🔰 پندانه
عارفی به شاگردانش گفت:
بر سر دنیا کلاه بگذارید
پرسیدند: چگونه؟
گفت:
نان دنیا را بخورید
ولی برای آخرت کار کنید.
#پندانه
لینک عضویت در کانال 👇👇
https://eitaa.com/ghessehayezendegi
📌قصه های زندگی(پادکست صوتی و تصویری )
💎 مردان سیاهپوش
📕 نویسنده و راوی: مصطفی بادله
🔰 قسمت دوازدهم
#قصه_های_زندگی
#مردان_سیاهپوش
لینک عضویت در کانال 👇👇
https://eitaa.com/ghessehayezendegi
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌قصه های زندگی(پادکست صوتی و تصویری )
💎 مردان سیاهپوش
📕 نویسنده و راوی: مصطفی بادله
🔰 قسمت دوازدهم
#قصه_های_زندگی
#مردان_سیاهپوش
لینک عضویت در کانال 👇👇
https://eitaa.com/ghessehayezendegi
🔰 پندانه
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد.
شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ...!
استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛
بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين!
مقدارى پول درون آن قرار بده
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد
و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد.
با گريه فرياد زد : خدايا شکرت !
خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .
ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت.
استاد به شاگردش گفت:
هميشه سعى کن براى خوشحالى ات ببخشى نه بستانی...
#پندانه
لینک عضویت در کانال 👇👇
https://eitaa.com/ghessehayezendegi
🔰پندانه
🔻 حکایت
✍مرد خسیسی، خربزهای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه رود ...
عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت، قاچی از خربزه را به رسم خانزادهها میخورم و باقی را در راه میگذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد ...
البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت گوشت خربزه را نیز میخورم تا گویند خان را چاکرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خوردهاند ...
سپس آهنگ خوردن پوست آن را کرد و گفت : این نیز میخورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است ...
و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یکجا بلعید و گفت : " اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفته است! "
(خسیس نباشید)
#پندانه
لینک عضویت در کانال 👇👇
https://eitaa.com/ghessehayezendegi
🔰پندانه
مرد افلیج و اسب سوار
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مردِ سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. مرد افلیج وقتی بر اسب سوار شد دهنه ی اسب را کشید و گفت :
اسب را بردم و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی، جوانمردی را هم بردی! اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم
مرد افلیج اسب را نگه داشت ، مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی، زیرا می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند...
کلیله و دمنه
#پندانه
لینک عضویت در کانال 👇👇
https://eitaa.com/ghessehayezendegi
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌قصه های زندگی(پادکست صوتی و تصویری )
💎 مردان سیاهپوش
📕 نویسنده و راوی: مصطفی بادله
🔰 قسمت سیزدهم
#قصه_های_زندگی
#مردان_سیاهپوش
لینک عضویت در کانال 👇👇
https://eitaa.com/ghessehayezendegi
.
🔰 پندانه
گويند؛ صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت .
نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند كه پس از نماز، بر منبر رود و پند گويد .
پذيرفت .
نماز جماعت تمام شد .
چشم ها همه به سوى او بود.
مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست .
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت :
مردم !هر كس از شما كه مى داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد!
كسى برنخواست . گفت :
حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است ، برخيزد! باز كسى برنخواست .
گفت : شگفتا از شما كه به ماندن اطمينان نداريد و براى رفتن نيز آماده نيستيد!!!!
#پندانه
لینک عضویت در کانال 👇👇
https://eitaa.com/ghessehayezendegi
🔰 پندانه
قالیچه سوخته
♻️ مردی که *ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود* يک ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ توی خونه ﺩﺍﺷﺖ،
ﮔﻮﺷﻪی ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
چون مجبور بود؛ همون رو برداشت برد بازار برای فروش.
ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﯼ كه میرﻓﺖ، میگفتن: ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﺎ ۱۰۰ تا۱۵۰ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ نمیخریم.
ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩ و به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮﻥ ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ میرفت.
داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩﻫﺎ، حاج جواد فرشچی ﻣﻐﺎﺯﻩﺩﺍﺭ، از منصفهای بازار و از ارادتمندان اهل بیت(علیهم السلام) بود ،ایشون پرﺳﯿﺪ:
قالیِ خوبیه؛ چرا ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰلمون ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،
ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ، ﺫﻏﺎلها ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ.😭
حاججواد یک تکونی به خودش داد و گفت : گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟
گفت: بله
حاججواد گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ و آقای ﻣا ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻦ ١ ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺍﺯﺕ میخرﻡ.😭
قالیچه رو خرید و روی میزش پهن کرد و تا آخر عمرش روی قسمت سوختهی قالیچه که به اندازهی کف دست بود گل محمدی پرپر میکرد و دوستان صمیمی و همکارانش همه به نیّت تبرک، یک پَر از گلها را برداشته، توی چاییشون میریختند.
✳️ اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ تو روضه سوخته ﺑﻮﺩ قیمت گرفت؛
کاش دلمون تو روضهها بسوزه؛
اونوقت بگیم: *یا امام حسین دل سوخته رو چند میخری ؟
#پندانه
لینک عضویت در کانال 👇👇
https://eitaa.com/ghessehayezendegi
🔰 پندانه
خدا؟! حاضر.
هر روز فکر می کردم چگونه می توانم، نماز و خدا و نیاز به آن را در ذهن کودکان جای دهم؟
قدم اول را برداشتم؛ اولین روزی که به مدرسه و کلاس رفتم، اسامی دانش آموزان را بر اساس حروف الفبای فارسی در دفتر حضور و غیاب کلاس نوشتم.
از اول حروف الفبا تا هشتمین آن، که حرف «ح» بود ادامه دادم، جلوی نهمین حرف، که حرف «خ» بود، در دفتر نوشتم: « خداوند بزرگ »
و سپس باقی اسامی دانش آموزان را یادداشت کردم. پس از پایان کار، اسامی دانش آموزان را خواندم. هر دانش آموز پس از شنیدن نام خودش، بلند جواب می داد:«حاضر!»
تا به نهمین نام رسیدم؛ « خداوند بزرگ » به بچه ها نگاه کردم، همه متحیر بودند که این نام را بر چه اساسی صدا زدم. چند لحظه سکوت کردم، کسی صحبتی نمی کرد.
سپس دوباره با تاکید بیش تر، نام را صدا کردم؛ «خداوند بزرگ!» در این موقع، چند دانش آموز خندیدند. من خیلی آرام و معمولی گفتم: بچه ها چرا تعجب می کنید؟
یکی از بچه ها گفت: آخه خانم معلم، ما که دانش آموزی با این نام نداریم؟ من با لبخند گفتم: درسته بچه ها، اما در این دفتر من باید اسم تمام کسانی را که در کلاس هستند بنویسم، آیا شما فکر می کنید، خداوند چون دانش آموز نیست، در این کلاس حضور ندارد؟
پس از کمی مکث دوباره گفتم: بچه ها، یک جایی را به من معرفی کنید که خدا در آن جا نباشد. بچه ها همگی گفتند، خدا همه جا هست.
گفتم: پس خدا حتما در کلاس ما هم هست، فقط باید کمی دقت کنیم تا خدا را همیشه در کنار خودمان ببینیم.
به همین دلیل، هر وقت من یا مبصر، حاضر و غایب کردیم و به نام « خداوند بزرگ » رسیدیم، هر کس، خدا را در کلاس و در کنار خودش احساس کرد، بلند جواب دهد:« حاضر»
سپس دفتر را برداشتم و دوباره خواندم:« خداوند بزرگ!» همه ی بچه ها با صدای بلند و با شوق گفتند:« حاضر»
از احساس لذت، اشک بر چشمانم حلقه زد؛ زیرا خودم بیش از هر بار، وجود خدا را در کلاس احساس کردم.
✍🏻منبع: مجله رشد معلم
#پندانه
لینک عضویت در کانال 👇👇
https://eitaa.com/ghessehayezendegi
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌قصه های زندگی(پادکست صوتی و تصویری )
💎 مردان سیاهپوش
📕 نویسنده و راوی: مصطفی بادله
🔰 قسمت چهاردهم
#قصه_های_زندگی
#مردان_سیاهپوش
لینک عضویت در کانال 👇👇
https://eitaa.com/ghessehayezendegi
🔰 پندانه
حکایت کوه نورد!( اعتماد به خدا )
اين داستان غم انگيز کوهنوردي است که مي خواست به بلندترين کوه ها صعود کند. تصميم گرفت . تنها به قله کوه برود . هوا سرد بود وکم کم تاريک ميشد . سياهي شب سکوت مرگباري داشت . و قهرمان ما بجاي اينکه چادر بزند و استراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد . همه جا تاريک بود و جز سو سوي ستارها وماه از پشت ابرها چيز ديگري پيدا نبود . و قهرمان ما چيزي به فتح قله نداشت که ناگهان پايش به سنگي خورد و لغزيد و سقوط کرد.
در آن لحظات سقوط خاطرات بد و خوب بيادش آمد . داشت فکر ميکرد چقدر به مرگ نزديک است . که در آن لحظات ترسناک مرگ وزندگي احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط زمين و آسمان مانده است. درآن وقت تنگ ودرد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فرياد زد خدايا مرا درياب و نجات بده . صدایي لطيف و آرام از آسمان گفت چه مي خواهي برايت بکنم . قهرمان ما گفت کمکم کن نجات پيدا کنم . صدا گفت آيا واقعا فکر ميکني من مي توانم تو را نجات دهم قهرمان کوه نورد ما گفت البته که تو مي تواني مرا کمک کني چون تو خداوندي و قادر بر هر کاري هستي . آن صدا گفت پس آن طناب را ببر و اعتماد کن . اما قهرمان ما ترس داشت و اعتماد نکرد و چسبيد به طنابش.
و چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده او را پيدا کردند که فقط يک متر با زمين فاصله داشت.
حکایت خیلی از ماهاست...
همیشه به خدا اعتماد کن.
#پندانه
لینک عضویت در کانال 👇👇
https://eitaa.com/ghessehayezendegi