🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#داستانِ_واقعی
#قسمت_اول
#سه_دقیقه_درقیامت
⭕️اَیَحْسَبُ الْاِنْسانُ اَنْ یُتْرَکُ سُدًی
آیا آدمی پندارد که اورا مُهمِل از تکلیف وثواب وعقاب گذارند ؟
(۳۶ /قیامت)
مهمل یعنی فرو گذاشته شده ، رها شده ،بی اساس ، بیهوده
🌕داستان سه دقیقه تا قیامت 🌕
💬احوال کسی که لحظاتی توانسته از محدوده ی زمان ومکان که کالبد انسان درآن گیراست خارج شود ۰
پیمانه ی عمر تمام نشده وفرشته ی مرگ ، آنان را برای همیشه از بدن جدانکرده است ۰
خداوند از این طریق به بقیه ی انسانها یاد آور می شود که غرق دنیای مادی نشوند وخودرا برای #بازگشت و#معاد آماده سازند ۰
✍در اینجا به سراغ یکی از کسانی می رویم که تجربه ای خاص داشته ۰
کسی که برای چند دقیقه از دنیای مادی خارج می شود و با التماس به دنیا برمی گردد#صحبتهای او گوئی بیان مطلب کتابهای #معاد است شما هم با ما همراه شوید۰
😊 پسری بودم که در مسجد و پای منبر ها بزرگ شدم۰ در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم۰ در دوران مدرسه و سالهای پایانی #دفاع_مقدس شب و روز ما حضور در مسجد بود ۰
🔹سال های آخر دوران دفاع مقدس با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم ۰
🔹راستی من در آن زمان در یکی از شهرستان های کوچک استان اصفهان زندگی می کردم ۰
دوران #جبهه و#جهاد برای من خیلی زود تمام شد و #حسرت_شهادت بر دل من ماند۰
🔹 اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه #کسب_معنویت انجام میدادم ۰
می دانستم که شهدا قبل از #جهاد_اصغر در #جهاد_اکبر موفق بودند لذا در نوجوانی تمام #همت من این بود که گناه نکنم
وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که یک وقت #نگاهم با #نامحرم_برخورد نداشته باشم ۰
🔹 یک شب با خدا #خلوت کردم و خیلی گریه کردم در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من #آلوده_به این #دنیا و #زشتی ها و #گناهان نشوم۰
❌ بعد با التماس از خدا خواستم که مرگ مرا زودتر برساند گفتم من نمیخواهم #باطن_آلوده داشته باشم من میترسم به #روزمرگیِ دنیا مبتلا شوم و #عاقبت خود را #تباه کنم لذا به حضرت عزرائیل التماس میکردند که زودتر به سراغم بیاید۰
✍ادامه دارد ۰۰۰۰۰
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#داستانِ_واقعی
#قسمت_دوم
#سه_دقیقه_تاقیامت
يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ
(ياد كن) روزى كه خداوند شما را براى (حضور در) روز اجتماع گرد مىآورد آن، روزِ حسرت و پشيمانى است۰(تغابن /9)
🌕 دنباله ی داستان 🌕
✍چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم .با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد ، قبل از ظهر پنجشنبه ، کاروان ما حرکت کند۰
🔹 روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم ۰قبل از خواب ، دوباره به یاد حضرت #عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای #نزدیکی_مرگ کردم ۰
🔹البته آن زمان سن من کم بود و فکر می کردم کار خوبی می کنم ۰نمی دانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعایی نکردهاند۰ آنها دنیا را #پلی برای رسیدن به #مقامات_عالیه در #آخرت می دانستند۰
🔹خسته بودم و سریع خوابم برد۰ نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم ۰
بلافاصله دیدم #جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده ۰از #هیبت و #زیبایی او از جا بلند شدم۰ با ادب سلام کردم۰
🔹ایشان فرمود : با من چه کار داری؟ چرا اینقدر #طلب_مرگ می کنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده ۰
فهمیدم ایشان حضرت #عزرائیل است۰
ترسیده بودم. اما با خودم گفتم :اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است، پس چرا مردم از او می ترسند؟!
🔹 می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند۰ #التماسهای من بی فایده بود۰ با اشاره به حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم !
🔹در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم۰ راس ساعت ۱۲ ظهر بود ۰هوا هم روشن بود۰ موقع زمین خوردن، نیمه چپ من به شدت درد گرفت ۰در همان لحظات از خواب پریدم۰ #نیمه شب بود۰ می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً در می کرد !!
🔹خواب از چشمانم رفت این چه رویایی بود ؟!واقعا من حضرت عزرائیل را دیدم!؟ ایشان چقدر زیبا بود!؟
📚ادامه دارد۰۰۰۰۰
•┈┈••❥•🌺یــا رضــا🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#داستانِ_واقعی
#قسمت_سوم
#سه_دقیقه_تاقیامت
يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَت مِن سُوء
روزى كه هر كس، هر كار #نيكى انجام داده #حاضر بيابد و هرچه #بدی کرده
🌕 سه دقیقه تا قیامت 🌕
✍روز بعد از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم ۰همه سوار اتوبوس ها بودند که متوجه شدم رفقای من ، حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند۰
☘سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم ۰در مسیر برگشت ،سر یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد کرد ۰
☘آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم ۰
☘نیمه چپ بدنم به شدت درد می کرد۰ راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید می لرزید، فکر کرد من حتماً مردهام۰
☘ یک لحظه با خودم گفتم : پس جناب #عزرائیل به سراغ ما هم آمد ۰آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج می شود ، به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ،
ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود، نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد!
☘ یکباره یاد خواب دیشب افتادم ، با خودم گفتم: این تعبیر خواب دیشب من است ، من #سالم میمانم ۰
☘حضرت عزرائیل گفت :که وقت رفتنم نرسیده ، #زائران امام رضا منتظرند، باید سریع بروم ۰ از جا بلند شدم ، راننده پیکان گفت :شما #سالمی !!
گفتم :بله موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم ۰با اینکه خیلی درد داشتم ، به سمت مسجد حرکت کردم۰
☘ راننده پیکان داد زد : آهای ، مطمئنی سالمی ؟!
بعد با ماشین دنبال من آمد ، او فکر می کرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم ۰کاروان #زائران مشهد حرکت کردند ، درد تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت ۰
☘بعد از آن فهمیدم که تا در #دنیا_فرصت_هست باید #برای_رضای_خداکار_انجام دهم و دیگر #حرفی از #مرگ نزنم ۰
❌ #هرزمان_صلاح_باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد ، اما همیشه #دعا می کردم که #مرگ_ماباشهادت باشد۰
✍ادامه دارد۰۰۰۰
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_چهارم
#داستانِ_واقعی
🌕#سه_دقیقه_تاقیامت🌕
✍ فهمیدم که منظور ایشان مرگ من و انتقال من به آن جهان است.
مکثی کردم و پسرعمه اشاره کردم و گفتم:
من آرزوی شهادت دارم سالها به دنبال شهادت بودم حالا با این وضع بروم؟!
☘اما اصرارهای من بی فایده بود باید میرفتم.
دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند برویم.
بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم لحظهای بعد خود را همراه این دو نفر در یک بیابان دیدم.
☘ زمان اصلا مانند اینجا نبود و در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم.
آن زمان کاملا متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده اما احساس خیلی خوبی داشتم از آن درد شدید راحت شده بودم شرایط خیلی عالی بود.
☘ در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند حالا داشتم این دو را می دیدم.
چقدر زیبا و دوست داشتنی بودند،دوست داشتم همیشه با آنها باشم
☘ در وسط یک بیابان خشک و بی آب و علف حرکت می کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم.
☘به اطراف نگاه کردم سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سراب دیده می شد. اما آنچه می دیدم سراب نبود،شعله های آتش بود.
حرارتش را از دور احساس میکردم.
☘ به سمت راست خیره شدم در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم.
☘ به شخص پشت میز سلام کردم با ادب جواب داد.
منتظر بودم می خواستم ببینم چه کار دارد.
آن دو جوان که در کنار من بودند عکس العملی نشان ندادند.
اما همان جوان پشت میز، یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد و به آن کتاب اشاره کرد و گفت:
💥#کتاب_خودت هست بخوان امروز برای #حسابرسی،هم اینکه #خودت آن را ببینی #کافی است.
❌ چقدر این جمله آشنا بود.در یکی از جلسات قرآن استاد ما این آیه را اشاره کرده بود:
"اِقرَا کِتابِک کَفی بِنَفسِکَ الیَومَ عَلَیکَ حَسیبا"
☘نگاهی به اطراف کردم و کتاب را باز کردم:
بالای سمت چپ صفحه اول
با خط درشت نوشته شده بود:
۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز
از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟ گفت سن بلوغ شما است.
شما دقیقا در این تاریخ به بلوغ رسیدید.
در ذهنم بود که این تاریخ یک سال از ۱۵ سال قمری کمتر است، اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.
☘ قبل از آن و در صفحه سمت راست اعمال خوب زیادی نوشته شده بود:
از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و...
❌پرسیدم: اینها چیست؟
گفت اینها #اعمال_خوبی است که قبل از بلوغ انجام داده ای. همه این کارهای خوب برایت #حفظ شده است.
قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت نمازهایت خوب و مورد قبول است،برای همین وارد بقیه اعمال می شویم.
☘ یاد حدیثی افتادم که پیامبر فرمودند: #نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد #نماز های_پنجگانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سوی خدا بالا می رود نماز های پنجگانه است و نخستین چیزی که درباره آن از #امتم_حسابرسی می شود نماز های پنجگانه میباشد.
✍ادامه دارد۰۰۰۰
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_پنجم
#داستانِ_واقعی
🌕 #سه_دقیقه_تاقیامت 🌕
☘️من #قبل از #بلوغ نمازم را شروع کرده بودم و با #تشویق های پدر و مادرم همیشه در #مسجد_حضور داشتم.کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم #قضا شود.
☘اگر یک روز خدای نکرده نماز صبحم #قضا میشد تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را #شکر همیشه #اهمیت می دادم.
☘ وقتی آن (#ملک؛ )یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه رفت، یاد حدیثی افتادم که #معصومین علیه السلام فرمودند:
🔻 #اولین چیزی که مورد #محاسبه قرار می گیرد #نماز است.اگر نماز #قبول شود بقیه #اعمال قبول می شود و اگر نماز رد شود...
☘خوشحال شدم به صفحه اول کتاب نگاه کردم، از همان روز بلوغ تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. #کوچکترین کارها حتی #ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و #صرف نظر نکرده بودند.
تازه فهمیدم که
🔻فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ خَیرًا یَرَهُ
یعنی چی!
☘هرچی که ما اینجا #شوخی_حساب کرده بودیم آنها #جدی_جدی نوشته بودند.
درداخل این کتاب ، در کنار هر #نوشته #چیزی_شبیه_یک_تصویر_کوچک وجود داشت.
وقتی به آن خیره می شدیم مثل #فیلم به #نمایش در می آمد،
درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید فیلم آن #ماجرا_را_مشاهده میکردیم با تمام جزئیات.
❌یعنی در #مواجهه با #دیگران_حتی_فکر_افراد را هم میدیدیم لذا
نمی شد هیچ کدام از این کارها را #انکار کرد.
❌غیر از #کارها حتی #نیت های ما #ثبت شده بود.آنها همهچیز را #دقیق نوشته بودند.
جای هیچگونه اعتراضی نبود، تمام اعمال ثبت بود.
هیچ حرفی هم نمیشد زد...
☘اما خوشحال بودم که از کودکی همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم و خودم را از همین حالا در بهترین #درجات_بهشت می دیدم!
☘همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خودم #افتخار می کردم یک دفعه دیدم یکی یکی #اعمال خوبم در حال #محو شدن است!!
❌ صفحه ای که پر از اعمال خوب بود ناگهان تبدیل به کاغذ سفید شده بود!
با عصبانیت به آقایی که پشت میز نشسته بود گفتم: چرا اینها #محو شد؟مگه من این همه کارهای #خوب_نکرده ام؟
☘گفت:بله درسته،اما همان روز غیبت یکی از دوستانت را کردی.اعمال خوب شما به #نامه_عمل او منتقل شد.
🔥با عصبانیت گفتم چرا، چرا همه اعمال من؟؟ او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر که می فرماید:
👇#سرعت_نفوذ_آتش در#گیاه_خشک، به پای سرعت اثر #غیبت در #نابودی_حسنات بنده نمی رسد.
✍رفتم صفحه بعد.
☘آن روز هم پر از #اعمال خوب بود،نماز اول وقت مسجد، بسیج، هیئت،رضایت پدر مادر و..
تمام اعمال خوب، مورد تایید من بود.
☘آن زمان دوران #دفاع مقدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند،خیلی از کارهای #خوبی که #فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری می شد،اما با تعجب به یکباره مشاهده کردم که دوباره تمام اعمال من در حال #محو شدن است!
❗️گفتم: این دفعه چرا!
من که در این روز #غیبت نکردم؟
☘جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیت را مسخره کردی،این عمل #زشت باعث #نابودی_اعمال شد. سپس بدون اینکه حرفی بزند آیه ۳۹ سوره یاسین برایم یادآوری شد:
🔥 روز قیامت برای #مسخره کنندگان روز #حسرت بزرگی است.
"یا حَسرَةً عَلَی الْعِبادِ ما یَاتِیهِم مِن رَسولٍ اِلّا کانوا بِهِ یَسْتَهْزِون"
☘خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد.
من خیلی اهل #شوخی و #سرکار گذاشتن #رفقا بودم. با خودم گفتم اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من #خرابه...!
✍ادامه دارد ۰۰۰۰۰
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_ششم
#داستانِ_واقعی
🌕#سه_دقیقه_تاقیامت🌕
✍رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم اما در این شوخی ها با رفقا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم.
☘ غیبت نکرده بودم،هیچ گناهی همراه با شوخی های من نبود. برای همین #شوخی ها و #خنده ها به عنوان کار #خوب ثبت شده بود.
☘با خودم گفتم: خدا را شکر. یاد حدیثی افتادم که امام #حسین علیه السلام می فرماید:
برترین اعمال بعد از اقامه نماز #شاد_کردن_دل_مومن است. البته از طریقی که گناه در آن نباشد..
☘خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد با تعجب دیدم ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده!
به آقایی که پشت میز نشسته بود با تعجب و لبخند گفتم: من که در سنین نوجوانی مکه نرفتم.
گفت:ثواب #حج ثبت شده، برخی اعمال باعث می شود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود، مثل اینکه از سر #مهربانی به پدر و مادر نگاه کنید، یا مثلاً زیارت با #معرفت امام رضا علیه السلام و...
☘ اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی از اعمال خوب من در حال پاک شدن است دیگر نیاز به سوال نبود خودم مشاهده کردم که آخرش با #رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم.
☘یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که میفرمود #برخی_اعمال_باعث_حبط و نابودی اعمال خوب انسان میشود...
به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید! همینطور اعمال خوب من دارد #نابود می شود!!
☘سری به نشانه ناامیدی و این که نمیتوانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند.
همینطور #ورق میزدم و اعمال خوبی را میدیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم اما یکی یکی #محو میشد...
❌فشار روحی شدیدی داشتم،کم مانده بود دِق کنم...
#نابودی_همه_ثروت_معنوی ام را به چشم می دیدم اما نمی دانستم چه کار کنم...
✍ادامه دارد۰۰۰۰۰
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_هفتم
#داستانِ_واقعی
🌕#سه_دقیقه_تاقیامت🌕
☘خیلی ناراحت بودم،ای کاش کسی بود که میتوانستم گناهانم را گردن او بیاندازم و اعمال خوبش را بگیرم.
اما هرچی میگذشت #بدتر میشد..
☘جوان پشت میز ادامه داد: وقتی اعمال شما بوی #ریا بدهد پیش خدا هیچ #ارزشی ندارد. اعمال خالصت را نشان بده تا کارت سریع حل شود.
☘ همانطور که با #ناراحتی_کتاب_اعمال را ورق می زدم ناگهان دیدم بالای صفحه با خط درشت نوشته شده:
❌🔅نجات یک انسان🔅❌
خوب به یاد داشتم که ماجرا چیست.
به خودم افتخار کردم وگفتم: خدا را#شکر این کار را #واقعاً_خالصانه برای خدا انجام دادم.
☘ ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای شنا کردن اطراف سد زاینده رود رفته بودیم.
رودخانه پر از آب بود.
☘ناگهان صدای جیغ و داد یک زن و مرد همه را میخکوب کرد.
یک پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا میزد.
☘ من شنا و #غریق نجات بلد بودم.
آماده شدم که به داخل آب بروم اما رفقایم #مانع شدن آنها گفتند اینجا نزدیک سد است و خطرناک...
☘ اما یک لحظه با خودم گفتم: فقط برای خدا و پریدم توی آب.
خدا را #شکر که توانستم این بچه را نجات بدهم .او را به #ساحل آوردم و با کمک #رفقا بیرون آمدیم.
☘پدر و مادرش از من تشکر کردند و شماره تماس و آدرس من را گرفتند.
این #عمل_خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بود.خوشحال بودم که #لااقل یه #کار_خوب با #نیت_الهی پیدا کردم.
☘اما یکباره #مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم در حال پاک شده است!!
❗️ با ناراحتی گفتم:مگر نگفتی فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشد #حفظ میشود؟؟ من این کار را فقط برای خدا انجام دادم،پس چرا دارد پاک میشود؟؟
☘️جوان لبخندی زد و گفت: درست میگویی اما شما در مسیر برگشت به سمت خانه با خودت چه گفتی؟
☘یکباره فیلم آن #لحظات را دیدم.. نیت درونی من #مشغول_صحبت بود! من با خودم می گفتم: خیلی کار مهمی کردم.. اگر جای پدر و مادر این بچه بودم به همه خبر می دادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت.
☘اگر من جای مسئولین استان بودم یک #هدیه_حسابی تهیه میکردم و مراسم ویژه می گرفتم اصلا باید خبرنگاری ها و روزنامه ها با من مصاحبه کنند..
☘خلاصه فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد، روزنامهها با من مصاحبه کردند. استاندار همراه با خانواده آن بچه به دیدنم آمد و یک #هدیه_حسابی برای من آوردند.
☘جوان پشت میز گفت: اول برای #رضای خدا کار کردی اما بعد خرابش کردی! آرزوی اجر دنیایی کردی و #مزدت را هم گرفتی درسته؟
گفتم راست می گویی.. همه اینها درست است.
بعد با #حسرت_عظیمی گفتم: چه کار کنم دستم خیلی خالیه.
☘️جوان پشت میز گفت:خیلی ها کارهایشان را برای خدا انجام میدهند اما باید #تلاش کنند تا آخر این #اخلاص را حفظ کنند. بعضی ها کارهای #خالصانه را در همان دنیا #نابود میکنند!
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_هشتم
#داستانِ_واقعی
🌕 #سه_دقیقه_تاقیامت 🌕
☘حسابی به مشکل خورده بودم.. اعمال خوبم به خاطر شوخی ها و صحبت های پشت سر مردم و غیبتها نابود میشد و اعمال زشت من باقی می ماند.
☘البته وقتایی که یک کار خالصانه انجام داده بودم همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت میشد،چرا که در قرآن آمده بود: ان الحسنات یذهبن السیئات..کارهای نیک گناهان را پاک میکند.
☘زیارت های اهل بیت در نامه عمل من بسیار تاثیر مثبت داشت.البته زیارت های با معرفتی که با گناه آلوده نشده بود.
اما خیلی سخت بود!
هر روزِ ما دقیق بررسی و حسابرسی میشد کوچکترین اعمال مورد بررسی قرار می گرفت.
☘به یکی از روزهای دوران جوانی رسیدیم اواسط دهه هشتاد!
یکدفعه جوان پشت میز گفت: به دستور آقا اباعبدالله الحسین ۵ سال از اعمال شما را بخشیدیم و این ۵ سال بدون حساب طی می شود.
☘با تعجب پرسیدم یعنی چی؟
گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی می ماند.
❌❄️نمیدانید چقدر خوشحال شدم.۵ سال بدون حساب و کتاب!!
گفتم: علت این دستور آقا برای چه بود؟
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند..
☘بعد از سقوط صدام در دهه هشتاد چندبار به کربلا رفته بودم.
دریکی از این سفرها پیرمرد کرولالی با ما بود که مسئول کاروان به من گفت:
میتوانی مراقب این پیرمرد باشی؟
☘خیلی دوست داشتم تنها باشم و با مولای خود خلوت کنم اما با اکراه قبول کردم.
☘پیرمرد هوش و حواس درست حسابی هم نداشت و دائم باید مواظبش میشدم تا گم نشود.تمام سفر من تحت شعاع حضور پیرمرد سپری شد.
☘حضور قلب من کم رنگ شده بود، هر روز پیرمرد با من به حرم می آمد و برمیگشت چون باید مراقب این پیرمرد میبودم.
☘روز آخر قصد خرید یک لباس داشت فروشنده وقتی فهمید متوجه نمی شود قیمت راچند برابر گفت. جلو رفتم و گفتم:چه میگویی آقا؟ این آقا زائر مولاست،این لباس قیمتش خیلی کمتر است...
🍀 خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای پیرمرد خریدم و او خوشحال و من عصبانی بودم.
☘ با خودم گفتم:عجب دردسری برای خودم درست کردم! این دفعه کربلا اصلاً حال نداد...
☘یکدفعه دیدم پیرمرد ایستاد روبه حرم کرد و با انگشت دستش من را به آقا نشان داد و با همان زبان بی زبانی برای من دعا کرد.
☘جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد آقا امام حسین علیه السلام شفاعت کردند و گناهان ۵ ساله را بخشیدند.
باید در آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید که بعد از این اتفاق چقدر خوشحال شده بودم.
☘ صدها برگ در کتاب اعمال من جلو می رفت،اعمال خوب این سال ها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱💐🌱
ترتیل و تفسیر قرآن
.
.
روایات و داستان های جذاب وکوتاه
عکس ،گیف، استیکر، نماهنگ
https://eitaa.com/joinchat/1418985474C8453b3ce78
@ghoranvasonat
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_نهم
#داستانِ_واقعی
🌕#سه_دقیقه_تاقیامت🌕
✍در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم شب های جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن فعالیت نظامی و.. داشتیم.
☘ در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت.
ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت می کردیم. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم.
☘یک شب زمستانی برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان بره و برگردد؟
☘ گفتم: اینکه کاری ندارد. من الان می روم. او به من گفت باید یک لباس سفید بپوشی. من از سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم.
☘ صدای خس خسِ پای من بر روی برف از دور شنیده میشد. اواخر قبرستان که رسیدم صوت قران شخصی را شنیدم...
☘ یک پیرمرد روحانی از سادات بود شب های جمعه تا سحر داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد.
☘فهمیدم که رفقا میخواستند با این کار با سید شوخی کنند!
می خواستم برگردم اما با خودم گفتم
که اگر الان برگردم رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند.
☘ برای همین تا انتهای قبرستان رفتم هرچی صدای پای من نزدیکتر میشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد. از لحنش فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم.
☘ تا این که بالای قبر رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود.
تا مرا دید فریاد زد و حسابی ترسید.
من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم.
پیرمرد رد پایم را در داخل برف گرفت و دنبال من آمد.
☘وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود .ابتدا #کتمان کردم اما بعد معذرت خواهی کردم و با #ناراحتی بیرون رفت .
حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عمل حکایت آن شب را دیدم!
☘نمی دانید چه #حالی بود وقتی #گناه یا #اشتباهی را در نامه عمل می دیدم مخصوصاً وقتی کسی را #اذیت کرده بودم از $درون_عذاب می کشیدم.
☘از طرفی در این مواقع #باد_سوزان از سمت چپ وزیدن میگرفت.طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن #داغ می شد.
وقتی چنین عملی را مشاهده کردم و گونه آتش در نزدیکی خودم دیدم دیگر #چشمانم_تحمل نداشت.
☘ همان موقع دیدم که این پیرمرد سید که چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت.
سپس به آن جوان گفت:
من از این مرد نمیگذرم او مرا #اذیت کرد و ترساند.
من هم گفتم به خدا من نمی دانستم که سید در #داخل_قبر دارد #عبادت می کند.
☘ جوان به من گفت: اما وقتی نزدیک شد فهمیدی که دارد قرآن میخواند چرا برنگشتی؟
دیگر حرفی برای گفتن نداشتم...
☘خلاصه پس از #التماسهای من، #ثواب دو سال از عبادت هایم را برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دوسال نمازی که بیشتر به جماعت بود...#دوسال_عبادت را دادم #فقط به #خاطر_اذیت و #آزار یک #مومن...!
ادامه دارد ...
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_دهم
#داستانِ_واقعی
🌕#سه_دقیقه_تاقیامت🌕
✍اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم:#حرمت_مومن_از_کعبه بالاتر است.
☘ در لابلای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین برخوردم،کسی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی داشتیم و همدیگر را سرکار می گذاشتیم.
❌ یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و بدجوری ضایعش کردم.
موقع خداحافظی از او عذرخواهی کردم او هم چیزی نگفت.
☘روز آخر که می خواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم دوباره به او زنگ زدم و گفتم:
فلانی به تو خیلی #بد کردم تو را یک بار ضایع کردم .بعد در مورد عمل جراحی گفتم تا گفت:
حلال کردم،ان شاالله که سالم برمیگردی.
👌آن روز در نامه عمل همان ماجرا را دیدم.
☘ جوان پشت میز گفت:
این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد، اگر #رضایتش را نمی گرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را می دادی تا رضایتش را کسب کنی.
‼️مگر شوخی است #آبروی_یک_مومن را بردی!!
☘می خواستم همانجا زارزار گریه کنم.برای یک شوخی بی مورد دو سال عبادت هایم را دادم. برای یک غیبت بیمورد بهترین اعمال خوب من محو میشد...
☘چقدر حساب خدا دقیق است،چقدر کارهای #ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید #افسوس بخوریم...
☘ در این زمان جوان پشت میز گفت:
شخصی اینجاست که ۴ سال منتظر شماست، این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود اما معطل شماست.
‼️با تعجب گفتم:از کی حرف میزنی؟
☘ناگهان یکی از پیرمرد های مسجد مان را دیدم که در مقابل هم و در کنار همان جوان ایستاد.
خیلی #ابراز_ارادت و گفت
کجایی،چند سال منتظر تو هستم.
☘بعد از کمی صحبت پیرمرد ادامه داد: زمانی که شما در مسجد و بسیج مشغول فعالیت فرهنگی بودید تهمتی را در جمع به شما زدم،برای همین آمدم که حلالم کنید.
آن صحنه برایم یادآوری شد که مشغول فعالیت در #مسجد بودم،کارهای #فرهنگی بسیج و...
❌این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بودند و پشت سر من حرف می زدند که واقعیت نداشت.
به من #تهمت بدی زد و نیت ما را زیر سوال برد...
☘آدم خوبی بود،اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود.
☘به جوان پشت میز گفتم:
درسته ایشان آدم خوبی بوده اما من همینطوری از ایشان نمی گذرم ،دست من خالیست هرچه می توانی ازش بگیر.
☘تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم:
"هر کسی در روز #جزا برای خودش گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و #مجال این نیست که به #فکر_کس_دیگری باشد."
☘جوان هم رو به من کرد و گفت:این بنده خدا یک #وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده و ثواب زیادی برایش میآید.
☘یک حسینیه را در شهرستان شما خالصانه برای #رضای خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده می کنند.
اگر بخواهی ثواب کل حسینیه اش را از اومی گیرم و در نامه عمل شما می گذارم تو او را ببخشی.
☘با خودم گفتم: #ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟؟خیلی خوبه.
بنده خدا پیرمرد خیلی ناراحت و افسرده شد اما چارهای نداشتیم.
#ثواب_یک_وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت #بهشت_برزخی.
☘تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر #تهمت به یک نوجوان یک چنین #خیراتی را از دست می دهد پس ما که هر روز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه #عاقبتی خواهیم داشت..
❌⛔️ما که به راحتی پشت سر افراد جامعه و دوستان و آشنایان خود هر چه می خواهیم می گوییم...
ادامـــــه دارد....
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_یازدهم
#داستانِ_واقعی
🌕#سه_دقیقه_تاقیامت🌕
✍ باز جوان پشت میز به #عظمت_آبروی_مومن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند:
□ کسانی که دوست دارند زشتیها در میان مردم با ایمان رواج یابد برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است.
❌امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه میفرمایند:
هرکس آنچه را درباره #مومنی ببیند یا بشنود برای دیگران بازگو کند از #مصادیق این آیه است.
☘ایستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه میکردم.
یکی آمد و دو سال نمازهای من را برد. دیگری آمد و قسمتی از کارهای خیر مرا برداشت.
بعدی....
☘ بلاتشبیه شبیه یک گوسفند که هیچ اراده ای ندارد و فقط نگاه می کند من هم نگاه میکردم. چون هیچ گونه #دفاعی در مقابل دیگران نمی شد کرد.
☘در دنیا انسان در #دادگاه از خود #دفاع میکند و خود را تا حدودی از #اتهامات_تبرئه میکند
اما اینجا مگر میشود چیزی گفت؟ حتی آنچه در #فکر_انسان بوده برای همه نمایان است چه برسد به اعمال...
☘در کتاب اعمال خودم چقدر گناهانی را دیدم که مصداق این #ضربالمثل بود آش نخورده و دهن سوخته!
☘ شخصی در میان جمع #غیبت کرده یا تهمت زده و من هم که #غیبت_را_شنیده بودم در گناه او شریک شده بودم...
چقدر گناهانی را دیدم که هیچ #لذتی برایم نداشت و فقط برایم گناه ایجاد کرد! خیلی سخت بود خیلی...
☘حساب و کتاب خود به دقت ادامه داشت اما زمانی که #نقایص_کارهایم را میدیدم، #گرمای چپ گرمای شدیدی از سمت چپ به سوی من می آمد حرارتی که نزدیک بود و تمام بدنم را #میسوزاند!
🔥همه جای بدنم می سوخت به جز #صورت و #سینه و #کف_دست_هایم!
‼️برای من جای تعجب بود چرا این سمت بدنم نمیسوزد.. جواب سوالم را بلافاصله فهمیدم.
☘از نوجوانی در #جلسات_فرهنگی مسجد حضور داشتم.
پدرم به من #توصیه میکرد که وقتی برای آقا امام حسین علیه السلام و یا حضرت زهرا و اهل بیت علیه السلام اشک میریزی
☘قدر این اشک را بدان و به #سینه و #صورت خود بکش من نیز وقتی در مجالس اهل بیت گریه میکردند #اشک خود را به صورت و سینه می کشیدم.
❌حالا فهمیدم که چرا این سه عضو بدن نمیسوزد
☘نکته دیگری که در آن واحد شاهد بودم به #اشکال_توبه به درگاه الهی بود و دقت کردم که برخی از #گناهانم در کتاب اعمال نیست.
آنجا #رحمت خدا را به خوبی حس کردم... بعد از اینکه انسان از #گناه_توبه کند و دیگر سمتش نرود گناهانی که قبلاً مرتکب شده بود کاملا از اعمالش #حذف می شود.
☘ حتی اگر کسی #حق الناس بدهکار است،اما از طلبکار خود بی اطلاع است با دادن #رد_مظالم برطرف میشود.
☘ اما #حق الناسی که صاحبش را بشناسد باید در دنیا برگرداند... اگر یک بچه از ما _طلبکار باشد و در دنیا حلال نکرده باشد باید در آن #وادی_صبر کنیم تا بیاید و حلال کند۰
✍ادامه دارد۰۰۰۰۰
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝
🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺
@ghoranvasonat
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹
#قسمت_دوازدهم
#داستانِ_واقعی
🌕#سه_دقیقه_تاقیامت 🌕
✍از ابتدای جوانی به #حقالناس بیت المال بسیار اهمیت می دادم.
☘ لذا وقتی در #سپاه مشغول به کار شدم سعی میکردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم به کار شخصی مشغول نشوم و یا اگر در طی روز کار شخصی یا تلفن شخصی داشتم، کمی بیشتر اضافه کاری بدون حقوق انجام میدادم.
با خودم میگفتم حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است.
این موارد را در نامه عمل می دیدم..
☘ جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر که بیت المال بر گردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب میکردی!
اتفاقا در همانجا کسانی را میدیدم که شدیداً گرفتار هستند گرفتار #رضایت تمام مردم،گرفتار بیتالمال!
☘این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد زمان و مکان در آنجا وجود نداشت.
☘ من به راحتی می توانستم کسانی را که قبل از من وفات کردن ببینم یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند.
یا اگه کسی را میدیدم لازم صحبت نبود به راحتی می فهمیدم که چه مشکلی دارد.
☘ چقدر افرادی را دیدم که با #اختلاس و #دزدی_از_بیت المال و آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمامی مردم کشور حتی آنهایی که بعدها به دنیا می آیند #حلالیت می طلبیدند!!
☘اما در یکی از صفحات این کتاب قطور یک مطلبی برای من نوشته شده بود که خیلی وحشت کردم!
☘یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چند جلد کتاب به! واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت:
اینها باشد اینجا تا سربازهایی که بعد می آیند در ساعات بیکاری استفاده کنند.
☘ کتابهای #خوبی بود،یک سال روی تاقچه بود.
سربازهایی که شیفت شب داشتند یا ساعات بیکاری استفاده میکردند.
بعد از مدتی من از آن واحد مکان دیگری منتقل شدم،همراه با وسایل شخصی که بردم کتابها را هم بردم.
☘ یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت احساس کردم که این کتابها استفاده نمی شود شرایط مکان جدید واحد قبلی فرق داشت و سربازان و پرسنل کمتر اوقات بیکاری داشتند.
☘️لذا #کتابها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشد بهتر استفاده میشود.
جوان پشت میزش اشاره به ماجرای کتابها کرد و گفت: این کتابها جزو بیتالمال و برای آن مکان بود.
☘چون #بدون_اجازه آنها را به مکان دیگری بردی اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمیآوردی
باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به مانند شما می آمدند حلالیت میطلبیدی.
☘خیلی #ترسیدم! به خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم و کتابها را استفاده شخصی نکرده و به منزل نبرده بودم..خدا به داد کسانی برسد که بیتالمال را ملک شخصی خود کردهاند!
درآن لحظه یکی از دوستان همکار مخلص و مومن در مجموعه دوستان را دیدم.
☘ مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند.
اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره در جیب خودش گذاشت،
☘ روز بعد در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت.
وقتی مرا در آن وادی دید به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر میکنند که این پول برای من است و آن را خرج کرده اند.
تورو خدا برو به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برساند. من اینجا #گرفتارم برای من کاری بکن.
☘ تازه فهمیدم چرا انقدر بزرگان در مورد بیت المال حساس هستند!
راست می گویند که #مرگ_خبر نمی کند.
✍ادامه دارد ۰۰۰۰
•┈┈••❥•🌺•❥••┈┈•
╔═🦋🌿════╗
@dastane313
╚════🌿🦋═╝