و گفت : خیر ببینی پسرم . منم اون روز خیلی خوشحال شدم چون هم به یک نفر کمک کردم و هم رفتیم زیارت و اون زیارت شد یک زیارت به یادماندنی . 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) @GANJINE313 خادم کوچولو من یک آرزوی بزرگ دارم. دلم می‌خواهد وقتی بزرگ شدم، خادم حرم امام‌رضا(علیه السلام) بشوم و لباس مخصوص بپوشم و به زائرها کمک کنم: کفش‌ها را از زائرها بگیرم، جفتشان کنم و توی جاکفشی بگذارم یا مثلاً موقع نماز صف‌ها را مرتب کنم و اگر بچه‌ای گم شد ، کمکش کنم تا پدر و مادرش را پیدا کند. بعد از اینکه مامان زیارت‌نامه‌اش را خواند، آرزویم را به او گفتم. مامان گفت: «چه آرزوی خوبی! از امام‌رضا(علیه السلام) بخواه تا کمکت کنه که به این آرزو برسی.» مامان کمی فکر کرد؛ بعد گفت: «البته از حالا هم می‌تونی خادم امام‌رضا(علیه السلام) باشی، از همین حالا که توی حرم نشستیم!» تعجب کردم. پرسیدم:« چه‌جوری؟» مامان گفت:« کاری نداره: یک‌کم به اطرافت دقت کن.» کمی این‌طرف‌وآن‌طرف را نگاه کردم. چند تا مُهر گوشه‌ای افتاده بود. بلند شدم. مُهرها را برداشتم و توی جامُهری گذاشتم؛ بعد چند تا زیارت‌نامه را دیدم که روی زمین افتاده بود. تندی رفتم و آن‌ها را هم برداشتم و گذاشتم توی قفسۀ مخصوصشان. یک پسرکوچولو را دیدم که داشت با یک زیارت‌نامه بازی می کرد و نزدیک بود برگه‌هایش را پاره کند. یک شکلات به پسرکوچولو دادم و گفتم: «می‌شود مواظب زیارت‌نامه باشی و پاره یا کثیفش نکنی؟» پسرکوچولو شکلات را گرفت و زیارت‌نامه را به من داد. وقتی از حرم برگشتیم، خیلی خوش‌حال بودم؛ چون توی حرم، چند تا کار کوچولوی خوب انجام داده بودم 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
ماجرای یک سفر.pdf
6.06M
📚 (ماجرای یک سفر) داستان سفر (علیه السلام) از مدینه به مرو 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) @GANJINE313 کلاه خادم کوچولو بابابزرگ خواب بود. سینا کلاه بابا بزرگ را برداشت و سرش گذاشت و رفت توی حیاط مشغول بازی شد. جاروی کنار حیاط را برداشت و حیاط را جارو زد. در خیال خودش توی حرم بود و صحن بزرگ حرم را جارو می زد. در خیالش خادم شده بود و با لباس سیاه و کلاه قشنگش به همه لبخند می زد. سینا مشغول بازی بود که مامان بزرگ توی حیاط آمد. با دیدن کلاه بابابزرگ روی سر او خنده اش گرفت و گفت: خادم کوچولو چه کلاه قشنگی داری؟ سینا خوشحال شد و جاروکنان به مامان بزرگ گفت: من هم دلم می خواهد مثل بابابزرگ خادم حرم باشم. از این کلاه ها سرم بگذارم و صحن را جارو کنم. مامان بزرگ با مهربانی گفت: وقتی بزرگتر شدی می توانی خادم حرم شوی اما حالا بیا کلاه بابابزرگ را سرجایش بگذار تا کثیف نشود. سینا با عجله کلاه را آورد و دست مامان بزرگ داد و گفت: می شود امروز به بابابزرگ بگویید مرا هم با خودش به حرم ببرد. اگر شما بگویید قبول می کند. بعد همان جور که لبخند می زد گفت: قول می دهم بچه ی خوبی باشم. مامان بزرگ با مهربانی دست سینا را گرفت و گفت: ببینم چه کار می توانم بکنم و دوتایی با هم توی اتاق رفتند تا بابابزرگ را برای رفتن به حرم بیدار کنند. مامان بزرگ همان جور که بابابزرگ را بیدار و لباس قشنگ مشکی اش را مرتب می کرد تا بپوشد گفت: راستی آقا امروز یک خادم کوچولو توی حرم لازم ندارید که کمکتان کند. بابابزرگ همان جور که بلند شد صورتش را بشوید لبخندزنان گفت: فکر بدی نیست. به شرطی که شیطنت نکند. بعد نگاهی به سینا انداخت و گفت: خادم کوچولو زود باش لباس بپوش که برویم. سینا با خوشحالی بابابزرگ را بوسید و همراه بابابزرگ به سمت حرم به راه افتاد. به حرم که رسیدند سینا کنار بابابزرگ ایستاد. کلاه او را روی سرش گذاشت و صحن را جارو کرد و به توصیه های بابابزرگ عمل کرد. کلاه کمی برایش بزرگ بود اما سینا خوشحال بود. خوشحال بود و می خندید. او خادم حرم شده بود یک خادم کوچولو با یک کلاه قشنگ.. 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) می‌باره از آسمون هزارهزار ستــاره خورشیدخانومِ زیبا دوباره بی‌قـــراره می‌خواد که راهی بشه بیاد به‌سمت مشهــد دلش می‌خواد بشینه بـــازم کنـــار گنبــــد لبــاس نو می‌پوشـه لباسی از جنس نور با یه دلِ پر از شوق می‌رسـه از راه دور می‌خواد که آروم‌آروم حرف بزنـــه با امـــام می‌تـابـــه روی گنبـــد یعنی که «آقا، سلام» 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) @GANJINE313 (داستان پناهگاه محکم از زبان کبوتر) آیا می‌دانید مهم‌ترین مسأله در دین اسلام چیست؟ همان چیزی که هر روز توی نمازها وقتی سورۀ حمد را می‌خوانیم به آن توجه می‌کنیم! همان چیزی که در اصول دین رتبۀ اول را دارد! همان چیزی که قرآن بارها و بارها از آن سخن گفته است! همان چیزی که امام هشتم، در سفر تاریخی خود به مردم نیشابور گفتند. عجب سفری بود! به نیشابور که رسیدیم، غلغله بود. من که با دیدن آن همه جمعیت ترسیدم و پرواز کردم و روی شاخۀ درختی نشستم. مردم نیشابور خیلی امام رضا (علیه السلام) را دوست داشتند. وقتی کاروان امام می‌خواست آن جا را ترک کند، هزاران نفر دور شترها را گرفته بودند، من روی سر جمعیت پرواز می‌کردم که یک دفعه دیدم همه ساکت شدند. تعجب کردم و روی پشت بام خانه‌ای نشستم. معلوم شد که مردم از امام خواسته‌اند که برای آنها صحبت کند. @GANJINE313 حضرت نگاهی مهربان به تمام مردم کرد و گفت: «خداوند بزرگ فرمود: توحید و یکتاپرستی پناهگاه محکم من است و هرکس وارد این پناهگاه شود، از عذاب دور خواهد ماند!» خیلی‌ها این جملۀ باارزش را یادداشت کردند. دوباره صدای دلنشین امام در فضا پیچید که فرمود: «وارد شدن به این پناهگاه محکم شرطهایی دارد که من یکی از آن شرطها هستم!» جمعیت تکانی خورد و همه فهمیدند که هرکس ولایت امام رضا (علیه السلام) را نداشته باشد، روز قیامت گرفتار خواهد بود! بغ بغویی کردم و خوشحال شدم که از دوستان امام رضا (علیه السلام) هستم و ایشان را صاحب اختیار خودم می‌دانم 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) بچه و پیر و جوون آب می خورن نوش جوون چقدر شیرینه این آب باز میاد عطر گلاب وضو می گیریم این جا کنار حوض طلا می ریم من و مامان جون خوشحال و شاد و خندون سمت ضریح زیبا سلام می دیم به آقا شب و این جا می مونیم با هم دعا می خونیم از همه جای دنیا مردم می یان به این جا 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) ....آخه علی از چند روز پیش برای این روز کلی فکر کرده بود .تا به آقا چه هدیه ای بده ؟ گل باشه ؟ اسباب بازی ، دونه برای کبوترها ؟ پول های عیدی توی قلکش برای نذورات ؟ و یا ... اما اینا هیچ کدوم اونو راضی نمی کرد تا به فکرش رسید از روحانی مسجد کمک بگیره . رفت مسجد و برای ایشون ماجرا رو تعریف کرد . آقای روحانی گفت : علی جان آقا امام رضا علیه السلام دوست دارن باهاشون رفیق بشی و این بهترین هدیه است . علی پرسید : مگه می شه با آقا رفیق شد ؟ چه طوری ؟ آقای روحانی گفت : بله به حرفاشون گوش بدی و سعی کنی اونا رو انجام بدی . یک دفعه چیزی مثل برق از ذهن علی گذشت . یاد حرفای آقا معلم افتاد که می گفت : بچه ها ، دوست امام رضا علیه السلام گفتن که : هرگز ندیدم آقا کسی رو با زبان بیازارند و هرگز ندیدم آقا حرف کسی رو قطع کنند . علی تصمیم گرفت و هدیه اش رو انتخاب کرد بالاخره به حرم رسیدند علی دستای کوچیکشو به نشانه ادب روی سینه گذاشت به آقا سلام داد و گفت : امام مهربونم اومدم با شما رفیق بشم و این هدیه من به شماست امیدوارم این هدیه را از من قبول کنید . 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) هدیه به امام رضا علیه السلام عقربه های ساعت آهسته آهسته جلو می رفت . شور عجیبی تمام وجودش را فرا گرفته بود . دلش می خواست هر چه زودتر صبح بشه و به آرزوی دلش برسه . علی خوابش نمی برد . تا صبح چند بار بیدار شد . صبح شد مامان به اتاق علی آمد . تعجب کرد ! کنار تختش نشست و اونو صدا کرد . گفت : علی جان بیدار شو عزیزم . می خوایم بریم . علی از جاش پرید . با نگرانی گفت : صبح شده ، خواب موندیم ؟ مامان گفت : نه عزیزم دیر نشده بعد از خوردن صبحانه راه می افتیم . بگو ببینم چرا با لباس های مهمونیت خوابیدی ؟ علی گفت : ترسیدم دیر بشه مامان جون . زود باشین . مامان گفت : چرا این قدر عجله داری ؟ علی گفت : دیر می شه من دوست دارم زودتر ازهمه برم زیارت آقا . ممکنه شلوغ بشه ، تازه می خوام بهشون هدیه بدم . اونم چه هدیه ای ؟ مامان لبخند زد و علی رو زود در آغوش گرفت و بوسید... ادامه داستان در👇 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) 🍎سیب کوچولو قل خورد و روی زمین افتاد. دل سیب پر از غصه و غم شد،غصه اش ان قدر زیاد بود که توی دلش جا نمی شد، برای همین یک قطره اشک ازگوشه چشمش چیلیک افتاد روی زمین. دلش برای مادرش درخت هم تنگ شده بود یک قطره دیگر چیلیک افتاد . سیب از وقتی شکوفه زیبایی روی شاخه درخت بود منتظر بود، که زود بزرگ و رسیده شود،دلش میخواست وقتی سیب بزرگی می شود کسی او را گاز بزند و تا ته بخورد،بعدهم هسته اش را توی خاک بکارد، تا مثل مادرش درخت شود. اما امروز کسی سیب را از مادرش درخت جدا کرده بود ،نصفه گاز زده و روی زمین انداخته بود. وقتی سیب یادش آمد چه بلایی سرش آمده باز دلش پر از غصه شد. یک قطره دیگر چیلیک افتاد،نزدیک بود یک قطره دیگر هم بیفتد که سیب به آسمان رفت. انگار روی دست مادرش درخت بود،سیب به جای گریه خندید..... ادامه داستان در👇 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) باز هم مرا بطلب نزدیک اذان مغرب بود. خادم ها فرش های تمیز را پهن کرده بودند . زائران آقا علی بن موسی الرضا دسته دسته می آمدند و روی فرش ها می نشستند. یک پیرمرد داشت لب حوض صحن، در حالی که زیر لب ذکر می گفت وضو می گرفت. بچه ای سرش را روی پای مادرش گذاشته بود و خوابش برده بود. خادمی با مهربانی ویلچر یک پیرمرد را آورد و به خانواده اش در پیاده کردن او کمک کرد. کبوتری از روی یکی از رواق ها پرواز کرد و به سمت آسمان رفت، زن و شوهر جوانی کنار هم رو به قبله ایستاده بودند و زیارتنامه می خواندند. خانمی بسته ای شکلات به زائران آقا تعارف می کرد. خادمی با چوب پر رنگی که در دستش بود، کودکی را با مهربانی قلقلک می داد و کودک غش غش می خندید. یک مرد سیاه پوست، دست دو پسرش را گرفته بود و رو به حرم خم شده بودند و به آقا ادای احترام می کردند. علی کنار پدرش در صف نماز نشسته بود و چشم از صحن، زائران و خادم های مهربان برنمی داشت. ناگهان صدای نقاره ها بلند شد. علی عاشق این صدا بود. این چند روز که در مشهد بودند هم صبح و هم غروب منتظر بود نقاره زن ها بزنند. در تمام مدت که آنها نقاره می زدند زل می زد به آنها و در دلش شکوه و عظمت آقا علی بن موسی الرضا را بیشتر حس می کرد. مطمئن بود که وقتی از مشهد برود دلش برای صدای نقاره تنگ می شود. دلش برای خادمان آقا تنگ می شود. دلش برای کبوترهای صحن تنگ می شود. دلش برای حوض داخل صحن تنگ می شود. دلش برای این همه صفا و مهربانی تنگ می شود. دلش برای زائرانی که از همه شهرها و حتی بعضی کشورها آمده اند تنگ می شود. دلش برای آینه های داخل حرم تنگ می شود و از همه بیشتر دلش برای خود امام رضا (ع) تنگ می شود. توی دلش همان طور که رو به قبله نشسته بود گفت: آقا! ما فردا از مشهد می رویم. دلم برایتان تنگ می شود. باز هم مرا به اینجا دعوت کن. بعد جمله ای را که از پدرش یاد گرفته بود زمزمه کرد: آقاجان! باز هم مرا بطلب... 👤طیبه شادمانی 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) 📽 🌺 همخوانی زیبای 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸--------------------- @ghesehmazhbi
. @GANJINE313.pdf
1.99M
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) 🌸 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) سیب توی دست کسی بود،آدم مهربانی که میگفت:باید سیب را تا آخر بخورند و اسراف نکنند. آدم مهربان حرفهای قشنگی میزد سیب خوشحال بود و دیگر توی دلش غصه نداشت. مرد مهربان امام رضا (ع) بود. سیب مرد مهربان را خیلی دوست داشت. 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸---------------------
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) هوای مشهد قلب من امسال هم در هوای مشهد است چون رضای قلب من در رضای مشهد است قبله ی زرد منی ای امام سبز شال مثل کفتر میزنم در هوایت بال بال در هوای گنبدت گنبد زیبای تو قلب من پر میزند با کبوتر های تو 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸--------------------- @ghesehmazhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) گرد و قشنگ است و طلایی این گنبد زیبا و پرنور مانند خورشیدی بزرگ است از هر طرف پیداست از دور بر روی آن هی می نشیند بق بق بقو کلی کبوتر اطراف گنبد دسته جمعی هی می پرند این ور و اون ور این جا کبوتر ها چه شادند خیلی شما را دوست دارند این گنبد زرد و قشنگ و گلدسته ها را دوست دارند از بس که این گنبد قشنگ است از بس که خوب و مهربانید چون که امام هشتم ما توی زمین وآسمانید 💠کانال تربیتی ---------------------🌸 @GANJINE313 🌸--------------------- @ghesehmazhbi
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) آقای مهربانی! آقا امام هشتم! می خواستم بگویم اول سلام! دوم: از مادرم شنیدم همسایه کناری آن پیرمرد خوش رو راننده سواری یک روز توی کوچه بابا به او رسیده یک ربع مانده پیشش درد دلش شنیده او گفته توی عمرش مشهد نرفته انگار حتی برای یک روز! حتی برای یک بار! خیلی دلش گرفته اصلا حرم ندیده! حتما شما شنیدی هی آه می کشیده! ماشین او خراب است پول سفر ندارد سال گذشته می خواست پابوستان بیاید قسمت نشد برایش این بار قسمتش کن لطفا به مشهد خود امسال دعوتش کن @ghesehmazhbi
🌺بسته ویژه سالروز ولادت (علیه السلام) خداي خوب و دانا يه هديه داده به ما قطعه اي از آسمان قرار داده تو ايران يه گنبد پر از نور كه مي درخشه از دور يه بارگاه زيبا يك حرم باصفا قبر امام هشتم پناهگاه مردم كبوتراي بسيار تو صحن و روي ديوار پر مي زنن به سرعت گويا مي رن زيارت گنبدو كه مي بينن يواش يواش مي شينن @GANJINE313 @ghesehmazhbi
سرکار خانم حسینی زاده ادمین محترم کانال قصه های مذهبی در گذشت برادرزاده تان اقا سیدهادی که براثر تصادف جان به جان آفرین تسلیم کردند ،رو به شما تسلیت عرض میکنیم .ان شالله خداوند به شما صبری جمیل عنایت کند . اعضای محترم کانال لطفا برای فاطمه سادات کوچولو که سه ساله هستن وحال خوبی ندارن دعا کنید که زود شفای کامل بگیرند . مدیر کانال قصه های مذهبی @ghesehmazhbi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸شیعه کوچولوها بیاباهم بریم به یک سفر زیارتی😊زیارت آقای مهربون امام رضا علیه السلام🌸 🔹 ۲۳ ذی القعده زیارت مخصوص امام رضا علیه السلام 🌹 @ghesehmazhbi
سلام ✋ امروز ۲۳ ذیقعده و روز زیارتی مخصوص امام رضا علیه السلام ❤️😍🕊 ساعت ۸ امشب زیارت مختصر امام رضا علیه السلام در کانال گذاشته میشه تا همه باهم زائر آقا باشیم و برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا و شفای تمام مریض‌ها و ریشه‌کن شدن کامل این بیماری همه باهم دعاکنیم❤️🤲 ساعت ۸ به وقت قرار عاشقی منتظرتون هستم❤️🌹 @atashbe_ekhtear
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 تمام دنیا پر از آب بود و خدای مهربون توی بیست و پنج ذیقعده خاک روی زمین رو از زیر خونه ی کعبه گسترش داد و بزرگ کرد..و از اون به بعد قسمت هایی از زمین رو آب تشکیل داده و قسمت هایی رو خاک و ما هم به خاطر تشکر از خدای مهربون دور خونه ی خدا🕋 می چرخیم.... دست بزنیم ما حالا دست ها رو ببریم بالا یک، دو، سه یک، دو، سه خوشحالی کنیم حالا این زمین رنگارنگ پر از گل های قشنگ کِی اومده به دنیا کی می دونه بچه ها؟؟ بیست و پنج ذیقعده زمین به دنیا اومد تولدش شد و اون از زیر آب در اومد دست بزنیم ما حالا دست ها رو ببریم بالا یک، دو، سه یک، دو، سه خوشحالی کنیم حالا زمین از زیر کعبه خاکش زده جوونه تا که بشه یه روزی گهواره ی زمونه سال های بعد همون روز اومده اند به دنیا حضرت ابراهیمُ (سلام الله علیه) یکی حضرت عیسی (سلام الله علیه) دست بزنیم ما حالا دست ها رو ببریم بالا یک، دو، سه یک، دو، سه خوشحالی کنیم حالا چه جشن با شکوهی برپا شده بچه ها 🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊 تولد هر سه تا، مبارکه غنچه ها بیایین که بگیم شکر خدای دانا🤲 دست بزنیم ما حالا دست ها رو ببریم بالا یک، دو، سه یک، دو، سه خوشحالی کنیم حالاا @ghesehmazhbi