eitaa logo
دردِ شیرین
69 دنبال‌کننده
145 عکس
33 ویدیو
0 فایل
که با گذشتنِ نهصد سال ،هنوز حلقه ی دستانش به دورِ گردنِ خیام است... آدمی به دست عشق کشته می‌شود و تا ابد زنده می‌ماند... بمانید تا بشنوید عشق را کپی؟ به هرشکل حرام
مشاهده در ایتا
دانلود
دردِ شیرین
خواجه نصیر قصه ما در حقیقت "خواجه نصیرالدین طوسی (597-672 هجری قمری) یکی از بزرگترین دانشمندان و فیلسوفان ایرانی در قرن سیزدهم میلادی بود. او در زمینه‌های مختلفی از جمله ریاضیات، نجوم، فلسفه، منطق و کلام فعالیت داشت و آثار مهمی از خود به جای گذاشت. ▎زندگی‌نامه📖🎬 ((خواجه نصیرالدین طوسی در شهر طوس (در نزدیکی مشهد کنونی) به دنیا آمد. او در جوانی به تحصیل علوم دینی و فلسفی پرداخت و به زودی به عنوان یکی از برجسته‌ترین دانشمندان زمان خود شناخته شد. پس از حمله مغول به ایران، او به دربار هلاکوخان رفت و در آنجا نقش مهمی در تأسیس رصدخانه مراغه ایفا کرد.)) 🪄🪄🪄🪄🪄🪄🪄🪄🪄🪄 ▎آثار و دستاوردها📩📜 1. ریاضیات: خواجه طوسی در زمینه هندسه و مثلثات کارهای مهمی انجام داد. او کتاب "تجرید القواعد" را نوشت که در آن به بررسی مباحث هندسی و ریاضی پرداخت. 2. نجوم: رصدخانه مراغه که توسط او تأسیس شد، یکی از مهم‌ترین مراکز نجومی در تاریخ اسلام بود. او در این رصدخانه به اصلاح تقویم و مطالعات نجومی پرداخت. 3. فلسفه: خواجه نصیرالدین طوسی آثار زیادی در زمینه فلسفه اسلامی نوشت. او به خصوص در فلسفه مشاء و اشراق تأثیرگذار بود و تلاش کرد تا اندیشه‌های فلسفی ارسطو را با تعالیم اسلامی ترکیب کند. 4. منطق: او همچنین در زمینه منطق کارهای مهمی انجام داد و تأثیر زیادی بر توسعه منطق اسلامی داشت. 5. کلام: خواجه طوسی در مسائل کلامی نیز فعال بود و کتاب‌هایی درباره مباحث اعتقادی نوشت. ▎تأثیرات❣ خواجه نصیرالدین طوسی تأثیر زیادی بر علم و فلسفه اسلامی و همچنین بر علم غربی داشت. آثار او به زبان‌های مختلف ترجمه شده و به عنوان منابع معتبر علمی مورد استفاده قرار گرفته‌اند. به طور کلی، خواجه نصیرالدین طوسی نه تنها یک دانشمند برجسته، بلکه یک شخصیت فرهنگی مهم در تاریخ ایران و جهان اسلام محسوب می‌شود.
و حالا داستان واقعی زندگی خواجه نصیر و ورودش به دربار مغول که تاحالا کسی نشنیده🥲✨✨ . .
ظلم چنگیز و مغولان تیغی شده بود بر گردن نحیف مردمِ ایران. خواجه نصیر جوانی مستعد بود ، محب اهل بیت و سیاست مدار. اما با توجه به خفقان آن زمان نمی‌توانست به تنهایی وارد دربار شده و آبی شود بر دل های سوخته مردم. بنابر این با توسل به امامان کتابی نوشت در وصف ۱۴ معصوم و به طرف یکی از خلفای عباسی رفت تا بابت تقدیم آن کتاب مقام و سرمایه ای دریافت کند و به کمک مردم بشتابد.(۲۰سال برای کتابت این کتاب وقت گذاشته بود!) از قضا وقتی رسید که خلیفه ناصبی کنار شط آب در حال خوشگذرانی بود. کتاب را به ندیمه های خلیفه داد و خلیفه بعداز اینکه چشمانش به مناقب ائمه اطهار خورد از شدت بغض آن کتاب را درون آب انداخت و به تمسخر گفت: - چه صدایی داشت! سپس روبه خواجه کرد و پرسید: - اهل کجایی؟! خواجه فرمود اهل طوسم! گفت: از گاوان یا خران آن مکانی؟! خواجه فرمود از گاوانِ آن مکانم! دستیار خلیفه گفت: شاخت کجاست؟! خواجه فرمود: شاخم را در طوس گذاشته ام، می روم و آن را می آورم. سپس خواجه مغموم و درمانده به طوس برگشت . ادامه👇👇👇
دردِ شیرین
ظلم چنگیز و مغولان تیغی شده بود بر گردن نحیف مردمِ ایران. خواجه نصیر جوانی مستعد بود ، محب اهل بیت
همانطور که دلشکسته بود به خواب فرو رفت و در خواب امام زمان(عج) را دید امام زمان به او دعا و توسلی آموخت که به کمک آن به حاجت اصلی خود ینی کمک به مردم ایران برسد. با نشاط از خواب بیدار شد که متوجه شد بخشی از دعا یادش رفته دوباره به خواب رفت. و در کمال تعجب دوباره نسخه کامل دعا به او گفته شد و پس از بیداری آن را به تحریر درآورد و تمام و کمال انجام داد. دوباره با حضرت قائم دیدار کرد... حضرت به او گفت: زنی در شهر زندگی می‌کند که دو فرزند یتیم دارد یکی از آن ها پسر است او را به سرپرستی بگیر و تربیت کن. در آتیه این فرزند سلطنت است، و به تو کمک می‌کند. خواجه نصیر به حرف حضرت عمل کرد. پس از اینکه آن پسر را بزرگ کرد و به او علم های لازم را تعلیم داد آن پسر به سلطنت رسید و خواجه نیز وزیرش شد. آن پسر هلاکوخان بود:) زمانی نگذشت که هلاکوخان به قدرت رسید و به شهری که خلیقه عباسی حاکم آن بود حمله کرد، آنهم به همراه خواجه نصیر! خواجه نصیر به خلیفه و دستیارش نگاهی کرد و با اشاره به هلاکوخان قدرتمند گفت: - من برگشتم و شاخم را همراهم آوردم! سپس خلیفه ناصبی به دست هلاکوخان کشته شد. سالها از آن واقعه گذشت و خواجه نصیر به حاجتش رسید و کمک های شایانی به مردم ایران کرد و توانست با درنده خویی دربار مغول مبارزه کند. و آن دعایی که امام عصر بهشون معرفی کردند در دست علما و عرفا چرخید و هنوز هم از طریق آن حاجت هایشان را به دست می اورند:) "پایان"
و اما ما در روند داستان دردشیرین کمی در داستان واقعی تغییر ایجاد کردیم! ما همزمان با حمله مغول وارد ایران شدیم و خواجه را قبل از نوشتن این کتاب و ماجرا پیدا کردیم و با استفاده از تلاش های شبانه روزی مون و تقدیر! ۲۵ سال حدودا زودتر وارد دربار مغول شدیم😂🤝✨
امیدوارم از شنیدن این داستان پر درسِ واقعی لذت برده باشید:)
شبت بخیر عزیز روزهای سخت من✨🫂
‹ گرچه غم بسیار اما شادی از ما دور نیست. ›
دوست داشتن آدم‌ها را می‌توان از توجه آن‌ها فهمید وگرنه حرف را که همه می‌توانند بزنند. [پائولو کوئلیو]
┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈• •~|✨دردشیرین✨|•~ قسمت :نود و یک افراح از یارِ مرموزش تردست ، زمان خواسته بود. تا در رابطه با اوخوب فکر هایش را بکند. برای راحتی اش، درون اتاقی به تنهایی، روزها را سپری می‌کرد. به امید روزی که بالاخره با فکرهای پریشانش کنار بیاید؛ و تصمیم درستی بگیرد. با کلافگی به رخت خواب رفت. به نقش و نگار های سقف چشم دوخت . دنیایش به موهای موج داری تبدیل شد . کار هرشبش بود خیال بافتن! تنها جایی که آزادانه و بی دلهره می‌زیست؛ خیال هایش بود. خیال می‌بافت . متوجه نگاه های پنهانی تردست از میان در نبود. کار هرشب او بود ! ساعاتی به تماشایش مشغول می‌شد . دلش نمی‌خواست جایی برود اما باید به قرار شبانه می‌رسید. در کلبه ای که درست پشت قصر بود ؛جمع شدند. آقای چاووشی که بارها گفته بود دل خوشی از سیاست ندارد، فقط برای مردم دردمندی که کارد به استخوان شان رسیده بود ؛ شروع به صحبت کرد. - بچه ها تا الان تمام تلاش شون رو کردن تا مردم زخم خورده ی مظلوم، از خیمه ی انزوا خارج بشن .شمشیر ظلم ستیزی به دست بگیرن! اما مالیات، ترس از گشنگی ، خوره شده ، افتاده به تن شون. دیروز وفتی از میدون شهر رد میشدم دیدم؛ یه زن تمام زیورآلات شو داد به یه سرباز، برای دو مشت گندم! هول شد ، گندم ها رو بر زمین ریخت. سرباز مانع شد ،تا جمع شون کنه و گفت" "گندمی که بر زمین ریخته شده دیگر برای رعیت نیست" زیرا این زمین ملک فرمانروای ماست! دختر بچه ای کنار زن بود گوشواره هایش را درآورد و به سرباز داد ،تا راضی شود. گندم هایی که باهزار سنگ و کولاخ مخلوط شده را جمع کنند. وقت این رسیده عدالت وارد قانون و دربار بشه... مخصوصا برای حاکمان شهر های مختلف . خواجه نصیر بسیار متاثر شده بود. سری تکان داد و گفت: - این امر گرچه ضروری ست، اما به زمان زیادی نیاز دارد! دربار چنگیز سرتاسر مملو از حاکمانی ست که قدرت و نفوذ زیادی دارند. و بر خوی وحشی‌گری شان مصمم اند. حال باید من به مقام وزارت برسم تا تسلط بیشتری بر امور پیدا کنم. جناب تردست این را کاملا به شما می‌سپارم. که بدون هیچ شک و شبهه ای وزیر وقت را عزل کنید و پس از چند روز به بهانه ای مناسب بین من و پسر ارشد وزیر من را به عنوان جانشین انتخاب کنید . تردست سری به نشانه تایید تکان داد.شاهزاده که از ابتدا با چهره ای در هم به فکر فرو رفته بود به حرف آمد و گفت: - و اما پدرم! باید به بیرون قصر انتقالش بدهیم. من تا وقتی که داخل قصر باشد؛ از جانب اطرافیانش احساس خطر میکنم. در همین زمان بود که در کلبه با شدت زیادی باز شد ! و قامت طغرل که یکی از حاکمان و درباریان سرشناس بود در چهارچوب در نمایان شد. قهقه ای سر داد. با سربازی که همراهش بود وارد کلبه شد؛ و در را پشت سرش بست. بی مقدمه به چهره های حیرانشان نگاهی کرد و ادامه داد: -پس درست حدس میزدم! دیگر چنگیزی در میان نیست. ✨ مثل دیروز دوست ندارمت دیگر متحول شده ام دوست ترت میدارم.✨