- صفحۀ دوم دفترِ خاطراتش نوشته بود :
1:30 دقیقهیِ شب بود ك تکست سلامش
تویِ نوتیف گوشیم خودنمایی کرد!
دقیقا بعد از یك ماه و سه روز نمیدانستم . .
این بشر قصد جانم را داشت یا چی!
جوابش را اینگونه دادم: ‹ سلام بفرمایید! ›
و چشمانم را زومِ ایزتایپینگِ بالای صفحه کردم
نوشت :
‹ واقعا ببخشید اشتباه شد . . ›
- و من به یك باره فهمیدم جهنم چیست:)🤍☁️
بنویسید برایش:
دیوانه و مجنون شده بود ،
به آغوش های دونفره های عاشقان حسادت میکرد،
به انگشتان قفل شده در هم حسادت میکرد ،
اصلن به گوشش برسانید :
بعد از آن فقط یکروز زندگی کرد
برایش بگویید از اشك ها و غصه ها و کتمان هایش . . !
به او بگویید آدمی بود که :
حتی خواب هم در گریختن از او استاد شده بود 🌚:)'
𝐁𝐚𝐝 𝐝𝐚𝐲𝐬 𝐞𝐧𝐡𝐚𝐧𝐜𝐞 𝐲𝐨𝐮𝐫 𝐞𝐱𝐩𝐞𝐫𝐢𝐞𝐧𝐜𝐞
روزهای بد ، تجربهتان را بالا میبرند :)
⤿
از لحاظ روحی نیاز دارم یه شب بیای دستمو بگیری و منو ببری یه جای دور، یه جایی که هیچکس مارو نشناسه، باهم آهنگای مورد علاقمون رو گوش کنیم، با همدیگه سیب زمینی آتیشی بخوریم، از خاطره های قشنگت واسم بگی، دست همو بگیریم و وسط خیابونِ خلوتی که هرچند دقیقه یه بار یه ماشین ازش رد میشه راه بریم.
من واقعا به این نیاز دارم بیا باهم انجامش بدیم باشه؟