🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣6⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 صمد ایستاده بود روبهرویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه این که نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم.
گفت: « بچه به دنیا آمده؟! »
باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: « باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمیدهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟! »
میدیدمش؛ اما نمیتوانستم یک کلمه حرف بزنم.
💥 زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: « یا حضرت زهرا(س)! قدم، قدم! منم صمد! »
یکدفعه انگار از خواب پریده باشم، چند بار چشمهایم را باز و بسته کردم و گفتم: « تویی صمد؟! آمدی؟! »
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: « چی شده؟! چرا اینطوری شدی؟! چرا یخ کردی؟! »
گفتم: « داشتم برفها را پارو میکردم، نمیدانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بیهوش شدم. »
پرسیدم: « ساعت چند است؟! »
گفت: « ده صبح. »
💥 نگاه کردم دیدم بچهها هنوز خواباند. باورم نمیشد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم. صمد زد توی سرش و گفت: « زن چهکار کردی با خودت؟! میخواهی خودکشی کنی؟! »
نمیتوانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دستها و پاهایم بیحس بود.
پرسید: « چیزی خوردهای؟! »
گفتم: « نه، نان نداریم. »
گفت: « الان میروم میخرم. »
گفتم: « نه، نمیخواهد. بیا بنشین پیشم. میترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُلگز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر. »
💥 دستپاچه شده بود. دور اتاق میچرخید و با خودش حرف میزد و دعا میخواند. میگفت: « یا حضرت زهرا(س)! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا(س)! زنم را از تو میخواهم. یا امام حسین(ع)! خودت کمک کن. »
گفتم: « نترس، طوری نیست. هر بلایی میخواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست. »
گفت: « قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم. »
دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بیحسی دستها و پاها و بعد خوابآلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. « قدم! قدم! قدم جان! چشمهایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان! »
💥 نیمههای همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم.
صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. میخندید و میگفت: « این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک. »
مادر و خواهرها و جاریهایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمیتوانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دستهایم را میبوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. خواهرم را صدا زدم و گفتم: « برایم یک لیوان چای بیاور. »
💥 چای را که آورد، در گوشش گفتم: « صمد نیست؟! »
خندید و گفت: « نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان. »
شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: « خدا به ستار هم یک سمیه داد. »
چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسهای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: « الحمدللّه، اینبار خوشقول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا میآمد، اینبار هم بدقول میشدم. »
💥 کاسهی انار را داد دستم و گفت: « بگیر بخور، برایت خوب است. » کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: « چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم. »
کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: « به این زودی میخواهی بروی؟! »
گفت: « مجبورم. تلفن زدهاند. باید بروم. »
گفتم: « نمیشود نروی؟! بمان. دلم میخواهد اینبار اقلاً یک ماهی پیشم باشی. »
خندید و سوتی زد و گفت: « او... وَه... یک ماه! »
گفتم: « صمد! جانِ من بمان. »
گفت: « قولت یادت رفته. دفعهی قبل چی گفتی؟! »
گفتم: « نه، یادم نرفته. برو. من حرفی ندارم؛ اما اقلاً اینبار یک هفتهای بمان. »
رفت توی فکر. انگشتش را لای کوکهای لحاف انداخته بود و نخ را میکشید گفت: « نمیشود. دوست دارم بمانم؛ اما بچههایم را چه کنم؟! مادرهایشان به امید من بچههایشان را فرستادهاند جبهه. انصاف نیست آنها را همینطوری رها کنم و بیایم اینجا بیکار بنشینم. »
التماس کردم: « صمد جان! بیکار نیستی. پیش من و بچههایت هستی. بمان. »
🔰ادامه دارد...🔰
4_6050975317898559924.pdf
1.25M
نقشه PDF کل جادههای کشور، با ذکر فواصل
با كيفيت عالى و حجم عالی
قابل استفاده برای سفرهای نوروزی 👌
🇮🇷 #اینجا_ایران_است
#صعود_چهل_ساله
#ایران_ما
ما را به دوستان خود معرفی کنید👇👇👇
https://eitaa.com/sedaye_balochestan
با ما بروز باشید ⏰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢🌹 ۱۳ راهکار انس کودکان با امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
#تربیت_دینی_فرزند
دعای سلامتی آقا امام زمان (عج.mp3
421.7K
ﺩﻋﺎﻱ سلامتی امام زمان(عج)
اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ و َعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَ في كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَ حافِظاً وَ قائِداً و َناصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً و َتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
براي تعجيل در فرج بسيار دعا كنيد ، كه فرج من فرج شما نيز هست .
#امام_زمان (عج)
#نیمه_شعبان
#عید_امد
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 اعترافات عاملان مسمومیت دانشآموزان در #لارستان
🔹پدر و دختری که گازهای سمی را داخل مدارس میانداختند و از دانشآموزان بدحال فیلم میگرفتند.
#مردم_هوشیار_باشید
#صعود_چهل_ساله
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/girl_313
#شهید_احمد_امینی
🌷🌷🌷🌷🌷
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷 صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣6⃣
✅ فصل پانزدهم
💥 هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچهها با شادی از سر و کول صمد بالا میرفتند. صمد همانطور که بچهها را میبوسید به من نگاه میکرد، میگفت: « تو خوبی؟! بهتری؟! حالت خوب شده؟! »
خندیدم و گفتم: « خوبِ خوبم. تو چطوری؟! »
💥 مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا میکشید. گفت: « زود باشید. باید برویم. ماشین آوردهام. »
با تعجب پرسیدم: « کجا؟! »
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد: « میخواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند فرماندهها میتوانند خانوادههایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم، آمدم دنبالتان. »
💥 بچهها با خوشحالی دویدند. صورتشان را شستند. لباس پوشیدند. صمد هم تلویزیون را از گوشهی اتاق برداشت و گفت: « همین کافی است. همه چیز آنجا هست. فقط تا میتوانی برای بچهها لباس بردار. »
گفتم: « اقلاً بگذار رختخوابها را جمع کنم. صبحانهی بچهها را بدهم. »
گفت: « صبحانه توی راه میخوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم. »
💥 سمیه را تمیز کردم. تا توانستم برای بچهها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم: « شما بروید سوار شوید. »
پتویی دور سمیه پیچیدم. دیماه بود و هوا سرد و گزنده. سمیه را دادم بغل صمد. در را قفل کردم و رفتم در خانهی گُلگز خانم و با همسایهی دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانهی ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گلگز خانم گوشهی پرده را کنار زده و نگاهمان میکند و با خوشحالی برایمان دست تکان میدهد.
💥 ماشین که حرکت کرد، بچهها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن. طفلیها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همانطور که رانندگی میکرد، گاهی مهدی را روی پایش مینشاند و فرمان را میداد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش مینشاند و میگفت: « برای بابا شعر بخوان. »گاهی هم خم میشد و سربهسر خدیجه میگذاشت و موهایش را توی صورتش پخش میکرد و صدایش را درمیآورد.
💥 به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت. رفتیم توی قهوهخانهی لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانهی تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانهام را نخورده بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم.
همان وقت ماشینهای بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور میکردند؛ کامیونهای کمکهای مردمی با پرچم ایران. پرچمها توی باد به شدت تکان میخوردند. صمد که برگشت، یک لقمهی بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: « تو صبحانه نخوردی. بخور »
💥 بچهها دوباره بابا بابا میکردند و صمد برایشان شعر میخواند، قصه تعریف میکرد و با آنها حرف میزد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر میخورد. به جاده نگاه میکردم. کوههای پربرف، ماشینهای نظامی، قهوهخانهها، درختهای لخت و جادهای که هر چه جلو میرفتیم، تمام نمیشد.
💥 ماشین توی دستانداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشینهای نظامی علاوه بر این که در جاده حرکت میکردند، توی شانههای خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود.
💥 صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز میداد و جلو میرفت. گفتم: « سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟!»
گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت،گفتم راحت بخوابی. »
خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم:«بچه را بده، خسته میشوی مادر جان.»
صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.»
خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر میخوانی؟!»
گفت: «راست میگویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته میشوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤالهای جورواجور و رودهدرازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.»
💥همان طور که به جاده نگاه میکرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت:«کم مانده برسیم. ای کاش میشد باز بخوابی.میدانم خیلی خسته میشوی.احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم،میدانم چهکار کنم. نمیگذارم آب توی دلت تکان بخورد.»
💥برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همانطور که به جاده نگاه میکرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت:«حالا که بچهها خواباند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...
🔰ادامه دارد...🔰
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣6⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر میکردم. بیشتر به روستایی مخروبه میماند؛ با خانههایی ویران. مغازهای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکرهها پایین بودند. کرکرههایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند.
خیابانها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دستاندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابانهای خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازهای باز بود که آنها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانهی مردم را میفروختند. گفتم: « اینجا که شهر ارواح است. »
سرش را تکان داد و گفت: « منطقهی جنگی است دیگر. »
💥 کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچهها را نگاه کرد و اجازهی حرکت داد.
کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما اینبار پیاده نشد. کارتش را از شیشهی ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد.
💥 من و بچهها با تعجب به تانکهایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یکجور و یکشکل به نظر میرسیدند، نگاه میکردیم. پرسید: « میترسی؟! »
شانه بالا انداختم و گفتم: « نه. »
گفت: « اینجا برای من مثل قایش میماند. وقتی این جا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم. »
💥 ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: « رسیدیم. » از پلههای ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راهپلههایش پر از دستنوشتههای جورواجور بود. گفت: « اینها یادگاریهایی است که بچهها نوشتهاند. »
توی راهروی طبقهی اول پر از اتاق بود؛ اتاقهایی کنار هم با درهایی آهنی و یکجور. به طبقهی دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: « این اتاق ماست. »
در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت.
💥 گوشهی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجرهی بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز میشد.
صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: « فعلاً این پتو را میزنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقهی خودش پردهاش را درست کند. »
بچهها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه میکردند. ساکهای لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچهها را برد تا دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آنها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچهها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آنها را گذاشت وسط اتاق و گفت: « میروم دنبال شام. زود برمیگردم. »
💥 روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان میآمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانوادههایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی میکرد که اتفاقاً آن خانم دوماه باردار بود.
صبحهای زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار میشدیم. شوهرش ناهار پیشش نمیآمد. یک روز صمد گفت: « من هم از امروز ناهار نمیآیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بندهی خدا هم احساس تنهایی نکند. »
💥 زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختیهایش لذتبخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز میشد، با ترس و لرز به پناهگاه میدویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود.
💥 یک بار نیمههای شب با صدای ضدهواییها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آنقدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریهی او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند.
شبها پتوی پشت پنجره را کنار میزدیم. یکدفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشهی اتاق و گفتم: « صمد! بچهها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران میکند. »
💥 صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: « کو هواپیما! چرا شلوغش میکنی. هیچ خبری نیست. »
هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را میشد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دندهی شوخی و سربهسرم میگذاشت. از شوخیهایش کلافه شده بودم و از ترس میلرزیدم.
🔰ادامه دارد...🔰
16-DoayeFsraj(www.rasekhoon.net).mp3
5.5M
بسم الله الرحمن الرحيم
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَ بَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَ ضاقَتِ الاْرْضُ ، و َمُنِعَتِ السَّماءُ
و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، و َاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، و َعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد و َآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ ؛
يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ ؛
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛
يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد و َآلِهِ الطّاهِرين
#امام_زمان (عج)
#نیمه_شعبان
#ماه_شعبان
به کانال آموزشی صفر تا صد مداحی بپیوندید 👇👇👇👇👇
@madahi313
بسم الله الرحمن الرحیم
#سوره_مبارکه_انعام_آیه_۱۵
#احساس_مسئولیت_پیامبر_صلی الله علیه وآله وسلم
قُل اِنی اَخافُ اِن عَصیتُ رَبی عَذابَ یومِِ عَظیمِِ
ای پیامبر بگو من نیز اگر از دستورات پروردگارم منحرف شوم
و راه سازشکاری با مشرکان را بپیمایم وعصیان و نافرمانی او راکنم , از مجازات آن روز بزرگ قیامت می ترسم
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅 السَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخائِفُ...
🌱سلام بر تو ای مولای معصوم من، که بدون هیچ جرم و خطایی، از شّر دشمنان آواره بیابان ها شده ای!
سلام بر تو و بر غربت و تنهایی ات!
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
🌹ختم نهج البلاغه در ۲۷۰ روز. سهم روز صد و دوم
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #خطبه231 : این سخنرانی در سرزمین "ذی قار" هنگام حرکت به سوی بصره در سال ٣٦ هجری ایراد شده
🔹ويژگيهای پيامبر(صلی الله علیه و آله وسلم)
🔻پيامبر اسلام (صلی الله علیه و آله وسلم) آنچه را كه به او فرموده شد آشكار كرد و پيامهای پروردگارش را رساند، او شكافهای اجتماعی را با وحدت اصلاح و فاصله ها را به هم پیوند داد، ميان خويشاوندان يگانگی برقرار كرد پس از آنكه آتش دشمنی ها و كينه های برافروخته در دلها راه يافته بود.
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
📜 #خطبه230 : خطبه درباره تقوا
1⃣ پرهيزكاری و عمل
🔻همانا ترس از خدا كليد هر در بسته و ذخيره رستاخيز و مايه آزادگی از هرگونه بردگی و عامل نجات از هرگونه هلاكت است. در پرتو پرهيزكاری، تلاشگران پيروز، پرواكنندگان از گناه رستگار و به هر آرزویی می توان رسيد. مردم! عمل كنيد كه عمل نيكو به سوی خدا بالا می رود و توبه سودمند است و دعا به اجابت می رسد و آرامش برقرار و قلمهای فرشتگان در جريان است، به اعمال نيكو بشتابيد پيش از آنكه عمرتان پايان پذيرد، يا بيماری مانع شود و يا تير مرگ شما را هدف قرار دهد.
2⃣ ضرورت ياد مرگ
🔻 مرگ نابودكننده لذتها، تيره كننده خواهشهای نفسانی و دوركننده اهداف شماست، مرگ ديداركننده ای دوست نداشتنی، هماوردی شكست ناپذير و كينه توزی است كه بازخواست نمی شود، دامهای خود را هم اكنون بر دست و پای شما آويخته و سختی هايش شما را فرا گرفته و تيرهای خود را به سوی شما پرتاب كرده است. قهرش بزرگ و دشمنی او پياپی و تيرش خطا نمی كند. چه زود است كه سايه های مرگ و شدت دردهای آن و تيرگيهای لحظه جان كندن و بيهوشی سكرات مرگ و ناراحتی و خارج شدن روح از بدن و تاريكی چشم پوشيدن از دنيا و تلخی خاطره ها شما را فرا گيرد. پس ممكن است ناگهان مرگ بر شما هجوم آورد و گفتگوهايتان را خاموش و جمعيت شما را پراكنده و نشانه های شما را نابود و خانه های شما را خالی و ميراث خواران شما را برانگيزد تا ارث شما را تقسيم كنند، آنان يا دوستان نزديكند كه به هنگام مرگ نفعی نمی رسانند، يا نزديكان غمزده ای كه نمی توانند جلوی مرگ را بگيرند، يا سرزنش كنندگانی كه گريه و زاری نمی كنند.
3⃣ سفارش به نيكوكاری
🔻بر شما باد به تلاش و كوشش، آمادگی و آماده شدن و جمع آوری زاد و توشه آخرت در دوران زندگی دنيا، دنيا شما را مغرور نسازد، چنانكه گذشتگان شما و امّتهای پيشين را در قرون سپری شده مغرور ساخت، آنان كه دنيا را دوشيدند، به غفلت زدگی در دنيا گرفتار آمدند، فرصتها را از دست دادند و تازه های آن را فرسوده ساختند، سرانجام خانه هايشان گورستان و سرمايه هايشان ارث اين و آن گرديد، آن را كه نزديكشان را نمی شناسند و به گريه كنندگان خود توجهی ندارند و نه دعوتی را پاسخ می گويند. مردم! از دنيای حرام بپرهيزيد كه حيله گر و فريبنده و نيرنگباز است، بخشنده ای بازپس گيرنده و پوشنده ای برهنه كننده است، آسايش دنيا بی دوام و سختی هايش بی پايان و بلاهايش دائمی است.
4⃣ دنيا و زاهدان
🔻 زاهدان گروهی از مردم دنيايند كه دنياپرست نمی باشند، پس در دنيا زندگی می كنند اما آلودگی دنياپرستان را ندارند، در دنيا با آگاهی و بصيرت عمل می كنند و در ترك زشتی ها از همه پيشی می گيرند، بدنهايشان به گونه ای در تلاش و حركت است كه گويا ميان مردم آخرتند، اهل دنيا را می نگرند كه مرگ بدنها را بزرگ می شمارند، اما آنها مرگ دلهای زندگان را بزرگتر می دانند.
┄┄┅┅✿❀🍃🌼🍃❀✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ذکر توصیه امام زمان(عج) 🌱
🎙 حجت الاسلام هاشمی نژاد
🤲 اللهمعجللولیڪالفرج
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
آسید مهدی قوام آخر شب داشت میرفت سمت خونه 🏠
دید یه دستفروشی داره داد میزنه:
مردم شمارو به خدا بیاید میوه هام رو بخرید وگرنه خراب میشه ضرر میکنم...
دلش سوخت رفت پیشش و گفت:
یه کیسه بده یه مقدار میوه میخوام🍇
همونطور که داشت میوه ها رو سوا میکرد دستفروش گفت:
آشیخ سوا نکن درهم بخر!
گفت:آخه میوه هات خیلی خوب نیستن...
گفت:میدونم ولی درهم بخر وگرنه ضرر میکنم...
سید مهدی نشست زمین و دستش و برد بالا و گفت:خدایا درهم بخر...🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 #قطعه_صوتی _ | زن ذلیل جاش تو بهشته
❓شما هم در خانه به همسرتون کمک میکنید؟
🎙آیت الله مجتهدی ره
#تا_ساحل_آرامش
#زندگی_مشترک
خدایا !
فرزندانم را شنوای سخن حق و مطیع فرمان خود و خیرخواه اولیاء خود بگردان
صحیفه سجادیه نیایش ۲۵
🍃🌹🍃
#زن_عفت_افتخار
#مرد_غیرت_اقتدار
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
🌷🌷🌷🌷🌷
صدای بچه ها حواسم را به کل پرت می کرد و نمیتوانستم روی مطالب کتاب تمرکز کنم. کتابم را پرت کردم و نشستم یک دل سیر گریه کردم. گفتم :((اینجا جای درس خوندن نیست !)) دوره مجردی هم همین طور حساس بودم. گاهی مواقع شب هایی که امتحان داشتم و مهمان می آمد می رفتم داخل انباری درس می خواندم!
این طور مواقع حمید نقش میانجی را بازی میکرد.
شروع میکرد به صحبت :((آروم باش خانم. آخه این بچه ها این طوری با نشاط بازی کنن خوبه یا خدای ناکرده مریض باشن و توی خونه افتاده باشن؟ این طوری پر جنب و جوش باشن خوبه یا برن سراغ بازی های کامپیوتری و موبایل؟ فردا بچه های ماهم بخوان بازی کنن همین حرف رو می زنی؟))
با حرف هایش آرامم میکرد.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
به روایت همسر شهید
🌷اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
🌷 وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
🌷 وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
🌷وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#اللهم_ارزقنا_الشهادة_في_سبيلك
#شبتون_شهدایی
شادی روح مطهر امام راحل وشهدا🌷
صلوات
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊🌷
🕊🌷
✅ آغاز پذیرش حوزه های علمیه خواهران در سال تحصیلی ۱۴۰۲
🔹 مدرسه علمیه ریحانه اصفهان از بین خواهران واجد شرایط
در مقطع تحصیلی عمومی (سطح۲)داوطلب می پذیرد .
📌شرایط ثبتنام:
۱- دارندگان مدرک دیپلم وبالاتر
۲- متولدین سال1362 ( داوطلبین سطح2)
🔹 مهلت نام نویسی از 29 بهمن 1401 آغاز شده و تا پایان اردیبهشت 1402 ادامه دارد.
🔸علاقهمندان به ثبت نام میتوانند به آدرس اینترنتی https://paziresh.whc.ir/
🔰و یا حضوری به نشانی: اصفهان، بلوار کشاورز، کنار گذر اتوبان شهید میثمی(خ مفتح)،جنب شهرداری منطقه ۱۳
مراجعه کنند.
☎️شماره تماس :
۰۳۱۳۷۷۵۱۳۷۱-۳۷۷۷۱۶۹۹
#پذیرش
#پذیرش_حوزه
#حوزه_های_علمیه_خواهران
http://.whc.ir