•کتابفروشی ارواح🌬
#جنگجوی_عشق
من نمی توانم جای خودم را در جهانِ آنها پیدا کنم و آنها نمیتوانند _نباید_ با من به جهانِ من بیایند. آنها به آنچه که من نیاز دارم، نیاز ندارند.
•کتابفروشی ارواح🌬
#جنگجوی_عشق
ما آدمهای اطرافمان را میدیدیم که لبخند میزدند و تکرار میکردند:
"من خوبم! من خوبم! من خوبم!"
و ما خودمان را _خودِ واقعیمان را_ پیدا کردیم که با همه ی ظاهرنماییها نمیتوانستیم به آنها بپیوندیم. ما باید حقیقت را می گفتیم... و حقیقت این بود:
" نه، اصلا حالم خوب نیست."
اما هیچکس نمیدانست چطور با شنیدنِ این حقیقت کنار بیاید، بنابراین ما راه های دیگری برای بیان آن پیدا کردیم...
•کتابفروشی ارواح🌬
#جنگجوی_عشق
ما اون آدمای رو دماغه ی کشتیِ تایتانیکایم که اشاره میکنیم و داد میزنیم "هی! کوه یخ"! اما بقیه فقط میخوان به رقصیدنشون ادامه بدن. اونا نمیخوان خوشیهاشونو متوقف کنن. نمیخوان قبول کنن که جهان چقدر شکنندهست؛ واسه همینه که تصمیم میگیرن وانمود کنن این ماییم که شکستهایم.
•کتابفروشی ارواح🌬
#جنگجوی_عشق
میگوید:... سلام کردن اونقدرام که تو فکر میکنی کار سختی نیست.
میگویم: مسئله فقط سلام کردن نیست. موضوع بعد از سلام کردنه. خب بعدش چی؟
(مکالمه من و مامانم😂
وقتی میگه به فلانی بزنگ یا باهاش بحرف)
•کتابفروشی ارواح🌬
#جنگجوی_عشق
ما هر دو دارای جسم ایم،
و این اشتراک، برایمان کافیست.
(وقتی تفاهمی پیدا نمیکنی😂:)
هیچ جنگے بین تو و دنیای بیرون نیست.
جنگ اصلی بین اراده و بهانه است!
@Book_club
•کتابفروشی ارواح🌬
#کتابخانه_نیمهشب
دید که همه زندگیشان را ساختهاند، جز او.
(نشه در آینده اینجوری شیم ا...)
•کتابفروشی ارواح🌬
#کتابخانه_نیمهشب
به درکی کاملا واضح و آشکار رسید؛
برای این زندگی ساخته نشده بود.
•کتابفروشی ارواح🌬
#کتابخانه_نیمهشب
در ابتدا حقیقت برایش سنگینتر از آن بود که بتواند درکش کند. بعد ناگهان به ذهنش هجوم آورد و او را با دنیایی ناشناخته آشنا کرد...