eitaa logo
دختر باید خانوم باشد
10.3هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
4هزار ویدیو
97 فایل
مداحی رمان شعر داستان کلیپ حجاب عفاف تبلیغات پربازده سفیــــر 313 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/573243688C45fe529fd3 " نشر مطالب صدقه جاریه است "
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼ســـلام 🌼آقای جهان 🌼اگرسلام کردن 🌼به شمانبود 🌼آفتاب هر روزصبح 🌼به چه امیدی سر 🌼درآسمان میکشید باسلام به امام‌زمان روزمان را زیباکنیم السلام علیک یا اباصالحَ المهدی(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸پروردگارا 💫دلم میخواهد آرام صدایت کنم: 🌸« یا رب العالمین » 💫و بگویم : 🌸 تو خودِ آرامشی 💫 و من، خودِ خودِ بیقرار 💟 خدایا مراقب دستان ما باش ڪہ جز بسوی تو باز نگردد 💟 مراقب قلب ما باش ڪہ فقط خانہ محبت تو باشد 💟 ڪمڪمان ڪن تا با مردم مہربان باشیم تا محبت ومہربانی تورا با تمام وجودمان احساس ڪنیم 🌸«الهی وربی من لی غیرک»
امتحانِ سخت.mp3
1.1M
  💥 امتحانِ سخت! ▫️تک تک ما امتحان خواهیم شد، همانگونه که سپاهیان طالوت امتحان شدند امتحان سپاه طالوت ☜ تحمل تشنگی و ننوشیدن آب گوارا بود! و امتحانِ امروز ما......⁉️
📌 🔺ماهیان ازآشوب دریا به خدا شکایت بردند، 🔹دریا آرام شد، 🔺ولي آنها اسیر تور صیادان شدند، 🔹آشوب زندگی حکمت خداست. 🔺ازخدا دل آرام بخواهیم نه دریای آرام... 🔅امام رضا علیه السلام: ايمان‌ چهار ركن‌ است‌ : توكل‌ بر خدا ، رضا به‌ قضاى‌ خدا ، تسليم‌ به‌ امرخدا ، واگذاشتن‌ كار به‌ خدا 📚تحف‌ العقول‌ ، ص‌ 469
18.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ایمان یعنی چی؟ 🔸یک تعریف متفاوت و دلنشین که احتمالا کمتر شنیده‌اید! 🔸بخشی از مبحث چگونه به خدا و امام زمان(عج) مقرب شویم؟ 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان شناسی ۲٠۹.mp3
12.59M
۱۹۷ ✘ چطور میشه بعضیا توفیق شون زیاده؟ شاید از نظر توان و تمکن در هر بُعدی از بقیه پایین‌تر باشند، اما توفیقات شون در گره‌گشایی، در رشد کردن، در رشد دادن دیگران، و ... بیش از بقیه است؟
الحمدالله علی کل حال🙏
‍ 🌷 – قسمت 2⃣2⃣ ✅ فصل هفتم ... دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید. عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می‌خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: « قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است. » به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آن‌جا بود. داشت از درد به خود می‌پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی‌دانستم چه‌کار کنم. گفتم: « یک نفر را بفرستید پی قابله. » یادم آمد، سر زایمان‌های خواهر و زن‌برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می‌کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه‌ی اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می‌شد، سفارش‌هایی می‌کرد؛ مثلاً لباس‌های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه‌ی بی‌کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چندتا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله‌های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می‌دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می‌آوردیم. بالاخره قابله آمد. دلم نمی‌آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله‌اش را کم و زیاد می‌کنم یا نگاه می‌کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله‌های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می‌خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک  و قشنگ گریه‌ی نوزادی توی اتاق پیچید. همه‌ی زن‌هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند. قابله بچه را توی پارچه‌ی سفید پیچید و به زن‌ها داد. همه خوشحال بودند و نفس‌هایی را که چند لحظه پیش توی سینه‌ها حبس شده بود با شادی بیرون می‌دادند، اما من همچنان گوشه‌ی اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: « قدم! آب جوش، این لگن را پر کن. » خواهرشوهر کوچک‌ترم به کمکم آمد و همان‌طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: « قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است. لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می‌پیچید. زن‌ها بلندبلند حرف می‌زدند. قابله یک‌دفعه با تشر گفت: « چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این‌قدر حرف نمی‌زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه‌ها به دنیا نمی‌آید. دوقلو هستند. » دوباره نفس‌ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: « بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی‌آید. » دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله‌ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده‌بریده گفتم: «بچه‌ها دوقلو هستند.یکی‌شان به دنیا نمی‌آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید. » پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: « یا امام حسین. » و دوید توی کوچه. کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: « می‌بریمش رزن. » عده‌ای از زن‌ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه‌ی اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می‌کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی‌دانستیم باید با این بچه چه‌کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: « تو بچه را بگیر تا من آب‌قند درست کنم. » می‌ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: « نه بغل تو باشد، من آب‌قند درست می‌کنم. » منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه‌قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه‌ی نوزاد یک لحظه قطع نمی‌شد. سماور قل‌قل می‌کرد و بخارش به هوا می‌رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب‌تر بچه بود که داشت هلاک می‌شد. 🔰ادامه دارد....
efaf-hejab-tafsili-1401-05.pdf
4.03M
طرح و حجاب در ۱۱ عرصه توسط ستاد امر به معروف و نهی از منکر/ اولین عرصه، دستگاه‌های دولتی است @girl_313