🌷حاج اسماعیل دولابی:
💠چطور میشود در این دنیا بر کسی خرده گرفت و خود را ندید؟
میگویند خداوند داستان ابلیس را تعریف کرد تا بدانی نمیشود به عبادتت؛ به تقربت؛ به جایگاهت اطمینان کنی...
🛑خدا هیچ تعهدی برای آنکه تو همان که هستی بمانی؛ نداده است.
✅شاید به همین دلیل است که سفارش شده؛ وقتی حال خوبی داری و میخواهی دعا کنی؛ یادت نرود "عافیت" و "عاقبت بخیری" را برای خود و دیگران بخواهی...
🔸به نام خدای خوبم🔸
❤️🍃 مهربانا...! هزاران شکر که در کنارمان هستی و قرار و آرام دلهای بیقرارمان هستی...
جز تو چه جوییم و جز تو که را خوانیم
که همه تویی و جز تو همه هیچ...
🌺خداوندا…!
لحظاتمان را قرین رحمت و مهربانی ات بفرما و ما را در ادامه راهمان تنها مگذار که یک لحظه بی تو ویرانی دنیاییست..
🌼✨آمین یا خدای خوب عالمین✨🌼
#شهید_محمود_رادمهر
🌷🌷🌷🌷🌷
اگر میخواهی بدانی که کارت،
مخلصانه و برای خدا هست یا نه!
راهش این هست که
هر کاری که انجام میدهی
انتظار تشکر نداشته باشـی
فقط فقط دیدت برای
خشنودی خدا بـاشه..
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣3⃣
✅ فصل نهم
💥 توی قایش، یکی دو نفر بیشتر تلویزیون نداشتند. مردم ریخته بودند جلوی خانهی آنها. حیاط و کوچه از جمعیت سیاهی میزد. میگفتند: « قرار است تلویزیون فیلم ورود امام و سخنرانی ایشان را پخش کند. » خیلی از پسرهای جوان و مردها همان موقع ماشین گرفتند و رفتند تهران.
💥 چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. میگفت: « از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمیدانی چقدر مهربان است. قدم! باورت میشود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطرهی خونم سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا. قدم! انگار کل جمعیت ایران ریخته بود تهران. مردم از خیلی جاها با پای پیاده خودشان را رسانده بودند بهشت زهرا. از شب قبل خیابانها را جارو کرده بودند، شسته بودند و وسط خیابانها را با گلدان و شاخههای گل صفا داده بودند. نمیدانی چه عغظمت و شکوهی داشت ورود امام. مرد و زن، پیر و جوان ریخته بودند توی خیابانها. موتورم را همینطوری گذاشته بودم کنار خیابان. تکیهاش را داده بودم به درخت، بدون قفل و زنجیر. رفته بودم آنجایی که امام قرار بود سخنرانی کند. بعد از سخنرانی امام، موقع برگشتن یکدفعه به یاد موتور افتادم. تا رسیدم، دیدم یک نفر میخواهد سوارش شود. به موقع رسیده بودم. همان لحظه به دلم افتاد. اگر برای این مرد کاری انجام دهم، بیاجر و مزد نمیماند. اگر دیرتر رسیده بودم، موتورم را برده بودند. »
💥 بعد زیپ ساکش را باز کرد و عکس بزرگی را که لوله کرده بود، درآورد. عکس امام بود. عکس را زد روی دیوار اتاق و گفت: « این عکس به زندگیمان برکت میدهد. »
💥 از فردای آن روز، کار صمد شروع شد. میرفت رزن فیلم میآورد و توی مسجد برای مردم پخش میکرد. یک بار فیلم ورود امام و فرار شاه را آورده بود. میخندید و تعریف میکرد وقتی مردم عکس شاه را توی تلویزیون دیدند، میخواستندتلوزیون را بشکنند.
💥 بعد از عید، صمد رفت همدان. یک روز آمد و گفت: « مژده بده قدم. پاسدار شدم. گفتم که سرباز امام میشوم. »
آنطور که میگفت، کارش افتاده بود توی دادگاه انقلاب. شنبه صبح زود میرفت همدان و پنجشنبه عصر میآمد. برای اینکه بدخلقی نکنم، قبل از اینکه اعتراض کنم، میگفت: « اگر بدانی چقدر کار ریخته توی دادگاه. خدا میداند اگر به خاطر تو و خدیجه نبود، این دو روز هم نمیآمدم. »
💥 تازه فهمیده بودم دوباره حامله شدهام. حال و حوصله نداشتم. نمیدانستم چطور خبر را به دیگران بدهم. با اوقات تلخی گفتم: « نمیخواهد بروی همدان. من حالم خراب است. یک فکری به حالم بکن. انگار دوباره حامله شدهام. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، زود دستهایش را گرفت رو به آسمان و گفت: « خدا را شکر. خدا را صد هزار مرتبه شکر. خدایا ببخش این قدم را که اینقدر ناشکر است. خدایا! فرزند خوب و صالحی به ما عطا کن. »
💥 از دستش کفری شده بودم. گفتم: « چی؟! خدا را شکر، خدا را شکر. تو که نیستی ببینی من چقدر به زحمت میافتم. دستتنها توی این سرما، باید کهنه بشویم. به کارِ خانه برسم. بچه را تر و خشک کنم. همهی کارهای خانه ریخته روی سر من. از خستگی از حال میروم. »
💥 خندید و گفت: « اولاً هوا دارد رو به گرمی میرود. دوماً همینطوری الکی بهشت را به شما مادران نمیدهند. باید زحمت بکشید. » گفتم: « من نمیدانم. باید کاری بکنی. خیلی زود است، من دوباره بچهدار شوم. »
گفت: « از این حرفها نزن. خدا را خوش نمیآید. خدیجه خواهر یا برادر میخواهد. دیر یا زود باید یک بچهی دیگر میآوردی. امسال نشد، سال دیگر. اینطوری که بهتر است. با هم بزرگ میشوند. »
💥 یکجوری حرف میزد که آدم آرام میشد. کمی تعریف کرد، از کارش گفت، سر به سر خدیجه گذاشت. بعد هم آنقدر برای بچهی دوم شادی کرد که پاک یادم رفت چند دقیقه پیش ناراحت بودم.
صمد باز پیش ما نبود. تنها دلخوشیام این بود که از همدان تا قایش نزدیکتر از همدان تا تهران است.
🔰ادامه دارد...🔰
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣3⃣
✅ فصل دهم
روز به روز سنگینتر میشدم.خدیجه داشت یکساله میشد.چهار دست و پا راه میرفت و هر چیزی را که میدید برمیداشت و به دهان میگذاشت.خیلی برایم سخت بود با آن شکم و حال و روز دنبالش بروم و مواظبش باشم.از طرفی، از وقتی به خانهی خودمان آمده بودیم، از مادرم دور شده بودم. بهانهی پدرم را میگرفتم. شانس آورده بودم خانهی حوری، خواهرم، نزدیک بود.دو سه خانه بیشتر با ما فاصله نداشت. خیلی به من سر میزد. مخصوصاً اواخر حاملگیام هر روز قبل از اینکه کارهای روزانهاش را شروع کند، اول میآمد سری به من میزد. حال و احوالی میپرسید. وقتی خیالش از طرف من آسوده میشد، میرفت سر کار و زندگی خودش. بعضی وقتها هم خودم خدیجه را برمیداشتم میرفتم خانهی حاجآقایم. سه چهار روزی میماندم. اما هر جا که بودم، پنجشنبه صبح برمیگشتم. دستی به سر و روی خانه میکشیدم.صمد عاشق آبگوشت بود. با اینکه هیچکس شب آبگوشت نمیخورد، اما برای صمد آبگوشت بار میگذاشتم.
گاهی نیمهشب به خانه میرسید. با این حال در میزد. میگفتم: «تو که کلید داری. چرا در میزنی؟!»
میگفت:«این همه راه میآیم، تا تو در را به رویم باز کنی.»
میگفتم: «حال و روزم را نمیبینی؟!»
آنوقت تازه یادش میافتاد پا به ماهم و باید بیشتر حواسش به من باشد، اما تا هفتهی دیگر دوباره همه چیز یادش میرفت. هفتههای آخر بارداریام بود. روزهای شنبه که میخواست برود، میپرسید: «قدم جان! خبری نیست؟!»
میگفتم: «فعلاً نه.»
خیالش راحت میشد. میرفت تا هفتهی بعد.
اما آن هفته، جمعه عصر،لباس پوشید و آمادهی رفتن شد. بهمنماه بود و برف سنگینی باریده بود. گفت: «شنبه صبح زود میخواهیم برویم مأموریت. بهتر است طوری بروم که جا نمانم. میترسم امشب دوباره برف ببارد و جادهها بسته شود.»موقع رفتن پرسید:«قدم جان! خبری نیست؟!» کمی کمرم درد میکرد و تیر میکشید. با خودم فکر کردم شاید یک درد جزئی باشد.به حساب خودم دو هفتهی دیگر وقت زایمانم بود.گفتم:«نه. برو به سلامت. حالا زود است.»
اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد میکند. کمی بعد شکمدرد هم سراغم آمد.به روی خودم نیاوردم.مشغول انجام دادن کارهای روزانه شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم.از سرما میلرزیدم.
حوری یکی از بچههایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زنبرادرم، خدیجه.بعد زیربغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانهی خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد.دلم میخواست کسی صمد را خبر کند.به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم میرسید.تا صدای در میآمد، میگفتم:«حتماً صمد است. صمد آمده.»
درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم میخواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت میکشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافهی صمد از جلوی چشمهایم محو نشد. صدای گریهی بچه را که شنیدم، گریهام گرفت.صمد! چی میشد کمی دیرتر میرفتی؟چی میشد کنارم باشی؟!
پنجشنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود. کسی در زد. میدانستم صمد است. خدیجه،زنداداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید، شستش خبردار شده بود. پرسیده بود:« چه خبر! قدم راحت شد؟»خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت:«قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.»و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون.
بالای کرسی خوابیده بودم.صمد تا وارد شد، خندید و گفت:«بهبه، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!»
از دستش ناراحت بودم. خودش هم میدانست. با این حال پرسیدم:«کی به تو گفت؟! خدیجه؟!»
نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت:«خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکیای دارد. نکند به خاطر این که توی ماه محرم به دنیا آمده اینطور چشم و ابرو مشکی شده.»
بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت:« میخواستم به زنداداشت مژدگانی خوبی بدهم. حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت میشوم.»
بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود.گفت: «خدیجهی من حالش چطور است؟!»
گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرامآرام برایش لالایی خواند.
🔰ادامه دارد...🔰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چه کار کنم غم از دلم برود و حالم خوب بشود؟
🎤 #استاد_پناهیان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
هدایت شده از تخـریـبــــ چــی 313
🔴زن عفیف یاری گر اهل بیت است
🔷بسیار کم اتفاق افتاده است که معصوم برای فردی از کلمه طوبی استفاده کرده باشند .یعنی خوش به حالت که دیگر بهتر از این نمیشود. این باعث افتخار است ،که آثار تربیتی زن عفیف بر روی یک نسل مایه مباهات امام معصوم بوده است.
🔷زن عفیف اثارتربیتی عمیقی برای معنویت و سعادت انسانها و تمدن الهی دارد و لذا دشمنان دین همیشه از زن عفیف واهمه دارند.
#زن_عفیف_یاریگر_دین
#حجاب
#حجاب_و_عفاف
@girl_313
دوست دارید تا رمضان یک مداح حرفه ای شوید؟
آموزش #صدا_سازی و #تحــــریر
صوت همراه با متن وسبک آن
آموزش تکنیک های مداحـــی با حضور اساتید برجسته
به جامع ترین کانال آموزش مداحی بپیوندید
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/599130437C3caf1ebccc
هر کی اومده تو کانال الان براحتی میتونه بخونه 😍
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_نساء_آیه_ ۸۵
#نتیجه_وساطت_در_امر_خیر_یا_شر
هر کس در خواست پسندیده ای انجام دهد, او را بهره ای از آن خواهد برد
وهر کس وساطت ناروایی انجام دهد او را نیز نصیبی خواهد بود
ومسلماخداوند بر هر چیزی مراقب و تواناست.
❣#سلام_امامزمانم❣
صبحی نو سر زد و زندگی
به برکت نفس های زهرایی شما آغاز شد
و این نهایت امیدواری است
که در هوای یادتان، نفس می کشیم
و در عطر نرگس بارانِ نامتان،
دم می زنیم ...
شکر خدا که در پناه شماییم 🤲
#اللهمعجللولیکالفرج🤲✨
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز سهم روز هشتاد و سوم
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #نامه31 : نامه به امام حسن مجتبی (علیه السلام )
4⃣1⃣ ضرورت واقع نگری در زندگی (ارزشهای گوناگون اخلاقی)
🔻به يقين بدان كه تو به همه آرزوهای خود نخواهی رسيد و تا زمان مرگ بيشتر زندگی نخواهي كرد و بر راه كسی ميروی كه پيش از تو ميرفت، پس در به دست آوردن دنيا آرام باش و در مصرف آنچه به دست آوردی نيكو عمل كن، زيرا چه بسا تلاش بی اندازه برای دنيا كه به تاراج رفتن اموال كشانده شد. پس هر تلاشگری به روزی دلخواه نخواهد رسيد و هر مدارا كننده ای محروم نخواهد شد. نفس خود را از هر گونه پستی باز دار هر چند تو را به اهدافت رساند، زيرا نمی توانی به اندازه آبرویی كه از دست می دهی بهایی به دست آوری. برده ديگری مباش كه خدا تو را آزاد آفريد، آن نيك كه جز با شر به دست نيايد نيكی نيست و آن راحتی كه با سختيهای فراوان به دست آيد، آسايش نخواهد بود. بپرهيز از آن كه مركب طمع ورزی تو را به سوی هلاكت به پيش راند و اگر توانستی كه بين تو و خدا صاحب نعمتی قرار نگيرد، چنين باش زيرا تو روزی خود را دريافت ميكنی و سهم خود بر ميداری و مقدار اندكی كه از طرف خدای سبحان به دست می آوری ، بزرگ و گراميتر از (مال) فراوانی است كه از دست بندگان دريافت می داری، گرچه همه از طرف خداست. آنچه با سكوت از دست ميدهی آسان تر از آن است كه با سخن از دست برود، چرا كه نگهداری آنچه در مشك است با محكم بستن دهانه آن امكان پذير است و نگهداری آنچه كه در دست داری ، پيش من بهتر است از آن كه چيزی از ديگران بخواهی و تلخی نا اميدی بهتر از درخواست كردن از مردم است. شغل همراه با پاكدامنی بهتر از ثروت فراوانی است كه با گناهان به دست آيد، مرد برای پنهان نگاه داشتن اسرار خويش سزاوارتر است، چه بسا تلاش كننده ای كه به زيان خود می كوشد، هر كس پر حرفی كند ياوه می گويد و آن كس كه بينديشد آگاهی يابد، با نيكان نزديك شو و از آنان باش، و با بدان دور شو و از آنان دوری كن. بدترين غذاها لقمه حرام و بدترين ستمها ستمكاری به ناتوان است. جایی كه مدارا كردن درشتی به حساب آيد به جای مدارا درشتی كن، چه بسا كه دارو بر درد افزايد و بيماری درمان باشد و چه بسا آن كس كه اهل اندرز نيست اندرز دهد و نصيحت كننده دغل كار باشد. هرگز بر آرزوها تكيه نكن كه سرمايه احمقان است و حفظ عقل پند گرفتن از تجربه هاست و بهترين تجربه آن كه تو را پند آموزد. پيش از آن كه فرصت از دست برود و اندوه به بار آورد از فرصتها استفاده كن. هر تلاشگری به خواسته های خود نرسد و هر پنهان شده ای باز نمی گردد. از نمونه های تباهی، نابود كردن زاد و توشه آخرت است. هر كاری پايانی دارد و به زودی آنچه برای تو مقدّر گرديده خواهد رسيد. هر بازرگانی خويش را به مخاطره افكند. چه بسا اندكی كه از فراوانی بهتر است. نه در ياری دادن انسان پست چيزی وجود دارد و نه در دوستی با دوست متّهم حال كه روزگار در اختيار تو است آسان گير و برای آنکه بيشتر به دست آوری خطر نكن. از سوار شدن بر مركب ستيزه جویی بپرهيز.
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
مزه شیرین حجاب و نماز با عروسکهای ابداعی بانوی طلبه/ جای عروسک «آلاء» در جشن فرشتهها خالی بود+فیلم
🔺دلش در صفوف نماز دخترکهای تازه مهمانِ خدا در حسینیه امام خمینی جا مانده. دلش میخواست میتوانست دست «آلاء» را بگیرد و به آن جمع پرنشاط ببرد تا جشن فرشتهها در حضور مهربانترین رهبر دنیا، با حضور یک عروسک ایرانی اسلامی، باشکوهتر شود.
🔺برای بانوی طلبه خوزستانی که امروز بهعنوان یک عروسکساز موفق شناخته میشود، رویاها همیشه انگیزه تلاش بوده. نمونهاش، طراحی عروسکهای ایرانی اسلامی «آلاء» و «علا» که تحقق رویاهای کودکی اوست.
👈فعالیت های هنری خانم حیدری از طلاب اندیمشک که توسط خبرگزاری فارس دیده شده
#زن_عفت_افتخار
📚 متن کامل را در خبرگزاری فارس بخوانید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مقام زن در حوزۀ علمیه چقدر است؟
🔹بزرگترین حرم در میان همه امامزادگان، حرم یک دختر است!
🔹نگاه متفاوت یک دختر غیرمذهبی در پایان اردوی دانشجویی به قم
🎤#استاد_پناهیان
🔴مومن باید زیرک باشد.
♦️عارفۍبهشاگردانشگفت؛برسردنیاهڪلاه
بگذارید؛پرسیدند:چگونه؟فرمود:نان دنیا رابخورید وݪۍبراۍآخرتڪارڪنید...!
#سبک_زندگی_اسلامی
═════ ♥️ ⃟⃟ ⃟❀❀ ⃟⃟ ⃟♥️ ═════
"توصیه آیت الله بهجت به علیرضا پناهیان بعد از خواندن خطبه عقد"
زمانی که از آیت الله بهجت (ره) خواستیم که بعد از خواندن خطبۀ عقدمان ما را نصیحتی بکنند؛ ایشان فرمودند:
بنده نصیحت میکنم؛ ولی وقتی مرد را نصیحت میکنم خانم دستش را بگذارد روی گوشش و نشنود و وقتی زن را نصیحت میکنم آقا دستش را بگذارد روی گوشش و نصیحت مربوط به خانم را نشنود.
بعد فرمودن: خب کدام یک از شما اول اینکار را میکنید؟
بنده دیدم قضیه جدی است؛ دستم را بردم سمت گوشهایم.
ایشان فرمودند:
حالا دستتان را هم نبردید؛ عیبی ندارد.
ولی سعی کنید نصیحت خانم را بعداً به رخ او نکشید.
در بین زن و شوهر نباید این نکته باشد که بخواهند دائماً حرفها و نصایحی را به رخ همدیگر بکشند و یکدیگر را دائماً برای عمل نکردن به بعضی مسائل تخطئه کنند.
نتیجهی به رخ کشیدن بعضی مسائل و یا به سر طرف مقابل کوبیدن عیبهای او، چیزی جز سردی رابطه نخواهد بود.
امروزه در جامعهی ما به زوجهای جوان یاد میدهند چگونه از طریق قانونی میتوانی اگر همسرت نقصی داشت در رفتارش، حق خودت را بگیری!
راز عزتمندی.mp3
2.15M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 راز عزتمندی
✨ از حضرت عبدالعظیم علیهالسلام پرسیدند: چگونه به چنین جایگاه بلندی رسیدید؟
پاسخ ایشان را بشنوید.
#استاد_شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی حجاب نباشد زنها باید دنبال مردها راه بیفتند!
دیدگاهی متفاوت به مقولهی حجاب از زبان دکتر ازغدی
این ۷۲ ثانیه را همه، به ویژه #دختران_جوان باید ببینند و بشنوند. توجیهی ساده اما دقیق از لسان #استاد_ازغدی در بحث ضرورت عقلی #حجاب
@girl_313
#شهیده_زهرا_فارس
🌷🌷🌷🌷🌷
«نکند دشمن حمله کند و در خواب به شهادت برسم و سرم عریان باشد»
دختری آرام ومهربان بود
الویت های زندگی او نماز و حجاب و تحصیل بود...✔️
زهرا با شروع جنگ تحمیلی، خود را برای شهادت آماده کرد با روسری سر بر بالین میگذاشت
🥀 سرانجام در سن۱۴سالگی در بمباران هوایی آبادان به شهادت رسید..
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا 🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷